دنبال کننده ها

۹ دی ۱۳۹۲

رجاله ها .......


 هشتاد و دو نامه صادق هدایت به حسن شهید نورایی  که به همت ناصر پاکدامن منتشر شده نامه هایی است که اکثرا صادق هدایت از داخل ایران برای دوستش نوشته. در یکی از نامه ها می نویسد: " از همان اول می دانستم که آخوند و دربار و هژیر و قوام و هر قرمساق که بیاید یا برود همه دست به یکی هستند و فقط گوششان به گرامافون و صدای " استاد" است. ظاهرا سر مردم را شیره می مالند و به خیال خودشان رول اجتماعی و سیاسی بازی می کنند ولیکن باید به نتیجه نگاه کرد. ما که تا حالا هر چه دیدیم نتیجه همه گه کاریها به نفع انگلیس تمام شده. امسال دیگر مته به کون خشخاش گذاشته اند. آقای هژیر اعلامیه ای صادر کرده که دست آن مرتیکه آخوند کاشی را از پشت بسته. برای استعمال مشروبات حد می زنند( در شهرهای زیارتی). هرکس هم که روزه بخورد جریمه و حبس است. تمام کافه ها و رستورانها را هم بسته اند. این هم از ترقیات روزافزون ما. گمان می کنم بالاخره مجبور بشویم یک کفیه عقال هم ببندیم و یک عبا هم بپوشیم و دنبال سوسمار و موش صحرایی بدویم. این هم جواب جوانهای تحصیلکرده تربیت شده سیاستمدار که می گفتند دیگر به قهقرا نمی شود برگشت. و در حال ترانزیسیون هستیم و ایرانی باهوش است. هیچ چیز مضحکتر از هوش ایرانی نیست. شاید هوشش سر خورده توی کونش رفته." تاریخ نامه بیست تیر 1327 است. در نامه دیگری در روز 30 بهمن 1327 نوشته است " از خبرهای اینجا خواسته باشید اتفاق تازه ای نیفتاده. توقیف و بگیر و ببند و کین توزی احمقانه به قوت خود باقی است. انگار که آدم هیچ جور تامین ندارد. نه تنها نوشتن و خواندن جرم حساب می شود بلکه فکر کردن هم قدغن خواهد شد. گمان می کنم دیگر نوشتن کاغذ هم به زحمتش نیرزد. یک دسته احمق رجاله از بوی نفت مست شده اند و به امید سهام جدید خوشرقصی می کنند. باید دلمان را خوش کنیم و بگوئیم که قسمت ما این بوده. در جاهای دیگر دنیا از اینگونه پیشامدها می شود تفریح کرد. متاسفانه در اینجا حقیقت زندگی تلخ است. باید قاشق گه را مزه مزه کرد و به به گفت! مقصودم دفاع از توده ایها نیست. آنها هم کم گه کاری نکرده اند، اما این سفر سند محکومیت آنها بسیار مضحک و سست است. بزرگترین سند قضایی که در دست دولتیهاست عبارت از اعترافات سوء قصد کننده است که تاکنون با مضامین مختلف یک قسمت آن منتشر شده و در آن اظهار علاقه به این حزب کرده است. در صورتی که کسی که کارت مخبر روزنامه را به او داده بود همان روزهای اول آزاد شد  .

۷ دی ۱۳۹۲

نامه به عمه جان...

  • نامه به عمه جان ...

    عمه جان عزيزم را قربان ميروم . اميد وارم حال و احوالات آن عمه جان گرامى خوب باشد و وجود مبارك آن عمه جان از همه ى بليات ارضى و ارزى ! و سماوى ، محفوظ و محروس بوده باشد .
    اگر جوياى حال اين برادر زاده تان باشيد به لطف خداوند متعال ، سلامتى حاصل است و ملالى نيست جز دورى ديدار شما كه آنهم اميدوارم بزودى زود تازه گردد . آمين يا رب العالمين !

    جايتان خالى ديشب رفته بودم هيئت متوسلين مولانا جلال الدين محمد مولوى و جايتان سبز سبزى پلو با ماهى خوردم . نمى دانيد چه مزه اى داشت ! اما سالاد شان چندان تعريفى نداشت .
    راستش عمه جان ، در اين سی و چند سالی كه برادر زاده ى گرامى شما در ينگه دنياست بارها و بارها در جلسات هفتگى و ماهانه و سالانه ى هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى شركت كرده و جايتان خالى قيمه پلو و قورمه سبزى و ته چين مرغ و حتى ميرزا قاسمى نوش جان كرده است ، اما بينى و بين الله ، سالاد هيچكدام شان بپاى سالاد هاى خوشمزه ى آن عمه جان گرامى نمى رسد !
    آرى عمه جان عزيزم ، همانگونه كه شما در آن ميهن آريايى -- اسلامى !!هيئت متوسلين حضرت امام رضا و هيئت متوسلين حضرت ابوالفضل و هيئت متوسلين سيد الشهدا و هيئت متوسلين دوازده امام و چهارده معصوم داريد ، ما هم در ينگه دنيا ، هيئت متوسلين مولانا جلا ل الدين محمد مولوى و هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى داريم و هر ماه يا هر هفته عده اى شبيه العلما دور هم جمع ميشوند و در باره ى معجزات و كرامات آن بزرگواران ، مباحثه و مذاكره و مناظره و مناقشه و مشاجره و مغازله و منازعه و معانقه ! ميفرمايند .
    جايتان خالى ، هفته ى پيش من در جلسه ى هفتگى هيئت متوسلين حضرت امام ابوالقاسم فردوسى دامت افاضاته ! شركت كردم و باز جايتان خالى يك قيمه پلوى حسابى هم نوش جان كردم ، اما از اين جلسه چندان خوشم نيامد ، زيرا يك آقاى دكترى -- كه نميدانم دكتراى دوچرخه سوارى داشت يا دكتراى پنجه بكس -- از لس آنجلس آمده بود تا براى ما از معجزات و كرامات و سجاياى اخلاقى و دينى امام ابوالقاسم فردوسى صحبت بكند ، اما نميدانم چرا وسط هاى كار ترمزش بريد و شروع كرد به فحش دادن به احمد شاملو !! تا آنجا كه گفت : شاملو توده اى و بيسواد بوده است !!
    راستش عمه جان عزيزم ، من اصلا نتوانستم سر در بياورم كه بيسوادى احمد شاملو چه ربطى به سجاياى اخلاقى و معجزات امام ابوالقاسم فردوسى دارد اما از ترس اينكه نكند مرا به جلسات بعدى شان راه ندهند و از يك فقره قيمه پلوى چرب و چيلى محروم بمانم ، لام تا كام حرف نزدم و مثل بچه ى آدم سر جاى خودم نشستم و حتى دست آخر كلى براى اين آقاى دوختور ! هورا كشيدم و كف زدم !
    عمه جان عزيزم ، يادتان مى آيد آنوقت ها كه من چهار پنج سال بيشتر نداشتم دستم را ميگرفتى و مرا به سفره ى حضرت رقيه و سفره ى حضرت عباس و سفره ى حضرت زينب ميبردى ؟؟ آخ كه چقدر دلم براى آن غذاهاى خوشمزه و آن زولبيا باميه هاى مامانى تنگ شده است ! اما عمه جان عزيزم ،زياد نگران نشويد ، حالا ما در ينگه دنيا هم همان سفره ها و همان سيورسات را داريم ، منتهاى مراتب بخاطر اينكه نكند ما را به " امل " بودن متهم بكنند اسم سفره ى حضرت رقيه و حضرت زينب را گذاشته ايم بى بى كلاب !! مى فهمى عمه جان ؟ بى بى كلاب !! همانى كه اين كون نشور هاى امريكايى به آن ميگويند : B .B . CLUB
    آرى عمه جان عزيزم ، هفته اى هفت بار خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى در اين بى بى كلاب ها جمع ميشوند و براى اسيرى زينب و ناكامى قاسم و گلوى عطشان على اصغر و نميدانم دستان بريده ى حضرت عباس اشك ميريزند و هر جه فحش و ناسزا در چنته دارند نثار يزيد و شمر و معاويه و ابوسفيان و ابو جهل و چند تا ابوهاى ديگر مى كنند . راستش من تا حالا نفهميده ام كه اين يزيد و شمر و معاويه چه هيزم ترى به اين خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى فروخته اند كه اينقدر استخوان هاى پوسيده ى آنها را در گور ميلرزانند، و زينب و كلثوم و رقيه هم چه گلى به سر ايشان زده اند كه اينطورى براى آنها سينه چاك ميدهند ؟
    عمه جان عزيزم ، انگار خيلى روده درازى كرده ام ، انشا الله در نامه ى بعدى مفصلا در مورد گروهبان هايى كه به خودشان درجه ى تيمسارى داده اند و تيمسارهايى كه سبزى فروش شده اند و فسيل السلطنه هايى كه هنوز خواب سلطنت مي بينند براى آن عمه جان گرامى خواهم نوشت .
    در پايان سلام مرا به ننه قاسم و مش عبدالله و اصغر آقاى بقال و زهرا خانم همسايه ى دست راستى مان برسان , عزت شما زيا د .

۵ دی ۱۳۹۲

جنگ ... و دیگر هیچ

سازمان ملل میگوید به شش و نیم میلیارد دلار نیاز دارد تا بتواند به آوارگان جنگ داخلی سوریه کمک کند .
در حال حاضر بیش از دو میلیون و سیصد هزار تن از شهروندان سوریه  در اردوگاههای اردن؛ لبنان ؛ ترکیه و شمال عراق  در وضعیت بسیار دشواری زندگی میکنند .
نمی توان پیش بینی کرد که این جنگها چه وقت بپایان میرسد اما آنچه که قلب هر انسانی را به درد میآورد  وضعیت فلاکت بار هزاران تن از کودکانی است که نمیدانند این جنگها و بمباران ها و آدمکشی ها و آوارگی ها برای چیست .
من خودم در دهه هشتاد در آرژانتین بودم و میدیدم پس از کودتای آقای پینوشه در شیلی و قتل سالوادر آلنده ؛ دهها هزار تن از مردان و زنان و کودکان شیلیایی از ترس جوخه های مرگ به آرژانتین پناه آورده و در چه وضعیت پریشان اسفباری زندگی میکردند .
من حقیقتا به این سخن غزالی باور دارم که : خونخوار تر از نوع بشر جانوری نیست 
امید و آرزویم این است که میهن فلکزده ما بار دیگر در گرداب جنگی خانمانسوز گرفتار نیاید چرا که نه تنها دستاورد های چهار نسل در چشم بر هم زدنی دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت بلکه میلیونها نفر از هموطنان ما  راه گریزی به هیچ جا  نخواهند داشت و آوارگی و پناهندگی هم از آنها دریغ خواهد شد 

۲ دی ۱۳۹۲

زمین لرزه ....

پرسید :  اسمت چیست ؟ 
گفت : هیبت الله !
پرسید : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی ؟ 
حالا حکایت ماست .
دو سه روزی است وقتی  سر صبحی میآییم پای کامپیوتر مان ؛  می بینیم روی صفحه کامپیوتر مان  چراغ قرمز رنگی  هی خاموش و روشن میشود و هشدار میدهد که : آقای فلانی ! همین حالا که شما پای کامپیوتر نشسته اید زلزله ای بقدرت 2/8 ریشتر  شهر شما را لرزانده است .
ما که سی سال است در کالیفرنیا به این بجنبان و برقصان ها و لرزه ها و پس لرزه های زمین و همچنین به زلزله های پنج ریشتری و هفت ریشتری عادت کرده ایم سری می جنبانیم و میگوییم :  ما را ز سر بریده میترسانی جناب آقا یا سرکار خانم کامپیوتر ؟؟

۱ دی ۱۳۹۲

با رودکی ....

