خواستم به سبک و سیاق پیشین امشب نیز چیزکی و طنزکی بنویسم .آمدم پای کامپیوتر و این شعر سایه را در یاد داشت هایم دیدم . گفتم چه بهتر بجای آسمان و ریسمان بهم بافتن ؛ این شعر را اینجا بگذارم که حدیث سرگشتگی های خود ماست :
شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی
نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی
من شکسته سبو چاره از کجا جویم ؟
که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی
صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز
ز دامنت نکشیدند دست ای ساقی
ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود
چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی
در این دو دم مددی کن مگر که بر گذریم
به سربلندی از این دیر پست ای ساقی
شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است
بزن به شادی این غم پرست ای ساقی
چه خون که میرود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مرد رهی نیست ؛ هست ای ساقی
روا مدار که پیوسته دلشکسته بود
دلی که " سایه " به زلف تو بست ای ساقی
شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی
نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی
من شکسته سبو چاره از کجا جویم ؟
که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی
صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز
ز دامنت نکشیدند دست ای ساقی
ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود
چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی
در این دو دم مددی کن مگر که بر گذریم
به سربلندی از این دیر پست ای ساقی
شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است
بزن به شادی این غم پرست ای ساقی
چه خون که میرود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مرد رهی نیست ؛ هست ای ساقی
روا مدار که پیوسته دلشکسته بود
دلی که " سایه " به زلف تو بست ای ساقی