دنبال کننده ها

۲۶ اسفند ۱۳۹۵

دگر دیسی انقلابی ...

دوره قاجاریه  ؛ یک قبله عالم داشتیم و دو سه هزار تا  فلان الدوله و فلان السلطنه .
این فلان الدوله  ها هر کدام شان نیمچه شاهی و امیر الامرایی بودند که خودشان می بریدند وخودشان هم  میدوختند

دوره آن خدابیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد  -  یک اعلیحضرت همایونی داشتیم و سیصد چهار صد تا والاحضرت و والاگهر عطر و پودر مالیده بر ما مگوزید .
این والاحضرت ها و والاگهرها  آدم هایی بودند که اوامر شان از حلب تا کاشغر و از یمن تا روم لازم الاجرا بود .

حالا بحمدالله  یک آقای عظما داریم و چند هزارتا  راهزن بخو بریده  بوگندو که به آنها میگویند آقا زاده !
در این میان همانطوریکه ملاحظه میفرمایید ما دچار یک دگردیسی انقلابی شده ایم .
خدا خودش به نسل های بعدی رحم بفرماید . آمین


.


۲۵ اسفند ۱۳۹۵

رگ نداری 
در میان نویسندگان و روشنفکران ایرانی ؛شاهرخ مسکوب را بیش از همه دوست میدارم . او نماد کامل دانش و فروتنی بود .
شاهرخ نه داعیه روشنفکری داشت نه ادعای درویشی ؛ اما یک دانشی مرد اصیل و واقعی بود
 عشق عمیق او به فردوسی و شاهنامه چنان بود که میگفت : اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیر تر بود . فردوسی از نگاه او روشنایی و بلندی بود
 حسن کامشاد رفیق گرمابه و گلستان مسکوب که بیش از شصت سال با او دوستی داشت در کتاب ''حدیث نفس '' می نویسد :
 ... شاهرخ آدم بسیار شوخی بود .بیش از هر کس به خودش میخندید .من و او یک عمریکدیگر را دست انداختیم وبه ریش هم خندیدیم .
 روز دومی که در بیمارستان به دیدنش رفتم دست چپش را که روز قبل سالم بود از بالا تا پایین پانسمان کرده بودند
گفتم : این چیست ؟
 گفت : دیشب میخواستند سرم ها راکه مدتی است در دست راستم است به دست چپ وصل کنند ؛هر چه گشتند نتوانستند رگی پیدا کنند ودستم را مجروح کردند .
گفتم : چرا به آنها نگفتی ''من رگ ندارم '' ؟
 لبخندی زد و گفت : آخه حسن ؛همه چیز را که نمی شود به همه کس گفت ؛هم خودت را لو میدهی هم دوستانت را ...

۲۴ اسفند ۱۳۹۵


گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم ......
گاهگداری ما با جناب آقای سعدی علیه الرحمه بابت برخی فرمایشات متشرعانه شان در باب یهودان و گبران و ترسا یان و کم التفاتی ایشان به علیامخدرات محترمه و سخنانی چون " برو زن کن ای خواجه هر نو بهار - که تقویم پارینه ناید بکار " و ایضا فرمایشاتی از قبیل " به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو " دست به یقه میشویم و کلی هم قال و مقال راه می اندازیم که بیا و تماشا کن . اما وقتی غزل های ناب عاشقانه شان را میخوانیم میگوییم خدایا ! خداوندا ! پروردگارا ! ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ؛ آیا زیبا تر از این شعری میتوان سرود ؟
گاهگداری هم خودمان را بباد ملامت میگیریم که : آخر ای بنده بی خدا  ! شما میخواهی با دیدگاه تی تیش مامانی انسانگرایانه امروزین تان به داوری بنشینی و جناب سعدی علیه الرحمه را به محکمه بکشانی ؟ آیا در تمامی تاریخ ادبیات هزار و چند صد ساله مملکت - به استثنای حافظ جان - کسی را می توانی پیدا کنی که در غزلسرایی به پای سعدی برسد ؟ لاجرم زبان در کام میکشیم و آن سخن حکیمانه حکیم توس را تکرار میکنیم که :
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
 یکی از زیبا ترین غزل های سعدی غزلی است که هر وقت میخوانمش زخمه ای بر قلبم و زخمی بر جان و روانم میزند . غزل این است
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
 هر وقت این شعر را میخوانم یاد شوریدگی ها و شیدایی هاو پریشانحالی های روزگاران گذشته می افتم و دلم میخواهد دوباره جوانی از سر گیرم و در کوچه باغهای سرزمین دور دست عزیزم زیر باران راه بروم و این شعر را زمزمه کنم :
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
 