ما امروز توی محل کارمان  داشتیم شعر های حضرت رودکی را میخواندیم . 
این را هم بگوییم  ما هر وقت دل مان میگیرد و میخواهیم سر به تن مان نباشد ؛ می نشینیم گوشه ای و شعر میخوانیم .  حافظ میخوانیم .  مولانا میخوانیم . شاملو میخوانیم . اخوان میخوانیم . ناصر خسرو میخوانیم . شفیعی کدکنی میخوانیم . 
از بس سرمان توی کتاب است  این چشم بی صاحاب مانده مان هم انگاری یواش یواش دارد کور میشود .  هی میرویم عینک مان را عوض میکنیم بلکه افاقه ای بشود .
زن مان میگوید : آخر تو چه جور شوهری هستی ؟  یا سرت توی کتاب است ؛ یا در حال نوشتن هستی ؛ یا پای کامپیوتری ...( البته خودشان هم مدام پای فیس بوک هستند و بجای چلوکباب و جوجه کباب بما آش اشکنه میدهند یا کباب سوخته ! )
باری ؛ امروز نوبت جناب آقای رودکی بود .شاعری که به گمان ما هزار سال قبل از آنکه آقای خورخه لوییس بورخس عنوان " بینا ترین نابینای جهان " را از آقای گیله مرد بگیرد ؛ بینا ترین نابینای جهان بوده و هست .
ها ! چی میخواستیم بگوییم ؟ میخواستیم بگوییم امروز که نخستین روز زمستان است و به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین  -  گرمای هوا در ولایت مان در شمال کالیفرنیا به 57 درجه فارنهایت - یعنی چهارده درجه سانتیگراد - رسیده  ؛ ما داشتیم شعر رودکی میخواندیم و توی حال و هوای خودمان بودیم 
این شعر آمد و حال مان را جا آورد . بخوانید : 
 شاد بوده ست از این جهان هرگز ؟
هیچکس ؟ تا از او تو باشی شاد ؟ 
داد دیده ست از او به هیچ سبب 
هیچ فرزانه ؟  تا تو بینی داد ؟؟!!
نه ! نه رودکی جان ! انگار تا دنیا دنیاست  ابلهان و سفیهان و ناکسان شادند ؛ و دل فرزانگانی چون تو و حافظ و دیگران خون .
_______________

**بعد التحریر : ما هم یواش یواش داریم فیلسوف میشویم ها !!! 

۳۰ آذر ۱۳۹۲

ما عقل معاش نداریم ...!!

یک حجت الاسلام به این گندگی (اندازه یک شتر ) شده است استاندار قم .
وقتیکه ما داشتیم سوابق مبارزات انقلابی ایشان را به نقل از یکی از خبرگزاری های بسیار معتبر قم و توابع میخواندیم ؛ دیدیم نوشته است این آقای حجت الاسلام در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد ! - یکی دو بار ترسان و لرزان در یکی دو تا از راه پیمایی ها شرکت کرده و و یواشکی زیر لب - طوریکه در و دیوار نشنود -  دو سه تا الله اکبر و فلانی رهبر گفته است و حالا به پاداش این جانفشانی های انقلابی ! شده است استاندار قم !
وقتیکه این خبر را خواندیم  به خودمان گفتیم : بخشکی شانس ! آخر این هم شد شانس که ما داریم ؟  ما هم اگر در دوره آن خدا بیامرز ؛ بجای شلنگ تخته انداختن در فرنگستان میآمدیم ایران و همراه عمه جان مان  در یکی دو تا از این راه پیمایی ها خودی نشان میدادیم حالا اگر وزیر و وکیل نشده بودیم دستکم استاندار اردبیل میشدیم و یک ریش فرد اعلا هم داشتیم به این پهنی !
بیخود نیست که مادر خدا بیامرزمان همیشه میگفت : پسر جان ! تو عقل معاش نداری !

۲۶ آذر ۱۳۹۲

ما از گیله مردی خلع شدیم ....

آقا ! ما سالهای سال ؛ اینجا توی ولایت مان کدخدای دهی بودیم .کلی کیا بیا داشتیم و نان و بوقلمون میل میفرمودیم !
یکباره سر و کله آقای آرنولد لند هور پیدا شد و ما را از کدخدایی خلع فرمودند و نان ما را آجر !!
تازگی ها هم یک آقای بسیار محترمی ! یک فقره دشنام نامه فرد اعلا برای مان فرستاده و ضمن اینکه زنده و مرده و جد و آبای مان را توی گور لرزانده اند ما را از  " گیله مردی " خلع فرموده و نوشته اند که آدم یک لاقبای فضول نخود هر آشی مثل ما حق ندارد خودش را گیله مرد بداند !!
راستش ما میدانیم چه هیزم تری به آقای آرنولد لند هور فروخته ایم و لاجرم از کدخدایی معزول شده ایم اما نمیدانیم چه هیزم تری به این آقای همولایتی فروخته ایم که ما را از داشتن لقب پر افتخار گیله مردی معزول فرموده اند .
حالا چون هم از حلوای قم و هم از شوربای کاشان محروم مانده ایم چطور است خودمان را گیله مرد ینگه دنیایی بدانیم ؟  ها ؟ به گاو و گوسفند کسی که آسیب نمی رساند ؟ 

۲۳ آذر ۱۳۹۲

هوای بارانی

آقا ! والله شوخی نمیکنم ها !!  امروز از رادیو شنیدم که یک آقای امریکایی که برای گذراندن تعطیلات  به یکی از جزایر کاراییب رفته بود از دولت محلی آن سامان به دادگاه شکایت کرده و خواسته است کلیه  پول هایی را که در این سفر خرج کرده است به او باز گردانده شود .
دلیل ؟
- هیچی ؛ این آقای محترم میگوید چون در روزهای تعطیلاتش هوا بارانی بوده و ایشان نتوانسته اند از تعطیلات شان لذت ببرند دولت محلی آن جزیره باید به او خسارت پرداخت کند !!!
حالا که اینطوری شده ما هم یادمان باشد از استانداری گیلان به دادگاه شکایت کنیم و چند میلیون تومانی خسارت بگیریم چونکه ما هم در آن سه چهار سالی که در رشت بودیم یا همه اش بارانی بود یا چکه !!

۲۱ آذر ۱۳۹۲

سید اولاد پیغمبر .....

هفتاد سالی داشت .. همکارمان در رادیو تبریز بود . 
میگفت : سید طباطبایی هستم !
میگفتم : سید طباطبایی یعنی چه ؟ 
میگفت : سید اولاد پیغمبر!! و قاه قاه میخندید .
صبح ها ؛ وقتی به رادیو میآمد هنوز مست بود .. مست بود و شنگول . نمیدانستم شب گذشته چند بطری ودکا را توی خندق بلا ریخته است . تا مرا میدید میگفت : آقای گیله مرد کبریت نزنی ها !1
میگفتم : چرا ؟ 
میگفت : آتیش میگیرم .
ظهر که میشد . بعد از پخش اذان ؛ میرفت توی استودیو ؛ برنامه مذهبی رادیو را اجرا میکرد . همچنان مست بود این سید اولاد پیغمبر !!

۱۹ آذر ۱۳۹۲

آقای میلیونر .....

آقا ! ما یک رفیقی داشتیم که توی سانفرانسیسکو راننده تاکسی بود . از آن بچه های با مرام بود .   چون میدانست من موسیقی آذربایجانی دوست دارم هر وقت مرا میدید یکی دو تا سی دی بمن میداد و میگفت : قارداش ! برو حال کن !
این رفیق ما  ده - دوازده سال پیش یکباره آب شد و توی زمین فرو رفت .من با خودم میگفتم یعنی بلایی بسرش آمده ؟ نکند کشته شده باشد ؟ یعنی به ایالت دیگری کوچیده ؟ ایدز گرفته و مرده ؟ بر گشته ایران ؟ آخر چه بلایی بسرش آمده که انگاری دود شده و بهوا رفته است ؟ خلاصه اینکه ده دوازده سال ما مدام بفکرش بودیم و دست مان هم به عرب و عجمی بند نبود .  
تا اینکه پریشب ها که داشتم ایمیل هایم را میخواندم دیدم یک نامه بالا بلندی برایم آمده که نه نام دارد و نه نشانی . نوشته بود : 
قارداش ! دلم برایت خیلی تنگ شده . کاشکی میتوانستم ببینمت . اما نمی توانم . فقط میخواهم به اطلاعت برسانم که من نمرده ام و زنده ام . دوازده سال پیش بلیط من ده میلیون دلار برنده شد  . اما این پول باد آورده بجای اینکه قاتق نانم بشود بلای جانم شد . با وجودی که نصف این پول را به فامیل و دوستان بخشیدم اما آنچنان بلایی بسرم آوردند که مجبور شدم به شهری دور دست پناه ببرم تا از شر مزاحمت های فامیل در امان بمانم .  کاشکی بلیط من هرگز برنده نمیشد و من همچنان در سانفرانسیسکو راننده تاکسی میبودم . دلم برایت تنگ شده قارداش !

۱۸ آذر ۱۳۹۲

از علائم ظهور .....

با رفیقم ممد آقا رفته بودیم ناهار بخوریم .
گفت : میدانی حسن جان ؟ من دیگر راستی راستی  باورم شده است که که حضرت امام زمان بزودی ظهور خواهد کرد !!
نزدیک بود لقمه توی گلویم گیر کند . 
گفتم : چی فرمودین ممد آقا ؟
گفت : همین روز هاست که امام زمان ظهور خواهد کرد !
پرسیدم : خواب نما شده ای ممد آقا ؟ 
گفت : این دوست مان آقا جواد برای اولین بار به تلفن مان جواب داده است و این از علائم ظهور امام زمان است !!

۱۷ آذر ۱۳۹۲

هم چوب و هم پیاز ...

آقا ! هوا که خیلی سرد میشود آدمیزاد هم فکر های عجیب غریبی به سرش میزند . اصلا فیلسوف میشود !  (بهمین خاطر است که همه فیلسوفان بزرگ از مناطق سرد سیر بر خاسته اند .)
ما هم امروزفیلسوف شده بودیم و داشتیم با خودمان چنین میگفتیم :
1- رفتیم امریکایی ها را گروگان گرفتیم و آنهمه داد و قال راه انداختیم ؛ دست آخر هم چوب را خوردیم هم پیاز را
2- رفتیم کربلا را بگیریم صد ها هزار نفر را به کشتن دادیم سرانجام هم جام زهر را خوردیم ؛ هم چوب و هم پیاز را
3_ رفتیم بساط هسته ای و هسته بازی راه انداختیم . میلیارد ها دلار پول بی زبان ملت فلکزده را توی جیب روس و پروس و چین و ماچین ریختیم ؛ بعدش مجبور شدیم نه تنها هم چوب و هم پیاز را نوش جان بفرماییم بلکه پس از سی و چند سال شعر و شعار پسر خاله استکبار و نمیدانم امپریالیسم و اینها در آمدیم !!
حالا سئوال فیلسوفانه ما این است که : مگر حضرت باریتعالی که هم رحیم است و هم رحمان است چرا یک جو عقل - حتی به اندازه یک خر - توی کله مبارک مان نگذاشته است ؟؟ 

۱۶ آذر ۱۳۹۲

آقای بخاری ......

آقا ! امرروز استخوان هایمان چایید ! اگرچه آسمان کالیفرنیا  آبی و آفتابی بود اما چنان سوز سردی میآمد که ما را بیاد سرمای بی پیر مراغه انداخت .
چهل و چند سال پیش ؛ ما در مراغه  - در پادگان رضا پاد - دوره سربازی مان را میگذراندیم .( انوقت ها میگفتند خدمت نظام ؛ لابد حالا میگویند خدمت نظام اسلامی ! ) قرار بود جناب سروان بشویم !
صبحها ؛ کله سحر ؛ توی آن سرمای بی پیر باید میرفتیم مراسم صبحگاه و بجان اعلیحضرت همایونی بزرگ ارتشتاران و خاندان جلیل سلطنت ! دعا میکردیم ( انگاری دعا هامان مستجاب نشد !) . من آنوقت ها لاجون و ریزه میزه بودم . راستش مردنی بودم .  گاهگداری خودم را به بیماری و موش مردگی میزدم بلکه از شر مراسم صبحگاهی خلاص بشوم اما یک جناب سروان پدر سوخته گامبوی هفت خط لات چاله میدانی داشتیم که بهیچ وجه نمیشد سرش شیره مالید . مار خورده بود و افعی شده بود .
وقتی میآمدیم توی آسایشگاه خودم را به یک بخاری مافنگی که گوشه ای میسوخت می چسباندم و از جایم تکان نمی خوردم . بهمین خاطر بچه ها اسمم را گذاشته بودند آقای بخاری !!
شب ها هم با پالتو و پوتین و هزار تا زلم زیمبوی دیگر می خوابیدم اما همچنان استخوان هایم می چایید !
آقا ! ما هم از سرما می ترسیم هم نفرت داریم  . دو سه سال پیش توی ماه فوریه رفته بودیم دبی .چند روزی دبی ماندیم و بعدش رفتیم پاریس .
آقا ! چنان سرمایی بود که گفتیم صد رحمت به سرمای مراغه .نه تنها استخوان های مان بلکه دل و روده مان هم چاییده بود . رفتیم سه چهار تا استکان ویسکی خوردیم و خودمان را از برحمت خدا رفتن نجات دادیم !
حالا یکی دو روزی است که کالیفرنیا هم شده است عینهو مراغه .
امشب برویم خانه پای شومینه مان بنشینیم و دو سه تا استکان ویسکی بخوریم بلکه استخوان مان کمی گرم بشود و این سرمای بی پیر از جان مان برود . . بسلامتی شما البته !
مرده شور هر چه زمستان را ببرد .!!

