دنبال کننده ها

۹ تیر ۱۴۰۲

در سفر

تابستان که میشود نوا جونی و آرشی جونی میروند امریکا گردی و‌کانادا گردی . یکی دو ماه میروند . در پارک ها چادر میزنند میخوابند . پدرشان اهل طبیعت گردی و کوهنوردی است . الفت شگفت انگیزی با کوه ‌و دشت و دریا دارد . امسال هم بار و بندیل شان را بسته و راهی شده اند .
پریروز رفته بودم دیدن شان. نوا جونی میگفت : بابا بزرگ ! ما یکی دو ماهی اینجا نیستیم ها ! دلت برای مان تنگ نمی شود ؟
گفتم : اگر میخواهی دلم تنگ نشود هر روز با بابا بزرگ تماس بگیر ، تلفن بزن ، پیام بفرست.
نوا جونی قول داد هر روز تماس بگیرد. نمیدانم به قولش عمل میکند یا نه ؟
عشق در آمد از درم
دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی توام
گفت مرا که وای تو
All reactions:
Hanri Nahreini, Aziz Asgharzadeh Fozi and 77 others

۸ تیر ۱۴۰۲

در آیینه تاریخ

در آیینه تاریخ
رویدادهایی که مسیر تاریخ ایران را تغییر داد
ماجرای به توپ بستن مجلس شورای ملی - استعفای مصدق و قیام سی تیر - انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی - سرکوب شقاوت بار جنبش دانشجویی و دیگر رویدادهای سیاسی
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با ستار دلدار

۷ تیر ۱۴۰۲

شب شیراز

دیشب جای تان خالی رفتیم جشن شب شیراز.
دویست نفری آمده بودند . سازمان مهر برگزار کننده اش بود .
شب شیراز همراه بود با سالاد شیرازی ، شعر شیرازی ، رقص شیرازی . موسیقی شیرازی . لوبیا پلو شیرازی . رنگینک شیرازی و فالوده شیرازی .
فقط جای دمپختک و کلم پلوی شیرازی و دو‌پیازه آلوی شیرازی و شراب خلار شیرازی خالی بود
شبی بود خوش .
همسر جان شعری از بیژن سمندر را خواند که:
شیرازو‌میگن نازه با اون آفتو‌جنگش ….
ما هم رفقای پار وپیرار را دیدیم و ماچی و بوسه ای و آغوشی و گلایه ای که : آقا ! تو کجایی پیدایت نیست؟
May be an image of 3 people and people dancing
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Massod Shabani and 90 others

آن گریز ناگزیر

(از داستان های بوینوس آیرس )
از شیراز آمده بودیم تهران . دل توی دل مان نبود . قرار بود از تهران به فرانکفورت و از آنجا به بوینوس آیرس پرواز کنیم .
عباس آمد دنبال مان . با همان ژیان قراضه اش . ژیان قرمز رنگ .
رفتیم خانه اش . شامی خوردیم و خواستیم بخوابیم . خواب به چشم مان نیامد . تا سپیده صبح همینطور غلت و واغلت زدیم .
قرار بود حوالی هشت صبح پرواز کنیم . دم دمای صبح عباس را بیدار کردیم و گفتیم : برویم !
عباس گفت : زود نیست ؟
گفتیم : نه !
گفت : چیزی نمی خورید ؟ قهوه ای ؟ صبحانه ای ؟ چیزی ؟
گفنتیم : عباس جان ! دل مان مثل سیر و سرکه می جوشد . اشتها مان کجا بود ؟
سوار ژیان قرمز رنگ عباس شدیم و رفتیم مهر آباد . همه جا انگار خاکستری بود . خیابانها . خانه ها ، آدم ها ، حتی ژیان قرمز رنگ عباس .
پیاده شدیم . عباس خواست با ما بماند . گفتیم : برای چه میخواهی بمانی ؟ اگر رفتنی شدیم که هیچ ، اگر هم برگشتنی شدیم زنگ میزنیم بیایی دنبال ما .
عباس رفت . با اشکی در چشمانش . ما ماندیم با اشکی در چشمان مان . من و همسرم و دخترکم آلما .
چمدان های مان را گشتند . لخت مان کردند . لابد میترسیدند نکند طلایی ، جواهری ، عتیقه جاتی ، انگشتری . گوشواره ای ،چیزی را با خودمان ببریم .
همسرم و دخترم کارت پرواز و پاسپورت شان را گرفتند ، اما از پاسپورت من خبری نبود . چند دقیقه ای به پرواز مانده بود . ناگهان شنیدم از بلند گو نام مرا می خوانند : آقای فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کند . همچون یخی در گرمای مرداد وا رفتم . تنم به رعشه افتاد . از ترس بود یا از خشم ؟ نمیدانم . بیگمان از ترس بود .
مسافران در حال سوار شدن به هواپیما بودند . به زنم گفتم : شما بروید ! چه بیایم چه نیایم شما بروید !
رفتم به اتاق شماره فلان . ترسان و مضطرب .
مردک بوگندوی ریشویی آنجا پشت میزی ایستاده بود . پاسپورت من در دستش. اتاق بوی پیاز گندیده میداد . بوی استفراغ.
پرسید : حسن بن فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله !
صدایم گویی از ژرفای چاهی در میآمد
گفت : شما ممنوع الخروج هستید !
دست در جیبم کردم و فتوکپی نامه دادگاه انقلاب را نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب خروج من از کشور بلامانع است
کاغذ را از دستم قاپید و نگاهی سرسری به آن انداخت و آنگاه پاسپورتم را با شدت تمام به صورتم کوبید و گفت : مادر جنده ! برو گمشو !
سوار هواپیما شدیم . تا فرانکفورت میلرزیدم . در تمامی طول پرواز می ترسیدم نکند هواپیمایم را به تهران برگردانند و دو باره اسیر چنگال آدمخواران بشوم .
وقتی در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم به زنم گفتم : دیگر هر گز به آن مملکت بر نمیگردیم .
و بر نگشتیم .
چهل سال است .
نقاشی از : نقی پور ( دوستکوهی)
May be art of boat
All reactions:
Venus Torabi, Ahmad Moghimi and 127 others