دنبال کننده ها

۲۵ تیر ۱۳۹۴




ما اهالی محترم روستا

آقا ! ما بد جوری میانه مان با جناب مولانا شکر آب شده !
چه فرمودید؟ کدام مولانا؟
همین جناب جلال الدین محمد مولوی دیگر
میفرمایید چرا ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم.
جناب مولانا میفرمایند:
هر که روزی ماند اندر روستا
تا به ماهی عقل او ناید بجا!
یک جای دیگر هم میفرمایند : ده مرو ! ده مرد را احمق کند.
راستش ما نمیدانیم ما اهالی محترم روستا نشین چه هیزم تری به این جناب مولانا فروخته بودیم که چنین شعر جانگزایی را در حق ما سروده اند و دل مان را به درد آورده اند.
ما بیست و چند سالی است در این ینگه دنیا درروستا - شهری زندگی میکنیم که سبز ترین درختان عالم را دارد .آهو و بوقلمون و بلدرچین و کبک و تیهو و روباه و سمور دارد. حتی اسم خیابان مان " بلدرچین خرامان " است ( Quail Hollow )
یک طرفش جنگل است و انبوه دار و درخت ؛ طرف دیگرش دریاچه . قوهای سپید و اردک و غاز دارد . صبحها و شبهایش پاک ترین و ناب ترین هوای دنیا را تنفس میکنیم . آدم هایش هم با آدمهای هیچ جای دنیا فرقی ندارند . میروند سر مزرعه و باغ و باغستان و کسب و کار و اداره شان و شب ها میآیند خانه شان تلویزیون نگاه میکنند و آبجویی و شرابی و آبمیوه ای می نوشند و گهگاه هم توی کلیسایی؛ کنشتی؛ عبادتگاهی؛ معبدی؛ بدرگاه حضرت باریتعالی دعا میکنند و هیچ هم عقل شان از سر مبارک شان نپریده است.
ما جسارتا عرض میکنیم که : اگر قرار باشد این شعر جناب مولانا را معیار ارزیابی آدمها قرار بدهیم توی ایران خودمان دستکم شصت در صد آدمها باید عقل از کله مبارک شان پریده باشد چرا که شصت درصد اهالی محترم ایران یا روستا نشین اند یا اینکه خاستگاه روستایی دارند.
شما به همین وزیران و وکیلان و استانداران و دالانداران و کله گنده های حکومت نکبتی اسلامی نگاهی بفرمایید . از بالا تا پایین شان روستا زاده اند و اگر یک من ارزن روی سرشان بریزی یک دانه اش پایین نمیآید اما ملاحظه میفرمایید که چنان عقل کلی بوده اند که آمده اند با وعده و وعید و زبان بازی و شعر و شعار مملکت مان را از چنگال ما فکل کراواتی های شهر نشین بدر آورده و خود مان را به گورستان و آوارگی و تبعید فرستاده اند و حالا هم دنیا را روی انگشتان پلید خودشان می چرخانند.
اگر جسارت نباشد و به تریج قبای کاسه های داغ تر از آش بر نخورد باید خدمت تان عرض کنیم که برخی از این شاعران عظیم الشان و فلاسفه عزیز مان گاهی از روی بخار معده فرمایشاتی فرموده اند که آدمیزاد روی کله اش اسفناج سبز میشود.
------------------
بعد التحریر : این دوست نازنین ما - آرا عبد - توضیح عالمانه و روشنگرانه ای پیرامون نگاه مولانا به پدیده های هستی مرقوم فرموده اند که حیفم میآید در حاشیه بماند و از نگاه کنجکاوانه و پرسشگرانه اهل خرد دور افتد . به همین دلیل عین نوشته ایشان را همراه با سپاس بسیار اینجا نقل میکنم بااین اشارت که : حتی برای پیر مردانی چون ما هنوز هم برای آموختن و یاد گرفتن دیر نیست . ایشان مرقوم فرموده اند :
...... مولوی اولین شاعر شهری ماست و نه دهقان است مثل فردوسی و نه آواره چون ناصرخسرو . درباری هم نیست شعرش هم مثل خودش قدم زدن در خیابان را می ماند و پیاده روی به معنای مواجهه دم به دم یا چیزهای تازه است: کالا هایی که برای اولین بار در ویترین ها می بینیم، تغییرات فضای خیابان ها و مغازه ها، و از همه مهم تر عابران پیاده.
کتاب مثنوی، به لحاظ تعدد و تکثر ایده ها و تفکرها و همچنین به لحاظ فقدان انسجام فرمی آن، کتابی حیرت انگیز است مثل هزار ویک شب . از رادیکال ترین و پیشروترین ایده هایی که بسیار از زمان خود جلوترند، تا متحجرترین ایده ها در آن به وفور یافت می شود،مولوی انسانی شهرنشین است و شیفته شهر و فضای آن، و بیزار است از روستا و فرهنگ روستانشینی دلیل دیگرش هم اینکه زبان مولوی زبان قرآن است. در قرآن ده (قریه) به جایی گفته میشود که افراد با ایمان حضور ندارند:
سوره یس
وأضرب لهم مثلاً اصحاب القریة اذ جائها المرسلون (۱۳)
میبینید که به یک شهر بزرگ (أنطاکیه) که اهالی آن کافرند میگوید ده (قریه) ولی چند آیه بعد وقتی در همین ده یک نفر (حبیب نجار) ایمان می آورد به آن می گوید شهر:
و جاء من أقصا المدینة رجل یسعی قال یا قوم إتبعوا المرسلین (۲۰)
در همین شعر اخیر نیز همین استعاره وجود دارد