( از یاد داشت های گیله مردی که چاییده بود )

۱۵ آذر ۱۳۹۲

عباس چرچیل ....

آقا ! این رفیق مان سیاستمدار است ! عباس آقا را میگویم . ما صداش میکنیم عباس چرچیل .
این عباس چرچیل ؛ اوائل انقلاب یک سبیل استالینی گذاشته بود به این پهنی ! گرفتندش انداختندش زندان . یکی دو سالی زندان ماند و عقلش آمد سر جایش . بعدش هم دری به تخته ای خورد و عباس آقای ما آمد ینگه دنیا . 
در امریکا عباس آقای ما یک روز شاهی میشود . یک روز سبز میشود . یک روز بنفش میشود و اگر ابومسلم خراسانی زنده بود لابد میرفت در حلقه سیاه جامگان !
عباس آقا حالا میخواهد برود ایران . انگاری بوی کباب به مشامش خورده . خدا را چه دیدی ؟ یکوقت دیدی عباس آقا رفت ایران و کاره ای شد . 
دیروز آمده بود دیدن ما . گفتیم : عباس آقا جان ؛ جان مادرت اگر توی ایران وکیلی ؛ وزیری ؛ رییس جمهوری ؛ چیزی شدی ما را فراموش نکنی ها !! ما هم حاضریم بیاییم وزیر امر به منکر و نهی از معروف !! بشویم . حقوق مقوق هم نمی خواهیم . رشوه میگیریم تا آسیبی به بیت المال مسلمین نرسد . 
حالا نمیدانیم عباس آقا حرف هایمان را جدی گرفته است یا نه ؛ اما خودمانیم ها ؛ وزارت امر به منکر و نهی از معروف هم وزازتخانه محشری خواهد بود ها !! حالا اگر یک وزارتخانه دیگر بنام امر به معروف و نهی از منکر داشته باشند چه باک ؟ ما کار خودمان را خواهیم کرد . شما ها نمی خواهید معاون وزیری ؛ مدیر کلی ؛ چیزی بشوید ؟ لطفا آمادگی تان را کتبا به بنده اعلام بفرمایید !!

۱۱ آذر ۱۳۹۲

مفاعیل خمسه ......

آقا ! من این آقای اکبر جباری را نمی شناسم . اولین بار است اسم شان بگوشم خورده  . اما خوشمان آمد که روی برادران پنجگانه لاریجانی اسم بسیار زیبای با مسمایی گذاشته است : مفاعیل خمسه
آنطور که آقای اکبر جباری توضیح میدهند ؛ مفاعیل جمع مفعول است و بار منفی بسیار سنگینی را با خود حمل میکند .
مفعول ؛ یعنی آدمی که اونکاره است . یعنی کونی است .
بنا بر این مفاعیل خمسه  - یعنی کونی های پنجگانه - کل خانواده آقای لاریجانی و توابع را در بر میگیرد .
کجایی ای اصغر قاتل مرحوم مغفور مغفول !! اگر زنده مانده بودی حالا نانت توی روغن بود و لازم نبود بروی بیابان های شتر خان و از آن کار های بی ناموسی بکنی . همینجا در تهران بیخ گوش شما در دستگاه قضاییه و مقننه می توانستی دو تا از مفاعیل خمسه را پیدا کنی و هرگز هم به اعدام محکوم نمیشدی بلکه ممکن بود به وکالت و وزارت هم برسی . روحت شاد اصغر آقا جان ! بیا ببین نوچه ها و وردست هایت به چه آلاف و الوف و پست و مقامی رسیده اند ! آ
ای که در دستت بود سینی بامیه
دار الفنون جای تو خالیه
اصغر شتر خونی
تو........

۹ آذر ۱۳۹۲

نماز جمعه ....

رفیقم توی اداره برق شیراز کار میکرد . یک وانت اداره برق زیر پایش بود و مدام با بی سیم با تکنیسین ها در تماس بود .
یک روز جمعه مرا سوار ماشینش کرد  وگفت : حسن ! برویم باغ !
رفتیم نانی و خیاری و گوجه ای و پیازی  و کالباسی خریدیم و راه افتادیم .
توی خیابان زند گوشه ای توقف کرد و کلیدی را از جیبش در آورد و رفت کنار خیابان ؛ جعبه فلزی بزرگی را که روی یک سکوی بتونی نصب شده بود باز کرد و یکی دو تا از پیچ و مهره هاش را بالا پایین کرد و بعد پرید توی ماشین و بی سیم ماشین را خاموش کرد و گفت : بریم !
رفتیم توی باغ .جای تان خالی یکی دو بطر از آن شراب های ناب خلار خوردیم و وقتی کله مان گرم شد رفیق مان در آمد که : میدانی چیکار کردم ؟
گفتم : نه ! چیکار کردی ؟
گفت : امروز نماز جمعه شیراز بر گزار نمیشود .
گفتم : جطور ؟
گفت : برق شان را قطع کرده ام !

عمامه .....

یکسالی از انقلاب گذشته بود و من در شیراز بودم .یک روز سوار تاکسی شده بودم و میرفتم تلویزیون . توی خیابان زند یک آخوند ریقوی مردنی با یک عمامه سه منی جلوی تاکسی را گرفت و گفت : فصر الدشت .
راننده زیر پایش ترمز کرد و گفت :
- فرمودین کجا ؟
- قصر الدشت .
راننده تاکسی با همان لهجه غلیظ شیرین شیرازی گفت : آی من توی اون عمامه ات ریدم !!
آخونده عمامه اش را بر داشت و گرفت جلوی راننده و گفت : کاکو ! آقای خمینی توی این عمامه بقدر کافی ریده ! حالا شمام میخواین توش برینین بفرما !
راننده ؛ در ماشین را باز کرد و گفت : نوکرتم آقا ! سوار شو ! هر جا بخوای میبرمت ! کرایه هم نده !

۷ آذر ۱۳۹۲

انسان ابله ....

آقا ! از خدا که پنهان نیست ؛ از شما چه پنهان ما این پرت و پلاهایی که اینجا می نویسیم هیچ منظوری غیر از خنداندن شما نداریم .وقتی به دور و برمان نگاه می کنیم می بینیم توی این دنیای هشلهفی که سگ صاحبش را نمی شناسد انگار غیر از جنگ و آدمکشی و مرگ و نفرت و بیگانگی و یقه درانی و نامردمی خبری نیست . ما چنین دنیایی را دوست نمیداریم و از " آدم " بودن خودمان شرمساریم . این است که سعی می کنیم دنیا را از زاویه دیگری نگاه کنیم  و اگر چه خودمان هم بقول غزالی گرفتار خشم و قهر و کینه و زیاده خواهی و " خود برتر بینی " هستیم اما میگوییم چرا نخندیم و نخندانیم ؟
آقا ! حالا که داریم با شما درد دل می کنیم این را هم بگوییم که : ما با هرچه دین و مذهب است مخالفیم . می خواهیم سر روی تن هیچ پیامبر و امامی نباشد . آب مان هم با هیچ خدا و الله و گاد و کدخدایی به یک جوی نمیرود .
گاهی اوقات که دل مان از اینهمه بلاهت و حماقت انسان بدرد می آید به خودمان میگوییم : حیف آدمیزاد نیست که این چهار روزه عمر کوتاهش را صرف اباطیلی می کند که چند هزار سال پیش از زبان شیادی یا شیادانی بیرون آمده و بشریت را به چنین طاعون و قانقاریای علاج نا پذیری مبتلا کرده است ؟
دانشمندان میگویند در کهکشان هشت میلیارد و پانصد میلیون سیاره دیگر وجود دارد که از نظر وسعت و شکل و کیفیت آب و هوایی مشابه کره زمین است ( توجه بفرمایید هشت میلیارد ) آنوقت ما شیعیان مرتضی علی خاک بر سر ؛ خیال میکنیم که حضرت باریتعالی هفت روز نشسته است و همه کائنات را خلق کرده است و اگر بخاطر نعمت  هایی که بما ارزانی داشته روزی هفده بار بنده درگاهش نشویم و خایه مبارکش را نمالیم ما را روانه دوزخ خواهد کرد و در آنجا کنده نیمسوز توی ما تحت ما فرو خواهند کرد !! آخر ابله تر از چنین  انسانهایی هم موجودی یافت می شود ؟

۵ آذر ۱۳۹۲

سگ ها ...و آدم ها !!

این رفیق مان آقای " تاد  " هیچوقت سردش نمیشود  ! تابستان و زمستان یک زیر پیراهن رکابی سفید می پوشد و مو های طلایی بلندش را روی شانه های پت و پهنش  رها میکند و از صبح تا شام سرگرم سگدویی است . 
آقای  " تاد  " اگر چه در یک سوپر مارکت درندشت کار میکند اما همینکه فرصتی گیرش میآید سرش را میکند توی کتاب و کتاب می خواند .چه کتاب هایی هم ؟! کتاب هایی که صد سال پیش چاپ شده اند و هر کدام شان سیصد چهار صد دلار قیمت دارند . 
آقای  " تاد  " کتابخوان که نه ؛ کتابخوار است ! هر چه پول در میآورد میدهد کتاب میخرد . گهگاه کتاب هایش را بمن هم قرض میدهد تا بخوانم . 
آقای  " تاد  " به سناتور ها و سیاستمداران امریکایی بچشم دزدان سر گردنه نگاه میکند  و گهگاه که آمپرش بالا میرود و جوش میآورد  از نثار فحش های خوار و مادر به حضرات هم خود داری نمیکند . تا مرا می بیند تازه ترین کتابی را که خریده است نشانم میدهد و بعدش نیم ساعتی به اسراییل و عربستان و امریکا ناسزا میگوید . 
آقای " تاد  " یک امریکایی اهل کتاب است و کله مبارکش چنان بوی قورمه سبزی میدهد که گاه مغزم سوت میکشد .!
امروز رفته بودم دیدنش . معمولا تا مرا می بیند گل از گلش می شکوفد و مرا میکشاند توی دفتر کارش وتازه ترین کتابش را نشانم میدهد و بعدش می نشینیم و با هم گپ میزنیم . 
امروز آمپرش خیلی بالا بود .در واقع جوش آورده بود . همه اش از این اوضاع هشلهف دنیا می نالید و میگفت : میدانی رفیق ؟ میگویند سگ ها بهترین دوستان انسان هستند اما اگر سگ ها بدانند که ما آدمها بهترین دوستان آنها هستیم یک سیلی جانانه به صورت مان خواهند  نواخت !
بیچاره " تاد " حق دارد . آخر این هم شد دنیا که ما آدمها برای خودمان درست کرده ایم ؟!

۳ آذر ۱۳۹۲



ماانقلاب کردیم یا انقلاب ما را !!؟؟

آقا ! خدا بسر شاهد است ما از سیاست و سیاست بازی چیزی نمیدانیم . فقط همین را میدانیم که سیاست قلمروی آدمهای بخو بریده زبان باز چاخان حقه باز بی چشم روی دروغگو است . حالا چار تا نویسنده و شاعر هم از روی ناچاری یا از روی سادگی و بلاهت وارد این عرصه شده اند بحث جداگانه ای است . خلاصه اینکه سیاست یعنی پدر سوختگی . باور نمیفرمایید ؟ به همین دور و بر خودتان نگاهی بیندازید . یکنفر آدمی که سرش به تنش بیارزد در این قلمروی پهناور سیاست پیدا میکنید ؟ همه شان یک مشت حقه باز چاخان بی اخلاق دروغگو هستند .
حالا چرا ما سر صبحی انگار که از دنده چپ پاشده باشیم یقه سیاست پیشگان را گرفته ایم ؟ راستش خودمان هم نمیدانیم . از همان دیشب که خبر توافق باصطلاح هسته ای را شنیده ایم مدام این شعر مرحوم اخوان ثالث توی ذهن مان تکرار میشود و هی قلقلک مان میدهد . گفتیم شما را هم در این صبح یکشنبه کمی قلقلک تان بدهیم :

ياد، آن زمان كه چندي از شور انقلابي
هرگز نبود يكدم در ديده خواب ما را !