۲۲ اسفند ۱۳۹۵

اروج ....و اروجعلی

در روزگار ماضی - در ایام نوجوانی - چند ماهی معلم بودم . معلم دهکده ای در منطقه باراندوز چای اورمیه .  اسم ده مان قرالر آق تقی . اگر بخواهی به فارسی ترجمه اش کنی بگمانم یعنی سیاهان سپید تقی !
یک کلام ترکی نمیدانستم . آها!  چرا ؟ یک کلمه ترکی بلد بودم : یاخچی !
توی مدرسه اتاقکی داشتم با یک تختخواب تا شوی فلزی و یک چراغ موشی و یک والور و دو سه تا کاسه بشقاب  و دوتا پتوی سربازی . خیال میکردم چه گوارا شده ام .
پیرمردی داشتیم نامش اروج . یک کلام فارسی بلد نبود . میآمد مدرسه را آب و جارو میکرد و گهکاه میرفت از بقالی فسقلی ده مان خرت و پرت هایی برای شام و ناهارم میخرید .
شب که میشد ده بیست ها از روستایی ها ریسه میشدند میآمدند خانه ام . خانه که چه عرض کنم ؟ میآمدند می نشستند چپق میکشیدند . چای مینوشیدند . میگفتند و می خندیدند . آواز میخواندند . دم دمای صبح راه شان را میکشیدند و میرفتند . نه میتوانستم بخوابم . نه می توانستم کتاب و مجله بخوانم . نه یک کلمه حرف هایشان حالیم میشد .  رادیو هم نداشتم . فقط میگفتم : یاخچی . یاخچی ...منظورم این بود که : پدر آمرزیده ها ! میشود دست از سرمان بردارید تا  ما هم کپه مرگ مان را بگذاریم ؟
یک اروج دیگر هم داشتیم . اروجعلی صدایش میکردند . درسخوان ترین و با هوش ترین شاگرد مدرسه ام بود . مترجم من هم بود . بعد تر ها دکتر شد ؛ اما پیش از آنکه بتواند مرهمی بر زخمی بگذارد در ماجرای شلیک موشکی به هواپیمای ایر باس ایرانی دود شد و به هوا رفت . وقتی خبر مرگش را شنیدم در بوئنوس آیرس بودم . روزها و روزها گریستم .
بهار که رسید قرالر آق تقی مان گلباران شد . از زمین و آسمان گل و شکوفه میبارید . همه جا غرق در گل و شکوفه بود . عصر ها میرفتیم توی باغات سیب و زرد آلو  پای درختان پر شکوفه می نشستیم و خیالبافی میکردیم . چه آرزوهای دور و درازی هم داشتیم . بیخود نیست که شاعر میفرماید : ای بسا آرزو که خاک شده .
برای ناهارمان ماست را با دوشاب قاطی میکردیم و با نان تنوری می خوردیم . خوشمزه ترین غذای عالم بود .
اروج مان ؛ یک شب دندانش درد گرفته بود . بیچاره پیرمرد از درد بخود می پیچید . توی دست و بال مان حتی آسپیرین هم نداشتیم .
اژدر از راه رسید . یک انبر دستی کت و کلفت برداشت و افتاد بجان دندان اروج بیچاره . یک پایش را گذاشته بود روی دوش اروج و با انبر دستی دندانش را میکشید . . حالا پس از پنجاه سال انگاری درد اروج را در تن و جانم حس میکنم .
تابستان هنوز از راه  نرسیده بود که بار و بندیلم را برداشتم ورفتم در غبار زمان و زمانه گم شدم .