دو صد إإ
آقا ! آدم وقتی با خودش تنها می شود فکر های عجیب و غریبی به کله اش می آید ٫ بهمین خاطر است که می گویند: سلمانی ها وقتی بیکار می شوند سر خودشان را می تراشند !
ما داشتیم با خودمان فکر میکردیم بجای ” دویست “ چرانمیگوییم دو صد؟
اصلا آقا! سیصد یعنی چه؟ یعنی سی تا صدتایی که میشود سه هزار تا ؟ پانصد یعنی چه ؟هزار چه معنایی میدهد؟ چرابجای هزار نمیگوییم ده صد؟
پرسش ما این است که این دویست و سیصد و پانصد و هزار از کجا آمده اند؟
امریکایی ها وقتی میخواهند بگویند هزار و هفتصد ، میگویند هفدہ صد ، وقتی میخواهند بگویند هزار و صد ، میگویند یازده صد
حالا ما میخواهیم یک طرح تحقیقاتی بشما آدم های بیکار بدهیم که بروید تحقیق بکنید و دود چراغ بخورید وبما بفرمایید این کلمات دویست و سیصد و پانصد و هزاراز کجا آمده اند
ما میخواهیم از شما چیزی یاد بگیریم؛ اخم های تان را هم لطفا باز بفرمایید و هی نق نزنید و نگویید این آقای گیله مردبما مشق شب داده است

۲۲ تیر ۱۳۹۴

مادر بزرگ .....

حسین آقا مادر بزرگش را آورده است امریکا . 
مادر بزرگ که حالا در مرز هفتاد و چند سالگی پرسه میزند آمده است امریکا تا نوه نتیجه هایش را ببیند . 
چند سال پیش ؛ اخوند ها یکی از پسر هایش را کشته اند . مادر بزرگ هنوز عزادار است . تا آخر عمرش هم عزادار خواهد بود . لباس سیاه می پوشد و چارقد سیاه بسر میگذارد .  هر وقت چشمش به جوان های هفده هیجده ساله می افتد آهی از ته دل میکشد و اشک هایش بی اختیار سرازیر میشود . 
مادر بزرگ دو سه روزی مهمان ما هم بود . تنگی نفس داشت و همه استخوان هایش هم درد میکرد . 
یک روز بردمش دکتر . بردمش بیمارستان نزدیک خانه مان که یکی از دکتر هایش دوست ماست . آقای دکتر با محبت و دلسوزی و خوشرویی مادر بزرگ را پذیرفت و از من خواست همه حرف هایش را مو بمو برایش ترجمه کنم . 
مادر بزرگ در آمد که : آقای دکتر ! گمان کنم سردی ام شده باشد !
آقای دکتر چشم هایش را به دهانم میدوزد که : مادر بزرگ چه میگوید ؟ 
میگویم : ببین دکتر جان ! خدا بسر شاهد است این حرف های مادر بزرگ ترجمه شدنی نیست . 
میگوید : چطور ترجمه شدنی نیست ؟ 
میگویم : میدانی دکتر جان ؛ این بیماری خاصی که مادر بزرگ از آن حرف میزند در هیچ جای دیگر دنیا وجود ندارد ؛ فقط ما ایرانی ها هستیم که گاه سردی مان میشود گاه گرمی مان !
مادر بزرگ دوباره به سخن در میآید و میگوید : پسرجان !به این آقای دکتر بگو که از کف پا تا روی شانه هایم آتش گرفته است !
دوباره میمانم معطل که خدایا این را دیگر چطوری ترجمه کنم ؟ اما به هر جان کندنی بود به دکتر حالی میکنم که مادر بزرگ چه میگوید .
آقای دکتر حدود یکساعت مادر بزرگ را معاینه میکند و میخواهد برایش نسخه بنویسد . مادر بزرگ رو بمن میکند و میگوید : پسر جان ! تا یادم نرفته به این آقای دکتر بگو که شبانه روز توی دل و روده ام انگار رخت می شورند !!