تا مرگ شاه خائن نهضت ادامه دارد
گفتيم و از مسلسل آمد جواب ما را !

برديم ماديان ر ا از بهر فحل دادن
برعكس آرزوها ؛شد مستجاب ما را !

كوني و كله‌قندي داديم و بازگشتيم
ديگر نماند وامي از هيچ باب ما را

گر انقلاب اين است باري به ما بگوييد
ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را ؟!

۲۷ آبان ۱۳۹۲

چهار مغز !!

یک آقای افغان از من می پرسد : - شما چار مغز دارید ؟ 
میگویم : چهار مغز ؟ ما مغز مان کجا بود کاکو ؟! آنهم چهار تا !
می خندد و می گوید : منظورم این است که شما گردو هم می فروشید ؟؟
------
*دوستان افغان به گردو میگویند چار مغز 

آرزوهای بر باد رفته ....

آرزوهای بر باد رفته ....

* - پرویز شاپور میگفت : آدمها آرزوهای بر باد رفته مشترکی دارند .
- داشتم فکر میکردم اگر انقلاب نشده بود حالا در ایران بودم و توی باغات چای مان - پای شیطان کوه لاهیجان -  یک ویلای کوچولوی تر و تمیز ساخته بودم  و روزها میرفتم ماهیگیری و قایقرانی ؛  و شبها میآمدم کتاب میخواندم و کتاب مینوشتم !
انقلاب آمد و آرزوهایم بر باد رفت .
- داشتم به زندگی آقای شاهنشاه آریامهر فکر میکردم .
اگر انقلاب نشده بود حالا هفتاد و چند سالی داشت و توی یکی از ویلاهای شاهانه اش در رامسر و کیش و نوشهر  می نشست و آقا زاده اش هم شاهنشاه ایران شده بود و یک آرامگاه با شکوه نیز کنار آرامگاه پدرش برایش ساخته بودند و با نوه نتیجه هایش گل میگفت و گل می شنفت و ایران هم ایرانی نبود که حالا داریم .اما گاو آمد و خورد دفتر پارین را .....
می بینید ؟ می بینید من و آقای شاهنشاه آریامهر آرزوهای بر باد رفته مشترکی داریم ؟!!

- آدم گاهی چه فکرهایی میکند ها ؟؟!!

۲۴ آبان ۱۳۹۲

جواز ورود به بهشت ...!!!

بیچاره پیر مرد چه باور های عجیب و غریبی داشت . نماز می خواند . روزه میگرفت . مسجد میساخت . حج میرفت . آب انبار میساخت . برای امام حسین گریه میکرد . قربان صدقه دو طفلان مسلم میرفت . 
توی آن گرمای تابستان شیراز - صلات ظهر - پای پیاده از دروازه کازرون به خانه مان میآمد و حاضر نبود یک قران پول تاکسی بدهد . به بچه هایش هم یکشاهی نمیداد .
با چه شور و شوقی رفته بود به جمهوری اسلامی رای داده بود . 
میگفت : وصیت میکنم پس از مرگم  شناسنامه ام را توی تابوتم بگذارید !
میپرسیدم : چرا ؟ چرا توی تابوت ؟
میگفت : رای من به جمهوری اسلامی جواز ورودم به بهشت است !
دو سه سالی دیگر زنده نماند . شب خوابید و دیگر بیدار نشد .
به وصیت اش عمل کردیم . شناسنامه اش را توی تابوتش گذاشتیم تا به نکیر و منکر نشان بدهد و یکراست راهی بهشت بشود !
وصیت نامه اش اما ؛ فصل دیگری هم داشت . خانه و زندگی و پس انداز و دار و ندارش را به امام حسین بخشیده بود . گویا رشوه داده بود تا به بهشت برود .
بیچاره پیر مرد !  پسرش بیکار بود . نتوانسته بود حتی دیپلمش را بگیرد . آه نداشت  با ناله سودا کند .
راستی ؛ چرا امروز بیاد پیرمرد افتادم ؟ نمیدانم . 
پیر مرد پدر زن من بود .
نمیدانم به بهشت رسیده است یا نه ؟؟!!

۱۹ آبان ۱۳۹۲

شاهنشاه آریامهر و امام زمان ...!!

آقا ! این آقای شاهنشاه آریامهرمان هم - که الهی نور به قبرش ببارد - دست کمی از آقای عظما و احمدی نژاد و شرکاء نداشته ها ! میفرمایید نه ؟ پس بخوانید : 

......کمی پس از تاجگذاری پدرم ؛ دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم . در یکی از شب های بحرانی کسالتم ؛ مولای متقیان علی علیه السلام را به خواب دیدم در حالیکه شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود و بمن امر فرمود که مایعی که در جام بود بنوشم . من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم بسرعت رو به بهبودی رفت ....
-----
.....در دوران کودکی تقریبا هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود میرفتیم .برای رسیدن به آن محل ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم  و سراشیب  را پیاده یا با اسب طی کنیم  . در یکی از این سفر ها که من جلوی زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت  نشسته بودم . ناگهان پای اسب لغزید و هر دو از اسب به زیر افتادیم . من که سبک تر بودم با سر بشدت روی سنگ سخت  و نا همواری پرت شدم و از حال رفتم .هنگامیکه بخود آمدم همراهان من از اینکه هیچگونه صدمه ای ندیده بودم  فوق العاده تعجب میکردند . ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فرو افتادن از اسب ؛ حضرت ابوالفضل علیه السلام فرزند برومند علی علیه السلام ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت !!
سومین واقعه ای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود روزی روی داد که با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی سعد آباد قدم میزدم . در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هاله ای از نور - مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی بن مریم میسازند - نمایان بود . در آن  حین بمن الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم . مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر بطول نینجامید که آن حضرت از نظر ناپدید شد !!!

( از یاد داشت های شاهنشاه آریامهر در کتاب ماموریت برای وطنم )
منبع : نگاهی به شاه - عباس میلانی - صفحه 39

۱۳ آبان ۱۳۹۲

هود رابین ...!!

حدود سی سال پیش ؛ زمانی که در بوئنوس آیرس زندگی میکردم ؛رفیقی آرژانتینی  داشتم که در یک شرکت بیمه کار میکرد . گاهی با هم میرفتیم شامی میخوردیم و جوک میگفتیم و می خندیدیم .
یک شب به من گفت : میدانی ما به وزیر دارایی مان چه میگوییم ؟ 
گفتم : نه !
گفت : هود رابین !
گفتم : رابین هود را شنیده بودیم اما هود رابین ؟؟
گفت : رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقیران میداد ؛ اما آقای وزیر دارایی مان از فقیران می دزدد و به جیب ثروتمندان می ریزد .این است که اسمش را گذاشته ایم هود رابین !!
امروز پس از سی سال داشتم با خودم فکر میکردم ما چند تا هود رابین در ایران اسلام زده مان داریم ؟  

درتعريف انسان ....!!*
*- انسان ؛ موجودی است دو پا ؛ که دارای دو گونه اعتقاد است : يکی مخصوص زمانی است که وضعش روبراه است و کبکش خروس می خواند .و ديگری ويژه دورانی است که اوضاعش قمر در عقرب است . اين اعتقاد نوع دوم را “ مذهب “ ميگويند .
- انسان ؛ اساسا موجود مفيدی است .زيرا بعنوان سرباز به کام مرگ ميرود تا بهای سهام نفت را بالا ببرد .
- انسان ؛ موجود مفلوکی است که زير خروار ها خاک مدفون ميشود تا سود صاحبان معادن را افزايش بدهد .
*- انسان ؛ موجودی است که در کنار خوردن و خوابيدن و بچه پس انداختن ؛ عادت به شلوغ کردن و گوش ندادن به حرفهای ديگران دارد .از اين جهت شايد بهتر باشد انسان را بعنوان موجودی که هرگز به سخنان ديگران گوش نميدهد تعريف کرد . البته انسان اگر عاقل باشد اين کارش زياد هم غلط نيست ؛ زيرا اين روز ها حرفی که قابل شنيدن باشد زده نمی شود !
*- انسان ؛ چشم ديدن آنرا ندارد که همنوعش هم چيزی داشته باشد . بهمين خاطر است که قوانين را وضع کرده است .يعنی اگر انسان اجازه انجام عملی را نداشته باشد ديگران هم نبايد چنين اجازه ای داشته باشند !
*- انسانها به دو گروه مشخص قابل تقسيم اند :
يکی بخش نرينه – يعنی آقايان _ که مايل به تفکر نيست
و ديگری مادينه – يعنی عليا مخدرات – که قادر به تفکر نيست .
- انسان ؛ موجودی گياهخوار – گوشتخوار است .و البته در بسياری از مواقع از خوردن گوشت همنوعان خود هم خودداری نمی کند .
*- انسان ؛ موجودی سياسی است که دوست دارد همچون تکه خميری گلوله شده زندگی کند . هر گلوله ای از گلوله های غريبه متنفر است چون آنها گلوله های غريبه اند .او ضمنا از گلوله های خودی هم تنفر دارد . اين تنفر آخری را “ وطن پرستی “ ميگويند
- هر انسانی دارای يک جگر ؛ يک طحال ؛ يک ريه ؛ و يک پرچم است .تمامی اين چهار عنصر برای او اهميت حياتی دارند ؛ اما انسان هايی وجود دارند که جگر يا طحال ندارند و يا آنکه نصف ريه شان کار نمی کند ؛ اما انسان بدون پرچم اصلا وجود ندارد
*- انسان قادر است ناتوانی جنسی خود را به شکل های مختلف جبران کند !و برای اين کار ابزار مختلفی در اختيار دارد : مثل : گاو بازی ؛ آدمکشی ؛ ورزش ؛ و يا محاکمات قضايی
*- زمانی که انسان متوجه ميشود که ديگر نمی تواند کون مبارکش را تکان بدهد ؛ آنوقت تازه حکيم و فيلسوف و متدين ميشود . در اين زمان است که از چشيدن انگور های ترش جهان چشم می پوشد و اين کار را “ بازگشت درونی به خويش “ نام می نهد .
*- انسان ها وقتی پير ميشوند معمولا فراموش ميکنند که آنها نيز زمانی جوان بوده اند و يا فراموش ميکنند که ديگر پير شده اند . و جوانها هم قادر به درک اين واقعيت نيستند که آنها هم روزی پير خواهند شد .
*-انسان ؛ موجودی است که علاقه ای به مردن ندارد چون نمی داند بعد از مرگش بر سرش چه خواهد آمد .اما آنهايی هم که خيال ميکنند گويا ميدانند بعد از مرگ بر سر شان چه خواهد آمد ؛ مايل به مردن نيستند و می خواهند باز هم دوران پريشانی خود را کمی طولانی تر کنند . منظور از کمی البته تا ابد است
*- انسان موجودی است که شلوغ ميکند ؛ موسيقی بد ميسازد ؛ شعر های مزخرف ميسازد .و اجازه ميدهد که سگش شبانه روز پارس بکند .البته بعضی اوقات هم ساکت ميشود اما اين زمانی است که ديگر مرده است .
*- در کنار انسانها موجودات ديگری هم بنام ايرانی ها ؛ ساکسونی ها و امريکايی ها وجود دارند که بعدا به بيولوژی آنها خواهيم پرداخت .


*** از : الفبا

۳ آبان ۱۳۹۲

گاو

از یک آقای محترمی پرسیدند : شما از چه می ترسید ؟
گفت : گاو !
پرسیدند : گاو ؟؟ چرا ؟
گفت : هم زور دارد . هم دو تا شاخ دارد . عقل هم ندارد .
حالا حکایت ماست و این جمهوری نکبتی اسلامی .

۱ آبان ۱۳۹۲

قفلی که کلید ندارد ...!!

