دنبال کننده ها

۱۶ آذر ۱۳۹۲

آقای بخاری ......

آقا ! امرروز استخوان هایمان چایید ! اگرچه آسمان کالیفرنیا  آبی و آفتابی بود اما چنان سوز سردی میآمد که ما را بیاد سرمای بی پیر مراغه انداخت .
چهل و چند سال پیش ؛ ما در مراغه  - در پادگان رضا پاد - دوره سربازی مان را میگذراندیم .( انوقت ها میگفتند خدمت نظام ؛ لابد حالا میگویند خدمت نظام اسلامی ! ) قرار بود جناب سروان بشویم !
صبحها ؛ کله سحر ؛ توی آن سرمای بی پیر باید میرفتیم مراسم صبحگاه و بجان اعلیحضرت همایونی بزرگ ارتشتاران و خاندان جلیل سلطنت ! دعا میکردیم ( انگاری دعا هامان مستجاب نشد !) . من آنوقت ها لاجون و ریزه میزه بودم . راستش مردنی بودم .  گاهگداری خودم را به بیماری و موش مردگی میزدم بلکه از شر مراسم صبحگاهی خلاص بشوم اما یک جناب سروان پدر سوخته گامبوی هفت خط لات چاله میدانی داشتیم که بهیچ وجه نمیشد سرش شیره مالید . مار خورده بود و افعی شده بود .
وقتی میآمدیم توی آسایشگاه خودم را به یک بخاری مافنگی که گوشه ای میسوخت می چسباندم و از جایم تکان نمی خوردم . بهمین خاطر بچه ها اسمم را گذاشته بودند آقای بخاری !!
شب ها هم با پالتو و پوتین و هزار تا زلم زیمبوی دیگر می خوابیدم اما همچنان استخوان هایم می چایید !
آقا ! ما هم از سرما می ترسیم هم نفرت داریم  . دو سه سال پیش توی ماه فوریه رفته بودیم دبی .چند روزی دبی ماندیم و بعدش رفتیم پاریس .
آقا ! چنان سرمایی بود که گفتیم صد رحمت به سرمای مراغه .نه تنها استخوان های مان بلکه دل و روده مان هم چاییده بود . رفتیم سه چهار تا استکان ویسکی خوردیم و خودمان را از برحمت خدا رفتن نجات دادیم !
حالا یکی دو روزی است که کالیفرنیا هم شده است عینهو مراغه .
امشب برویم خانه پای شومینه مان بنشینیم و دو سه تا استکان ویسکی بخوریم بلکه استخوان مان کمی گرم بشود و این سرمای بی پیر از جان مان برود . . بسلامتی شما البته !
مرده شور هر چه زمستان را ببرد .!!

( از یاد داشت های گیله مردی که چاییده بود )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر