دنبال کننده ها

۳۱ فروردین ۱۳۹۲

پستان اسفنجی ....!!

....یک روز که مرا از زندان به دادگاه میبردند ؛میان یک مامور زن و شوفر نشسته بودم  " راننده دنده را چنان عوض میکرد که دستش به سینه ام بخوره .هیچی نگفتم تا رسیدیم . وقتی در رو باز کرد و پیاده شدیم ؛ دست کردم تو سینه ام و اسفنج هایی رو که میذاشتم سینه ها پر و پیمون بشن ( مد بود اونوقتا ) در آوردم . دادم به شوفره و گفتم : با اینا بازی کن تا من بر گردم ! 
قیافه راننده تماشایی بود . 
( از حرف های شادروان راضیه شعبانی )

- راضیه شعبانی که چندی پیش در سن 88 سالگی در گذشت ؛ نخستین زن زندانی سیاسی تاریخ معاصر ما بود .
او زنی بود که از آغاز جوانی پا به میدان مبارزه گذاشت و از 21 سالگی تا 27 سالگی اش را در زندان شاه گذراند .
او میگوید : شبی حالم چنان خراب بود که صدای پای مرگ را می شنیدم  " گفتم : راضیه ! حالا که داری میری درست حسابی برو ! نیم بطر ودکا تو خونه داشتم و چند تا آبجو . قاطی کردم و رفتم بالا !تو رختخواب دراز کشیدم .سرم گرم شد و پرواز کردم .  رفتم تو ابرها ! وقتی چشمم را باز کردم ظهر شده بود . دور و برم رو نگاه کردم .بلند شدم . زنده بودم . توپ توپ !!"

۳۰ فروردین ۱۳۹۲

سگ خودت باش ...!!

میگویند : روزی سگی داشت تو چمن علف میخورد . سگ دیگری از کنار چمن گذشت . چون این منظره را دید ایستاد .{ آخر ندیده بود سگ علف بخورد }
ایستاد و با تعجب گفت : " اوی ! تو کی هستی ؟ چرا علف میخوری ؟ " 
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت : 
- :  " من ؟ من سگ قاسم خان هستم ! " 
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت : 
-  " سگ حسابی ! تو که علف می خوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان ؟  اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ سگ خودت باش !!

" از کتاب " زمستان بی بهار " --ابراهیم یونسی 

** حالا حکایت ملت ماست 

۲۸ فروردین ۱۳۹۲

چه دریا دلانی ؟؟

شیخ فرید الدین عطار نیشابوری  در کتاب " تذکره الاولیا "  از قول یکی از همعصران عارف پیشه خود  -ابو محمد جریری - نکته ای را در توصیف روزگار خیام ( قرن پنجم هجری ) نقل میکند که خواندنی است .
عطار از قول ابو محمد جریری  می نویسد : 

در قرن اول ؛ معاملت به " دین " کردند . چون برفتند آنهم برفت .
در قرن دوم معاملت به " وفا " کردند . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن سوم معاملت به " مروت " کردند  . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن دیگر معاملت به " حیا " کردند . چون برفتند آن حیا نماند  . 
و اکنون ؛ مردمان چنان شده اند که معاملت خود به " هیئت "  و " هیبت " کنند .

بدینسان ؛ دوران خیام عصری بود که در آن تنها هیئت های مزین اشراف  و هیبت های سهمگین زورمندان ؛ وسیله پیروزی در معاملت بود .
آیا این عصر به زمان و زمانه ما شباهت تام و تمام ندارد ؟ 
و براستی  زهره شیر میخواهد در چنان عصر پر هول و هیبتی ؛ شعری اینچنین سرودن  : 

گویند بهشت و حور و کوثر باشد - جوی می و شیر و شهد و شکر باشد 
پر کن قدح باده و بر دستم نه  - نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد 
-------
گویند کسان بهشت با حور خوش است  - من میگویم که آب انگور خوش است 
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار - آواز دهل شنیدن از دور خوش است 
____
چه دریا دلانی در میهن ما زیسته و سر بخاک نیستی نهاده اند . 
یادشان هماره گرامی باد .