قفل در خانه مان خراب شده بود . خراب که نه ؛ سفت شده بود
گفتم : اگر روغنکاری اش بکنم درست میشود . رفتم توی گاراژ. سیصد تا قوطی و چهار صد تا جعبه را بهم زدم تا توانستم این روغن بی صاحب مانده را پیدا کنم .
آمدم با دقت و احتیاط جناب آقای قفل را روغنکاری کردم .خیال میکردم شاخ غول را شکسته ام ! اما نشان به آن نشانی که قفل خانه مان باز نشد که نشد !
دوباره رفتم توی گاراژ و سیصد تا جغبه را این ور  و آنور پرتاب کردم تا توانستم یک پیچ گوشتی پیدا کنم . با هزار زحمت پیچ گوشتی را پیدا کردم و قفل عزیز نازنین بد قلق را بازش کردم . هر چه نگاهش کردم دیدم از هیچ چیزش سر در نمی آورم . دوباره مقداری روغن توی سوراخ سنبه هاش ریختم و آمدم بگذارمش سر جای شان .  دو سه ساعت عرق ریزان و نا سزا گویان با این قفل بی صاحب شده ور رفتم اما خدا بسر شاهد است این آقای قفل را نتوانستم سر جایش بنشانم ! بالاش کردم ؛ پایین اش کردم . راستش کردم ؛ چپش کردم ؛ هر کاری کردم سر جایش نرفت که نرفت !
رفتم دست و بالم را که چرب و چیلی شده بود شستم و سوار ماشینم شدم و رفتم سر کار .
عصرش که از سر کار برگشتم دو باره رفتم سراغ این جناب قفل ! اما هر کاری کردم هیچ خاکی نتوانستم روی سر خودم بریزم .. ناچار عطای جناب آقای قفل را به لقایش بخشیدم و رفتم پی کار خودم . حالا قرار است یک آقای قفل ساز بیاید و این قفل بلا وارث را بگذارد سر جایش تا ما باشیم دیگر از این فضولی ها نکنیم !
امروز که توی محل کارم نشسته بودم با خودم گفتم : نکند طفلک این آقای پرزیدنت روحانی  - رییس جمهور حکومت هر دمبیل اسلامی - به درد ما مبتلا بشود ؟  نکند این طفلکی هیچکدام از این کلید هایش نتواند قفل های سنگین و رنگین این آقای عظما را باز کند ؟
ما که خودمان رفته ایم یک قفل ساز آورده ایم تا قفل خانه مان را درست کند ؛ آقای روحانی چطور ؟ نکند دولت امریکا میخواهد نقش همان قفل ساز را بازی کند ؟ الله اعلم بحقایق الامور .

۲۶ مهر ۱۳۹۲

سیگار کشیدی ؟؟

زنم می پرسد : سیگار کشیدی ؟ 
میگویم : سیگار ؟ نه والله !  ( البته دروغ میگویم .  تا چشمش را دور می بینم ؛ میروم گوشه دنجی و چند تا پک به سیگار میزنم و بعدش دست و دهانم را میشورم و کلی عطر و پودر بخودم میمالم و میآیم کنارش )
روی میز شام ؛ فرمان ملوکانه صادر میشود که : نمک نخوری ها !!
میگویم : چشم ! (اما همینکه می بینم حواسش جای دیگر است نمکدان را خالی میکنم روی غذایم ! )
میگوید : اگر با رفیقات رفتی رستورانی ؛ جایی ؛ عرق نخوری ها ! آنهم با این معده مافنگی ات !
میگویم : عرق ؟ من که نمی توانم عرق بخورم ! (البته دروغ میگویم ! وقتی با رفیقانم هستم عرق هم می خورم .! )
میگوید : سعی کن گوشت قرمز نخوری . کلسترول خونت خیلی بالاست !
میگویم : آی بچشم !( اما تا پایم به رستوران میرسد یک استیک فرد اعلا سفارش میدهم و میگویم گور بابای کلسترول !)

حالا که فهمیده اید این آقای گیله مرد توی چه انشر و منشری گیر کرده است اجازه بفرمایید داستانی برایتان تعریف کنم : 
یک بنده خدایی بود که از ترس زنش نه میتوانست ترشی بخورد . نه می توانست سیگار بکشد . نه می توانست شیرینی بخورد . نه می توانست دمی به خمره بزند . نه اجازه داشت گوشت بخورد . نه مجاز بود شوری بخورد .
بالاخره روزی از روزهای خدا ؛ این آقای محترم عمرش را داد بشما و غزل خدا حافظی را خواند و به آن دنیا پرکشید ( یا بقول آخوند ها ارتحال فرمود )
در آن دنیا روانه اش کردند به بهشت برین .وقتیکه وارد بهشت شد دید به به ! چه نعماتی !چه میوه هایی ! چه شراب های نابی ! چه غذاهایی ! چه فرشتگان خوش بر و رویی ! در جوی های بهشت بجای آب ؛ شیر و عسل و شراب روان است  !  هر گوشه ای را که نگاه میکرد پریرویی در حال ناز و غمزه و دلربایی بود .!
این آقای محترم وقتیکه این بساط عیش و نوش را فراهم دید ؛ شروع کرد به بد و بیراه گفتن به عیال مربوطه .
یکی پرسید : برای چه به زنت ناسزا میگویی ؟ مگر آن بیچاره چیکار کرده ؟ 
یارو جواب داد : اگر این فلان فلان شده نبود من سی سال پیش آمده بودم اینجا !
حالا حکایت ماست .

۲۵ مهر ۱۳۹۲

مشاور اقتصادی آقا !!

آقا ! ما سی سال است امریکا هستیم هنوز که هنوز است از کار این خلایق ینگه دنیایی سر در نیاورده ایم !
می پرسید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
یک بنده خدایی میآید ماشین یک بنده خدای دیگری را میدزدد تا برود دوری بزند و هوایی بخورد دلش کمی باز بشود ! اما می بینی ظرف چهار پنج دقیقه دویست تا ماشین پلیس و سیصد تا آمبولانس و چهار صد تا ماشین آتش نشانی آژیر کشان و نعره زنان دنبال آن آقای دزد بیچاره راه می افتند ؛ خیابان ها را قرق میکنند ؛ بزرگراهها را می بندند ؛ با هلیکوپتر و هواپیما آن آقای دزد محترم را رد یابی میکنند و اصلا هم حالی شان نیست که آن بنده خدای دزد مادر مرده ممکن است زهره ترک بشود ؛ بی ادبی نشود توی شلوارش بشاشد ؛ سکته قلبی بکند ؛ بلایی بسرش بیاید !
حالا همه این لشکر کشی ها برای چیست ؟ برای اینکه یک ماشین ابوطیاره عهد دقیانوس را که همه اش چهار دلار نمی ارزد از این آقای دزد بگیرند و بدهند به صاحبش !!
خب پدر آمرزید ها ! شما که یکی دو میلیون دلار خرج کرده اید و اهالی یک شهر را زابرا کرده اید که یک ماشین عهد مرحوم مغفور آقای فورد را به صاحبش بر گردانید چرا با یکدهم همین خرج و مخارج ده - بیست تا ماشین مدل بالای گرانقیمت نمی خرید و یکی شان را به همان آقای دزد محترم ؛ یکی شان را به آن آقای دزد زده ! یکی شان را به عمه  آقای دزد و یکی را هم به خاله جان بنده نمی بخشید ؟ اینطوری نه کسی زهره ترک میشود ؛ نه آقای دزد بیچاره توی شلوار نازنین گرانبهایش میریند ؛ و نه اینهمه لشکر کشی لازم است ! تازه چند صد هزار دلار هم صرفه جویی میکنید ! خلاف عرض میکنم ؟ چطور است ما برویم مشاور اقتصادی آقای اوباما بشویم ؟ ها ؟ بد فکری نیست ها 1؟؟

۲۱ مهر ۱۳۹۲

علی موس موس ....

جناب میرزا تقی خان لسان الملک سپهر - مورخ دوره قاجار - کتابی نوشته است بنام : ناسخ التواریخ " .
این جناب مورخ !در این کتاب یک مشت دروغ و یاوه و پرت و پلا را بهم بافته  که در طبله هیچ عطاری پیدا نمی شود .
وقتیکه این کتاب در عصر ناصری بچاپ رسید ؛ یک آدم درد مند خردمندی بنام مجد الاسلام کرمانی  شعری گفت با این مضمون :
به تاریخ جهان میرزا تقی رید
از آنکه خواست تاریخی نویسد
لسان الملک از آن دادش لقب شاه
که تا خود ریده خود را بلیسد .
در روزگار ما هم ؛ یک آقای تاریخ نویس آسیب شناس پر مدعایی ؛ دشنام نامه ای در باره مرحوم مصدق نوشته و تکه استخوانی از خوان یغمای از ما بهتران نصیبش شده و میخواهد سری توی سر ها در بیاورد و نانی بخورد و لابد به نوایی هم برسد .
ما با اجازه جناب مجد الاسلام کرمانی در شعر ایشان مختصری دستکاری میکنیم و در باره آن آقای دوختور آسیب شناس میگوییم :
به تارخ وطن میرزا علی رید
از آنکه خواست تاریخی نویسد
علی موس موس از آن خواندیم او را
که تا خود ریده خود را بلیسد .

۲۰ مهر ۱۳۹۲

غلط های زیادی ....

بچه که بودم  یه روز به مادرم گفتم : مامان ! کفشام داره پاره میشه ها ؛ با این کفشا خجالتم میاد برم مدرسه ؛  نمیشه یه کفش تازه برام بخرین ؟ 
گفت : کفشات سالمه !
گفتم : ببین مامان ! اگه برام کفش نخرین از فردا دیگه مدرسه نمیرم ها !!
گوشام رو  کشید و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*- --
به بابام گفتم : بابا ؛ نمیشه ما دیگه روزه نگیریم ؟ 
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* ---
توی مدرسه ؛ یه جوک در باره اون بالا بالایی ها گفتم . 
آقای کنار سری مدیر مدرسه مون گوشام رو کشید و کوبید توی ملاجم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
عاشق زهره شده بودم . یه نامه عاشقونه براش نوشتم و پرتش کردم تو خونه شون . فرداش باباش تو کوچه جلوی راهم سبز شد و یه کشیده خوابوند بیخ گوشم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*----
تو دانشگاه ؛ به یکی از استادام گفتم : آقا ! شما چرا اینقدر بیسوادی ؟ از کدوم دانشگاه مدرک گرفتی ؟ 
منو از کلاس انداخت بیرون و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
تو سربازخونه ؛  سر پست کشیک چرتم گرفته بود . 
جناب سروان از راه رسید و یه لگد زد تو ساق پام و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*------
تو اداره مون ؛ به رئیسم  گفتم : آقا ! چطوریه که فلانی نه سر و کله ش تو اداره پیدا میشه ؛ نه دست به سیاه و سفید میزنه ؛ اما حقوقش سه برابر حقوق منه ؟
گفت : این گه خوری ها بشما نیومده ! دیگه هم از این غلط ها نکنی ها !
*----
شب خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم میگن باید عضو حزب رستاخیز بشوی !
گفتم : رخت آویز ؟  رخت آویز دیگه چیه ؟ اگه عضو نشیم تخم منو میخورین ؟ 
فرداش منو بردن دوستاق خونه همایونی و چوب توی آستینم چپاندن و گفتند : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* -----
انقلاب کرده بودیم . دیدم همه دارن می چاپند و میخورند و می کشند .
گفتم : عجب ؟ این انقلاب ابوذری است یا ابوزری ؟
کشان کشان  بردندمان  دانشگاه اوین و کم مانده بود سرمان را هم بباد بدهیم . خلاصه اینکه یک روز یک آقای بوگندویی آمد و یک برگ کاغذ جلوم گذاشت و گفت : امضاش کن ! اما دیگه از این غلط ها نکنی ها !
*----
به پیشنماز محله مون گفتم : آقا ! مگه آدمکشی افتخاره ؟ 
گفت : چطور مگه ؟ 
گفتم : شما میگین حضرت علی  یه روز هفتصد نفر رو با اون ذوالفقارش سر بریده !
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : بابی شدی ؟ دیگه از این غلط ها نکنی ها !

حالا ما مونده ایم که ما توی این دنیا چه غلطی باید بکنیم ؟!!

مناجات با خدا به زبان مازندرانی و گیلکی

يا خدا .... اگه مه حاجت ره ندی:هی روزه گیرمه هی خرمه!قبله ره پشت کمبه نمازخوندمبه!شب قدرتاصوایی خسمبه!مکه اسم نویس مبه مه اسم دکته تاعربستان شومه گردمه!محرمی پلاپجمه همه ره دمبه کرک بخره!!

ترجمه گیلکی:

خودا جاان! اگه می حاجته فاندی هی روزه گیرم هی پلا خوروم، دس نماز (وضو) گیرم هی گوز کونم، می کون به سمت قبله نهم نماز خوانم، شبای احیا فقط کونم خورم خسم، حج اسم نیویسم ولی تی ور نایم، ببخشا خودا جان اصن تره می کر حساب نوکونم. هسه کون داری می حاجته فاندن!!!!!!
.
.
ترجمه فارسی
.
.
خدایا!!! اگه حاجتمو ندی با زبون روزه غذا میخورم، وضو میگیرم و هی میگوزم، پشت به قبله نماز میخونم، شبای احیا فقط میخورم میکنم میخابم، مکه اسم مینویسم ولی پیشت نمیام، شرمنده ها خدا جون اصن تو رو به کیرم  حساب نمیکنم! حالا جرأت داری حاجتمو نده

۱۸ مهر ۱۳۹۲

جایزه نوبل و آقای بورخس

سال 1984 بود . در آرژانتین بودم . در دانشگاه کاتولیک بوئنوس آیرس زبان اسپانیولی یاد میگرفتم . 
استادی داشتیم که براستی زیبا بود : خوش تراش ؛ خوش سخن . مهربان .با چشمانی آبی و موهایی طلایی . هم سن و سال خودم بود . 
 آنقدر دوستش میداشتم که اگر از آسمان سنگ هم میبارید به دانشگاه میرفتم .
گاهگداری با هم در کافی شاپ دانشگاه می نشستیم قهوه میخوردیم  و گپ میزدیم . من از ایران میگفتم و او از آرژانتین . از کشوری که تازه از یک جنگ چریکی شهری و از جنگ فالکلند  رها شده بود .
آنروز ها خورخه لوییس بورخس نویسنده صاحب نام آرژانتینی هنوز زنده بود .  من همه کتابهایش را که زنده یاد احمد میر علایی ترجمه کرده بود خوانده بودم . از ویرانه های مدور بگیر تا مرگ و پرگار . اما  شیفته هزار توهایش بودم .
یک روز به استادم گفتم : نمیشود ترتیبی بدهی به دیدار خورخه لوییس بورخس برویم ؟ 
گفت : سعی ام را خواهم کرد .
یکی دو ماه بعد ؛ عصر شنبه ای ؛ بهمراه استادم به دیدار بورخس رفتیم . خانه ای در محله پالرمو . از آن خانه های قدیمی که از در و دیوارش کتاب میبارید .
بورخس سالها بود که کاملا کور شده بود .انگار کوری در خانواده اش ارثی بود . گویا  پدرش و پدر بزرگش نیز کور شده بودند .
خانه اش به سبک و سیاق خانه های انگلیسی تزیین شده بود .
بورخس اگر چه از پیری و بیماری رنج می برد اما هنوز در هشتاد و چند سالگی بیدار دل و هشیار بود .
دستیارش که خانم نسبتا جوانی بود برای مان قهوه آورد . بورخس کت و شلواری سرمه ای بتن داشت با کراواتی سبز . تمیز و شسته رفته و بسیار مبادی آداب .
پرسید : از کجا میآیی ؟ 
گفتم : ایران 
و او حدود یک ساعت از حافظ گفت .از مولانا گفت . از ویرانه های مدور گفت . از اصفهان گفت . از عطار گفت . از سیمرغ گفت . از قرآن گفت . از تورات گفت . از تلموذ گفت .
و من آنجا بود که حس کردم پر کاهی هستم در برابر اقیانوسی . بینا ترین نابینای جهان بود این مرد .
من چهار سال دیگر در بوئنوس آیرس ماندم اما آنچنان دلواپسی های غربت در تن و جانم چنگ انداخته بود که دیگر نتوانستم به دیدارش بروم .
اکنون پس از سی سال ؛هر وقت در کشاکش این زندگی پوج و تو خالی دچار بحران های روحی میشوم ؛ به هزار تو های بورخس پناه میبرم و در دالان های شگفت انگیز آن پرسه میزنم . چه دنیای حیرت آوری است هزار توهای بورخس .
خورخه لوییس بورخس یکی از قله های سر فراز ادبیات جهان است که جایزه ادبی نوبل  - بنا به برخی ملاحظات سیاسی - از او دریغ شده است .
موضع گیری خصمانه او در برابر حکومت انقلابی خوان پرون و و اکنش نا عادلانه پرون در برابر او (بر کناری اش از ریاست کتابخانه ملی و گماشتن او بعنوان بازرس مرغ و ماکیان ! ) بورخس را وا داشت که بعد ها از کودتای نظامیان علیه پرون جانبداری کند و نا خواسته به قطب راست بغلتد و گر نه هر اهل ادبی بخوبی میداند که در میان همه نویسندگان امریکای لاتین ؛ خورخه لوییس بورخس  یک سر و گردن از همگان بلند تر است .حتی از میگل آنجلو آستوریاس  و گارسیا مارکز ....
من هنوز در بوئنوس آیرس بودم که بورخس چشم از جهان فروبست .
خورخه لوییس بورخس بینا ترین نابینای جهان بود .

این دکتر های فلان فلان شده !!

  فشار خونم بالا ست . دکتر گفته باید پیاده روی کنم. من هم اهل اینجور بی ناموسی ها نیستم . امروز صبح خانمم تهدید کرد اگر پیاده روی نکنی بمدت دو ماه غذا برایت نخواهم پخت ! ما هم از ترس اینکه نکند گرسنه بمانیم و به لقا الله بشتابیم یک بطری آب بر داشتیم و رفتیم پیاده روی . چه هوای دل انگیزی هم بود . یکساعت پیاده روی کردیم و حالا آمده ایم خانه . اما و صد اما کمرمان درد گرفته ! ساق پای مان کوفته شده . کف پای مان ویز ویز میکند . خلاصه اینکه کباب شده ایم !! بنظر شما اگر ما همان دو ماه را گرسنه بمانیم بهتر نیست ؟ دستکم تن و بدن مان دیگر درد نمی گیرد  .البته ممکن است سکته ناقص بفرماییم . این زندگی هم عجب درد سر هایی دارد ها !! چرا نمیگذارند ما راحت زندگی مان را بکنیم این دکتر ها ی فلان فلان شده؟؟

این تاریخ پر افتخار !!

آقا ! این تاریخ دو هزار و پانصد ساله ایران  - که ما ایرانی ها به آن می نازیم و فخر میفروشیم -  آکنده است از رویداد های عجیب و غریب و باور نکردنی . آنقدر عجیب و غریب که آدمیزاد گاهی سر گیجه میگیرد و نمیداند چه خاکی بسر خودش بریزد و به کجای این تاریخ پر افتخار بنازد .
در یکی از متون تاریخی عصر صفوی ( نقاوه الآثار ) خواندم که :
" ..شاه عباس ؛ دختر خان احمد را نامزد پسر خود صفی میرزا کرده بود ؛ اما صفی میرزا بهیچوجه زیر بار نمیرفت و تن به این ازدواج نمیداد .
میدانید چرا ؟ برای اینکه جناب صفی میرزا در دوران کودکی از این دختر کتک بسیار خورده بود !
طفلکی صفی میرزا لابد می ترسید اگر با این دوشیزه محترمه ازدواج کند دوباره همان کتک خوردن ها تکرار بشود .
اما دنباله ماجرا خنده دار تر است : جناب شاه عباس کبیر ! وقتی دید پسرش تن به این وصلت شاهانه نمیدهد ؛ خودش این دخترک را به زنی گرفت و او را روانه حرمسرای همایونی کرد ! "

۱۷ مهر ۱۳۹۲

کرامت ....

رفیقم - کرامت - بهایی بود . به هیچ خدا و پیغمبری اعتقاد نداشت . اما بهایی بود .
همان اوایل انقلاب به جرم بهایی بودن از اداره برق شیراز بیرونش انداخته بودند . 
رفته بود گوشه ای در قصر الدشت - کنار خیابان - چادر زده بود هندوانه میفروخت . هرچه بهش میگفتم کرامت جان تو اینکاره نیستی گوشش بدهکار نبود . میگفت میخواهم به این حکومت باصطلاح انقلابی دهن کجی بکنم !
مهندسی برق خوانده بود .اما داشت هندوانه میفروخت . آنهم کنار خیابان . شب ها در همان چادر ؛ کنار هندوانه هایش می خوابید . رندان شبها میآمدند هندوانه هایش را می دزدیدند . طفلک توی بد انشر و منشری گیر کرده بود . زن و یک بچه داشت . خرج پدر و مادر و خواهرش را هم میداد . خانه اش هم اجاره ای بود .
دیگر داشت بجان میرسید . حق خروج از کشور را هم نداشت .پول هم نداشت که به قاچاقچی ها بدهد و خودش را به آنسوی مرز ها برساند .
گهگاه میرفتیم " بید زر " . توی باغستان سیب رفیق مان عرق خوری میکردیم و به هر چه امام و پیغمبر و انقلاب و دین و آیین است  بد و بیراه میگفتیم . 
من هم نمی توانستم از کشور خارج بشوم . مرا ممنوع الخروج کرده بودند . به چه جرمی ؟ نمیدانم . 
بگیر و ببند ها شروع شده بود . توی دانشگاه اوین هم سر می بریدند و شکنجه میکردند . اسم زندان اوین شده بود دانشگاه !
یک روز کرامت بمن گفت : حسن ! دوست داشتی یک چشمت کور بود در عوض در زندان امام  خمینی بودی ؟!!
امروز نمیدانم چرا بیاد کرامت افتادم . سی سال از آن روز های درد و هراس گذشته است .نمیدانم چه بلایی بر سر کرامت آمده است .خدا کند زنده باشد و در گوشه دیگری از دنیا . 
بقول اخوان : 
عمر با قافله شک و یقین میگذرد .
خاطر انباشته از خاطره و قصه و یاد 
من بر اینم تو بر آن ؛ ژرف چو بینی همه هیچ 
کودکانیم و به افسانه و افسونی شاد .

۱۶ مهر ۱۳۹۲

کچل بودی ؛ بابی هم شدی ؟!

سالها پیش ؛ دکتر ذبیح الله صفا استاد دانشگاه تهران بدعوت انجمن زرتشتیان در مراسم جشن سده شرکت کرده بود و سخنان دلپذیری هم گفته بود .
دو سه روز بعد که شورای دانشکده ادبیات تشکیل شده بود ؛ قبل از آنکه دکتر صفا به جلسه بیاید آقای دکتر خطیبی که از دوستان گرمابه و گلستان صفا بود خطاب به مرحوم فاضی تونی  - که مردی روحانی و مذهبی بود - اظهار کرد که شنیده ام دکتر صفا پریروز در جشن گبرها شرکت کرده و در مراسم دینی آنها حرف هایی زده است .
در همین لحظه دکتر صفا از راه رسید و هنوز سلام علیکش تمام نشده بود که مرحوم فاضل تونی خطاب به دکتر صفا گفت : 
- صفا ! کچل که بودی ؛ بابی هم شدی ؟؟
از کتاب  " در شهر نی سواران - دکتر باستانی پاریزی "

۱۴ مهر ۱۳۹۲

مجسمه حافظ را هم دزدیدند !!

آقا ! خدا بسر شاهد است ما از این آقای حافظ هم دیگر خوش مان نمی آید ! اصلا آقا ! ما بد جوری از این آقای حافظ دلخوریم .!!
چی فرمودید ؟ فرمودید کدام حافظ ؟ 
قربان آن شکل ماه تان برویم ما ؛ مگر ما چند تا حافظ داریم ؟ نکند سه چهار تا حافظ دیگر هم بوده اند و ما خبر نداشته ایم ؟ 
ما از همان آقای حافظی دلخوریم که میرفت پای آب رکن آباد می نشست و از آن باده های سه منی ترس محتسب خورده نوش جان میفرمود  و تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود و چشمانش دنبال  می هفت ساله و معشوق چهارده ساله میگشت !
همان آقای حافظی که فقیهان ومحتسبان و علمای اعلام و فضلای عمامه سه منی را به تخم پسرش هم حساب نمیکرد و و میفرمود : 
زاهدان کاین جلوه بر محراب و منبر میکنند 
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند .
حالا چرا ما از جناب حافظ دلخوریم ؟ اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم : 
آقا ! این آقای حافظ ؛ بجای اینکه برود پای منبر آیات عظام و علمای اعلام بنشیند و دو کلام درس اخلاق و مروت یاد بگیرد ؛ میرفته است کنار چشمه رکن آباد و برای خودش دلی دلی میخوانده و دمی هم به خمره میزده و وقتی کیف اش خوب کوک میشده ؛ بجای اینکه چهار تا مرثیه در باب اسیری زینب و ناکامی قاسم و گلوی عطشان علی اصغر و بیماری لا علاج زین العابدین بیمار بسراید همه اش از می و معشوق و نمیدانم قرابه شراب و خم و سبو و بانگ نوشانوش و از این مقولات بی ناموسی سخن میگفته و زبانم لال زبانم لال  نه تنها از صومعه و مسجد و خرقه سالوس و شیخ و قاضی و شرب الیهودشان مینالیده ؛ بلکه یک عالمه فحش و فضیحت هم نثار شیخان و محتسبان و امامان میکرده و به چنین انسان های شریف بی همتایی تهمت می بسته است که : 
زکوی میکده دوشش به دوش می بردند 
امام شهر که سجاده میکشید به دوش .!
حالا بعد از چند صد سال ؛ یک عده خدا نشناس فرنگی مآب سوسول تی تیش مامانی آمده اند مجسمه این آقای میخواره لا ابالی همه کاره کافر کیش را - که به اعتراف صریح خودش ؛ خرقه و دفترش همواره در رهن میخانه ها بوده است - در یکی از میادین اهواز نصب کرده اند . کسی هم نبوده که از این آقایان بپرسد که آخر این آقای حافظ چه گلی بر سر اسلام عزیز زده است که شما حالا دارید مجسمه اش را در یکی از میدان های شلوغ شهر نصب میفرمایید ؟؟ !
باز خدا پدر امت همیشه بیدار و خدا جوی و همیشه در صحنه را بیامرزد که مردانگی کردند و غیرت اسلامی شان بجوش آمد و آمدند شبانه مجسمه این شاعر لا ابالی کافر کیش مرتد ملعون ناصبی را دزدیده اند و برده اند سر به نیستش کرده اند و گرنه ما خودمان در همین ینگه دنیای بی صاحاب مانده  نه تنها از غصه دق مرگ میشدیم بلکه ممکن بود سکته ناقص هم بفرماییم !

۱۳ مهر ۱۳۹۲

بیچاره شاعر ....

عده ای از کاسه لیسان و بله قربان گویان و مفتخوران ؛ در بارگاه جانور آدمخواری بنام سلطان تکش ؛ از شاعر بیچاره فلکزده ای  ای بنام " کبود جامه "  - که گویا کله اش بوی قورمه سبزی میداده است  - بدگویی میکنند .
آقای شاهنشاه عدالت پناه !شعله خشم شاهانه شان بجوش میآید و فرمان میدهند بروند سر شاعر بیچاره را گوش تا گوش بریده و کله مبارکش را بدرگاه ملوکانه بیاورند .
آدمخواران درگاه شاهی شمشیر ها و خنجر هایشان را از نیام بیرون می کشند  و تاخت زنان و عربده کشان به خانه آقای شاعر می روند  .
شاعر بیچاره که مرگ را در یکقدمی خود می بیند  هر چه پول و انگشتر و گوشواره و اجناس قیمتی دیگر در بساط داشت به آدمخواران درگاه شاهی می بخشد  و از آنان می خواهد  بجای کله مبارکش ؛ خود او را به درگاه همایونی ببرند !
ماموران شاهی ؛ شاعر بیچاره را کشان کشان و اردنگی زنان به پیشگاه شاهنشاه عدالت پناه میبرند  .
شاهنشاه عدالت پیشه ! که از دیدن قیافه ترسان و لرزان شاعر مال باخته دیگ خشم شان دو باره بجوش آمده بود ؛ نعره زنان و کف بر لب فریادی کشیدند و فرمودند : مگر نفرموده بودیم سر این حرامزاده را به درگاه ما بیاورید ؟ 
نوکران و چاکران زمین ادب بوسه دادند و پیش از آنکه چیزی بگویند ؛خود شاعر فلکزده به سخن در آمد و این رباعی را خواند : 
من خاک تو در چشم خرد می آرم 
عذرت نه یکی ؛ نه ده ؛ که صد می آرم 
سر خواسته ای ؟به دست کس نتوان داد 
می آیم و بر گردن خود می آرم !
بنا به نوشته عبدالرحمن عوفی در کتاب " لباب الالباب "... (.پادشاه ؛ رقم عفو بر جریده جریمه او کشید و بوس بر سر و روی او داد !)

 قدرت شعر را می بینید ؟ 
کاشکی ما هم بجای اینهمه پرت و پلا نویسی می توانستیم دو کلام شعر بگوییم بلکه این امریکای جهانخوار ! قلم عفو بر مالیات مان میکشید و در این پیرانه سری نفس راحتی میکشیدیم و از ترس این اداره  عریض و طویل مالیات مثل خایه حلاج نمی لرزیدم ؛ اما حضرت باریتعالی از این شانس ها بما نداده است . 

۱۱ مهر ۱۳۹۲

دلی بی کینه ...و سری بی مو ....

زنده یاد استاد دکتر ذبیح الله صفا که در طول عمر پر بار خود خدمات فراوانی به فرهنگ و ادب ایران زمین کرده اند ؛ دلی بی کینه  و سری بی مو داشت .
حدود چهل و چند سال پیش ؛ در دانشگاه تهران مراسمی بمنظور بزرگداشت رودکی بر گزار شده بود که همه استادان و شاعران و ادبا و فضلا دعوت شده بودند اما گویا یادشان رفته بود آقای ابراهیم صهبا شاعر بدیهه سرا را دعوت کنند .
صهبا که گویا بد جوری به تریج قبایش بر خورده بود  یک رباعی سرود که طنز گزنده اش متوجه دکتر ذبیح الله صفاست . 
رباعی این است : 
ای آنکه به لطف و به " صفا " مشهوری 
گر لطف به " صهبا " نکنی معذوری 
البته که جای دعوت صهبا نیست 
تجلیل کند گر کچلی از کوری !!
*استاد صفا چند سال پیش در غربت در گذشت 

۱۰ مهر ۱۳۹۲

چرا بمن سنگ میزنی ؟

یک بنده خدای کور و چلاقی رفته بود زیارت خانه خدا . 
هنگام سنگ زدن به شیطان ؛ جناب آقای ابلیس ظاهر میشود و می پرسد : 
- چشمت چی شده ؟ 
میگوید :  - مادر زاد کور به دنیا آمدم 
می پرسد :  پای شما چرا چلاق شده ؟ 
- حکمت خداوند است !
ابلیس میگوید : ای مرتیکه فلان فلان شده الاغ ! پس چرا به من سنگ میزنی ؟؟!!

۹ مهر ۱۳۹۲

چه قبر خوشگلی ....

شیرازبودم  . تازه انقلاب شده بود و من در رادیو شیراز کار میکردم . با دو سه تا شاعر آشنا شده بودم که یکی شان نمد مال بود !
این آقای شاعر نمد مال یک روز ناهار مرا به خانه اش دعوت کرد . ما هم کفش و کلاه کردیم و رفتیم آنجا . خانه اش چنان بوی بدی میداد که صد رحمت به طویله مرحوم مغفور قوام الملک شیرازی !
من یکی دو ماهی بود که از فرنگستان بر گشته بودم وبرنامه های عصر گاهی رادیو شیراز را می نوشتم . دوست و آشنایی هم نداشتم . 
شب های جمعه که میشد با چند تا از همین شاعر ها و پیر و پاتال های دیگر میرفتیم حافظیه . دور تا دور حافظیه آرامگاه فلان الدوله ها و عنکبوت السلطنه ها بود . آرامگاه که چه عرض کنم ؟ ساختمانی و اتاقی و فرشی و چلچراغی و گلی و ..... همه اش هم سنگ مرمر سفید .
میزفتیم توی یکی از همین شبستان ها می نشستیم و به شعر خوانی دوستان گوش میدادیم . چه شعر هایی هم ؟ !! همه اش در باره ابروی کمانی یار و بناگوش مرمری دلدار و از این مزخرفات .
یک شب رفته بودیم به آرامگاه خانوادگی آقای صاحب دیوان . من اساسا نمیدانستم که این حضرت صاحب دیوان چیکاره بوده و چرا لولهنگش اینهمه آب میگرفته !و چرا چنین آرامگاه مجلل با شکوهی دارد . با فرش های گرانبها ؛ شمعدانی های نقره ؛ منبت کاریهای شگفت انگیز ؛ سنگ مرمر های پر زرق و برق و زلم زیمبو های بر ما مگوزید !!
همان شب ؛ شاعر نمد مال مان شعری خواند که یک بیت آن یادم مانده است : 
به قبر صاحب دیوان از آن برم حسرت 
که از اتاق پذیرایی ام قشنگ تر است !!

قاضی نشو ...!!

انگار هزار سال پیش بود .تازه دیپلم گرفته بودم . شاگرد اول هم شده بودم . 
توی حیاط خانه مان ؛ زیز سایه درخت تناور " لیلکی " درس میخواندم و میخواستم وارد دانشگاه بشوم . تابستان داغی بود . 
مادرم آمد سراغم و گفت : - پسر جان ! درس خواندن ات مگر تمام نشده ؟
گفتم : مادر جان !میخواهم بروم دانشگاه . میخواهم کنکور بدهم .
پرسید : چه درسی میخواهی بخوانی ؟
گفتم : حقوق !
گفت : حقوق ؟ حقوق دیگر چیست ؟ بعدش میخواهی چیکاره بشوی ؟ 
گفتم : قاضی !
- قاضی ؟ یعنی محکمه چی ؟
- آره مادر ! 
مادرم نگاهی به سراپایم انداخت و گفت :  نه پسر جان !  نه  ! لازم نکرده شما قاضی بشوی !
- چرا مادر ؟ 
- ببین پسر جان !با این اخلاق گهی که شما داری ؛ اگر یک روز قاضی بشوی نیمی از ملت ایران را میفرستی بالای دار !
و چنین بود که ما رفتیم ادبیات خواندیم که نه برای فاطی تنبان میشود و نه به درد دنیا مان میخورد و نه آخرت مان !
فی الواقع خسر الدنیا و الآخره ماییم .

۸ مهر ۱۳۹۲

تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

...یک آقای میلیاردر ایرانی - که بگمانم ارث بابای خدا بیامرزش را بر داشته و به فرنگستان آمده - سالهاست که در یکی از گران ترین هتل های پاریس زندگی میکند . 
او میگفت : اگر من صد سال دیگر زنده بمانم و این صد سال را در هتل هیلتون پاریس بگذرانم ؛ هر چه خرج کنم ؛ تنها می تواند از سود پولی باشد که بهمراه خود آورده ام !!
این آقای میلیاردر اما ؛ روزی سه چهاز بار میزند زیر گریه و های های گریه میکند !
یک روز رو کرد به یکی از دوستانش و گفت : آرزو دارم بجای این دختر خانم ها و پیشخدمت های تی تیش مامانی ؛ یک روز صبح یکنفر کاشی وارد هتل بشود و بیاید در اتاقم را بزند و بزبان فارسی بگوید : 
- همشهری پدر سوخته مادر قحبه ؛ اینجا چیکار میکنی ؟؟
--------
پی نوشت : حالا میدانید جناب آقای گیله مرد چه آرزویی دارد ؟ 
آرزو دارد برود پاریس ؛ برود اتاق این جناب میلیاردر ؛ یک کشیده بخواباند زیر گوشش و با زبان شیرین فارسی بگوید : مادر قحبه ! این پول ها را از کجا آورده ای ؟ 
--------
پی نوشت شماره 2 - لطفا اسم و آدرس این آقای میلیاردر را از ما نخواهید . می ترسم تعداد افرادی که مایلند بروند پاریس یک کشیده آبدار بیخ گوش ایشان بخوابانند آنقدر زیاد شود که باعث راه بندان در خیابان های پاریس بشود .

۷ مهر ۱۳۹۲

اوباما : از زنم می ترسم

...تقریبا شش سال است که من حتی یک نخ سیگار نکشیده ام .
دلیلش ؟
دلیلش این است که : از زن خودم می ترسم .
منبع ؟ : مجله تایم - اکتبر 2013


۴ مهر ۱۳۹۲

نفس کشیدن ممنوع !!

دیروز رفته بودیم دکتر .
گفت : باید بروی آزمایش خون . ما هم رفتیم آزمایش خون . امروز جوابش آمد : 
- فشار خون بالا !
-قند خون بالا !
کلسترول بالا !( فقط حساب بانکی مان است که هی پایین و پایین تر میآید )
نتیجه ؟ هیچی : خوردن شیرینی ممنوع ! نمک ممنوع ! چربی ممنوع ! ترشی ممنوع !خوردن برنج ممنوع !( خوب شد نگفتند نفس کشیدن ممنوع )
شاید بتوانیم خودکشان کنیم و شیرینی و ترشی و چربی و شوری نخوریم . اما برنج را چیکار کنیم ؟ گیله مردی که ما باشیم اگر روزی یکبار برنج نخوریم به لقا الله خواهیم پیوست و نام مبارک مان در زمره نام شهدا در خواهد آمد !
این دکتر هم عجب دل خوشی دارد ها ؟کاشکی فارسی بلد بود و این شعر را برایش می خواندم : 
من از مزارع سبز شمال میآیم 
ز سر زمین برنج 
- این طلای تلخ و سپید - 
که دانه دانه ی آن قطره قطره خون من است .....
بگمانم حضرت خاقانی شروانی است که خطاب به حضرت باریتعالی  میفرماید : 
دولت به خران دادی و نعمت به سگان 
پس ما به تماشای جهان آمده ایم؟؟!!

آقای کلید و تزویر ...!

آقا ! بما گفته بودند که این آقای رییس جمهور اسلامی  - که ما اسم شان را آقای کلید و تزویر گذاشته ایم -  از دانشگاهی در گلاسکو دکترای حقوق دارد .
چطور است که این آقای دکترای حقوق ! نمی تواند دو کلام انگلیسی حرف بزند ؟ 
- نکند درس های دانشگاه گلاسکو به زبان عربی است و ما نمی دانستیم ؟ 
-نکند این آقای کلید و تزویر ؛ دکترایش را از یکی از همین دانشگاههای " نیست در جهان " گرفته باشد ؟ یعنی صد دلار سلفیده باشد و مثل آن آقای آسیب شناس تاریخدان ! یکی از آن دکترا های دو زاری کاغذی را گرفته باشد ؟
- نکند ایشان از همان حوزه علمیه قم دکترا گرفته اند و نام حوزه علمیه به دانشگاه گلاسکو تغییر یافته و ما بی خبر بوده ایم ؟
باز خدا پدر همان آقای آهنگر زاده خوش سیما را بیامرزد که دستکم می توانست بگوید : This is a Blackboard
این بنده خدای دکترای حقوق از حوزه علمیه گلاسکو !همان دو کلام را هم بلد نیست که ....
لعنت بر شیطان ! ما هم بیکاریم ها ؟! چه سئوال هایی میکنیم ها ؟! کسی نیست بما بگوید آقا ! به زخم معده ات برس ؟؟!!

۳ مهر ۱۳۹۲

جناب آقای شتر ...!!!

مرحوم علامه محمد قزوینی ؛ ادیب و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران ؛ همسری آلمانی داشت که زنی روستایی و سخت ساده دل بود .
محمد علی جمالزاده نویسنده صاحب نام ایرانی میگوید : 
" ..مرحوم قزوینی تازه ازدواج کرده و هر روز ساعت هفت بعد ازظهر می بایست خانه باشد و گرنه زنش دچار وحشت و اضطراب میشد .
ما در ایام جنگ بین الملل عصر ها می خواستیم ( در برلن ) بیشتر جلسات مان را طول بدهیم . قزوینی بلافاصله راه می افتاد که : خانم تنهاست باید بروم .
 اول فکر کردیم بهانه است . بعد معلوم شد درست است . به او گفتیم : بهانه ای بتراش شاید موافقت کند اندکی بیشتر با ما باشی .
قزوینی یک روز دیر تر بخانه رفته بود . زنش پرسیده بود کجا بودی ؟ 
جواب داد : به باغ وحش رفته بودم با شتر ها صحبت میکردم ؛ طول کشید !
زن با تعجب پرسیده بود : مگر شتر حرف میزند ؟ 
-بلی !
- پس چرا ما نشنیده ایم ؟ 
- میخواستی شتر با زبان آلمانی با تو صحبت کند ؟ او اهل مشرق زمین است . غریب است . فقط با ما که همزبان او هستیم میتواند صحبت کند !
از روز بعد ؛ زن ساده دل ؛ با اینکه چیز حسابی در خانه نداشتند ؛ یک ساندویچ نان و پنیر هم به قزوینی داد که به شتر ها بدهد ! و ضمنا اجازه داد که میتوانی نیم ساعت دیر تر بخانه بیایی بشرط اینکه فقط با شتر ها صحبت کنی !!

۱ مهر ۱۳۹۲

نماینده مدفوعات 

.... یک نماینده روزنامه در کرمان بنام قاسم فوت انداز ؛ خود را به طنز و شوخی نماینده " مدفوعات " معرفی میکرد 
و من در سفر حج ؛ خودم بگوش خودم - در هواپیمایی که چهل پنجاه تن نمایندگان جراید مهمان اوقاف بودند - از زبان ذبیحی مداح شنیدم که دعا میکرد : خداوندا ! از گناهان همه حاضران مجلس ؛ خصوصا  " ارباب جرائم " در گذر !
و البته مقصودش ارباب جرائد بود .

باستانی پاریزی  - سنگ هفت قلم 

۳۰ شهریور ۱۳۹۲

یهودیان حق خوردن میوه های خوشمزه را ندارند !!!!

....در سال 1889 میلادی در شیراز ؛ مرد مسلمانی بر سر دو تومان یک یهودی را زد و کشت .علیمحمد خان قوام الملک را خبر کردند . کشنده را گرفتند و به زندان انداختند . آخوندی بنان سید فال اسیری به اعتراض بر آمد که " مسلمان را برای یهودی چرا حبس کرده اید ؟ " 
حکومت این داوری نا شنیده گرفت و به این پرخاش ترتیب اثر نداد ؛ اما سید دست بر دار نبود . خیلی میل داشت که به یهودیان آزار برساند و اگر ترس از حکومت نداشت تا آن زمان همه یهودیان را قتل عام کرده بود .
در این شهر ؛ هر جا که یهودیان در کوچه و بازار و باغات گرد میآمدند ؛ سید آدم میفرستاد تا اسباب آنها را بر هم بزنند و بساط شان را در هم ریزند . بارها دیده شد که نوازندگان یهودی را در خانه خود ش حبس کرد و سر تراشید ....
در سال 1891 که جنبش تنباکو در گرفت و بر دیگر ناخرسندی ها ی اجتماعی افزود ؛ در همدان ؛ حکومت وقت ؛ بجای چاره اندیشی ؛ بجان یهودیان افتاد . چسباندن " یهودانه " با علامت سرخ و زرد را بر روی پوشاک یهودیان اجباری اعلام کرد و مقررات زیر را بکار بست : 
1- روز های بارانی یهودیان حق بیرون رفتن از خانه های شان را ندارند .
2- زن یهودی نباید در کوچه و بازار روی خود را بپوشاند 
3-زن یهودی باید چادر دو رنگ سر کند تا بجای مسلمان گرفته نشود . 
4-مردان یهودی نباید پوشاک گرانبها در بر داشته باشند . پارچه لباس شان باید نخی و آبی رنگ باشد .
5-کفش چشمگیر نپوشند .
6-نباید در راه از یک مسلمان جلو بزند 
7-نباید با یک مسلمان به صدای بلند گفتگو کند .
8- اگر از یک مسلمانی طلبکار باشد باید با احترام و با حالت ترس طلب خود را بخواهد .
9-اگر مسلمانی به یک یهودی توهین کند ؛ یهودی باید سر به زیر اندازد و خاموشی گزیند .
10- یهودی حق ساختن خانه گرانبها را ندارد .
11- باید خانه یهودی کوتاه تر از خانه مسلمانان باشد 
12- یهودی حق ندارد خانه خود را گچ کاری کند .
13-یهودی حق پوشیدن بالا پوش را ندارد 
14- یهودی حق ندارد ریش خود را بتراشد 
15- یهودی حق ندارد از شهر خارج شود و یا برای هوا خوری به بیرون شهر برود 
16-پزشکان یهودی حق اسب سواری ندارند .
17-جشن همسری یهود باید در خفا انجام شود . 
18-یهودیان حق خوردن میوه های خوشمزه را ندارند .....

نقل از : کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران - هما ناطق انتشارات خاوران - پاریس 

* شما خیال میکنید با این فتواهای عجیب و غریب و باور نکردنی که از طرف دفتر آقای عظما در باره بهایی ها صادر شده ؛ این آخوندک روضه خوان دو زاری بقدرت رسیده ؛ اگر توان و امکانش را میداشت همه یهودیان و زرتشتیان و مسیحیان و بهاییان را قتل عام نمیکرد و یا به دریا نمی ریخت ؟

۲۹ شهریور ۱۳۹۲

نان جو ......

مرحوم وثوق الدوله نخست وزیر پیشین ایران که با امضای قرار داد ننگین 1919 صد ها هزار لیره از دولت فخیمه ! دستخوش گرفت و بیشتر عمر خود را در هتل نگرو " Negro " - یعنی گران ترین هتل ساحلی نیس  - گذرانده است ؛ گاهگاهی شعر هم میگفت .
او در یکی از شعر هایش چنین میفرماید : 
خواب خوش ؛ نان جوین ؛ صحت تن ؛ خاطر امن 
گر میسر شود این چار ؛ به از هشت بهشت !
بگمانم این جناب صدر اعظم ایران فروش ؛ هرگز نان جو نخورده بود زیرا اگر چنین نان دندان شکن و چانه شکنی را  - حتی برای یک بار - میل فرموده بودند چنین فرمایشاتی نمیفرمودند . 
حضرت مولانا شعری دارد که میفرماید : 
دشمن راه خدا را خوار دار 
دزد را منبر منه ؛ بر دار دار 
این بنده با کسب اجازه از محضر مبارک جناب مولانا ؛ میخواهم در شعر ایشان مختصری دستکاری کنم 
دشمن مام وطن را خوار دار 
دزد را منبر منه ؛ بر دار دار 
ضمنا این را هم بگویم که : اگر قرار باشد همه دزدان وطن را بر دار بکشیم ؛دیگر هیچ شیخ و ملا و مفتی و فقیه و آیت الله و حجت الاسلام و رهبر معظمی در روی کره زمین باقی نخواهد ماند .

۲۸ شهریور ۱۳۹۲

مملکت ما مملکت تناقض است .....

......کتابفروشی درست کرده بودم بنام کتاب ایران . وقتی شروع کردم عالی بود .کتاب های افستی ؛ زیر میزی ؛ جلد سفید ؛ بی اجازه ؛ با اجازه ؛ هر جور کتابی در میآمد . مردم هم افتاده بودند به کتاب خواندن . دو سه مشتری از راههای دور - مثل شهرک غرب - ماهی یکبار می آمدند . صندوق عقب ماشین شان را پر میکردند و میرفتند تا ماه دیگر .
یک آقای دیگری بود که با شنل زرشکی میآمد کتابفروشی . با بوی ادکلن بسیار و خیلی فرنگی . این آقا از مشتریان پر و پا قرص کتاب های سیاسی بود . خیلی هم پولدار بود . 
یک روز آمد و گفت به دلیل ریخت و قیافه و شنل ام دیشب مرا گرفتند و بردند کمیته و بعد از پرس و جو ؛ مرا آزاد کردند . بچه های کمیته بچه های خوبی بودند .برای آنها می خواهم کتابخانه درست کنم .
حدود پانصد جلد کتاب مذهبی ؛ سیاسی و رمان ساده .
 ما کتابها را آوردیم با بسته بندی شیک و کلی روبان وپاپیون ؛ فرستادیم به کمیته . و بچه ها هم بمن زنگ زدند و تشکر کردند . 
مملکت ما پر است از تناقض و آدم های خوب ....

" از حرف های لیلی گلستان "