به یاد فریدون از : هما ناطق
این خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم.
شنبه 21 ژوئن 2008, بوسيله ى
آقای ع. دهباشی از من خواسته اند چند سطری در سوگ دوست از دست رفته ام بنگارم. کاری است بس دشوار. نمی دانم چه بگویم. سرانجام با خودم گفتم بهتر آنکه از زبان خود او قلم بزنم. او را آنچنانکه بود بشناسانم. یعنی از لابلای نامههائی که پس از آمدن من به فرانسه از سالهای ۱۳٦٠ برایم فرستاد. [1] در زمینههای گوناگون. اکنون از میان خیل آن نامهها چند تائی را دستچین می کنم. سطری چند بر می گزینم و به اختصار به دست می دهم.
هما ناطق
پاریس ٧ مارس ۲٠٠٨
نخست یادآور شوم که در بیشتر نامهها فریدون تاریخگذاری را به قصد و یا محض احتیاط یاد برده. در ربط با امضاها هم گاه خود را ”پرویز“، گاه ”فرهاد“ و گاه به شوخی ”مشتاقعلی خان گنابادی“ خوانده است. آنجا هم که مطلب به سر ِ همکاری است، خودش را با عنوان ”دوست تو“ و یا ”همکار تو“ می شناساند. حتی برای رد گم کردن می نویسد: «دوست و همکار تو را دیدم» به فلانکس چنین گفت.
گاه مطالب را چنان با ایما و اشاره بیان می کند که قابل درک نیستند. به مثل: «از قضا چند روز پیش که علی اصغر (که غرض دکتر مهدوی است) و همان ایرج خان (یعنی ایرج افشار) سراغ من آمده بودند […] به صراحت گفتم همکار تو (یعنی خودش) که با هم (یعنی با من) کتاب مشترکی تألیف کرده بودید، اکنون در اثر تازهاش از رسالۀ دکتری تو (که غرض ایران در راهیابی فرهنگی است) یاد کرده با تحسینهای فروان […] تذکر دادم برایت بفرستند».
مقدمهوار بگویم که در این نامهها از هر دری سخن رفته است. از کتابهای منتشر شده در ایران، از ارسال کتاب، از چگونگی و کُندی پیشرفت تحقیقات خودش و پرسش از چند و چون پژوهشهای من در غربت. بیش از همه به نقد روشنفکران ”لومپن“ نشسته است. در نامههای گوناگون نام هم برده است که درز می گیرم. اما از برخی دیگر دوستانه یاد کرده است. از میان رجال ایران آگاهیهائی در بارۀ دکتر مصدق به دست داده، همراه با نقد و ستایش. بخش دیگری از نامهها در رفت و آمد خود اوست با خانوادۀ من. بویژه در بیماری پدرم که به گفت خودش ”هر روز“ در بیمارستان جم به ”عیادتش“ می رفت. اما در اصل، روح نامهها بیشتر حکایت دارد از بیحوصلگی و خستگی و نیز ناامیدی. حتی از مرگ هم سخن رانده. پس چکیدهای از مطالب برخی از نامهها را به دست می دهم.
می دانیم که فریدون اندکی تنهارو و حتی مردمگریز بود. با دید و بازدید و رفت و آمد چندان سر و کاری نداشت. نه مهمانی می داد و نه به میهمانی می رفت. بیحوصلگی یکی از خصلتهای او در شمار بود. گویاترین نمونه، نامه ایست که در اوت ۱٩٩٦ فرستاد. نوشت: «نه با کسی نامهنگاری دارم و نه جواب کسی را می دهم. گور پدر همه! حرف تو را تائید می کنم که زندگی برای بسیاری کسان انتظاری است که به سر نمی آید. چه بسا عمر به سرآید، اما آن انتظار همچنان باقی بماند […] روزها به دفتر مهندسی می روم، سه ساعت و نیم تا چهار ساعت کار می کنم. از توان جسمانی کاسته شده و مزاج و بنیۀ تحلیل رفته. بیش از اینهم انتظار نباید داشت.»
با اینحال او که خود همواره به تنهائی و تکروی خوی گرفته بود، در نامۀ ٩ مهر ماه (سال؟) به دلداری من برآمد. نوشت:
میز بزرگ کارِ تو و رساله و یادداشتها به تصوّر فضائی من می آید […] چرا به تنهائی خو کرده ای؟ مگذار غربتزدگی بر شخصیت پرتوان تو چیره گردد. تو همیشه به همّت بلند و پشتکار شاخص بودی. به کار آکامیک بپرداز که بهترین و شایستهترین سرگرمی است.
اما گوش خودش به این سخنان چندان بدهکار نبود. زیرا می افزود: « مایۀ حسرت است که من و تو چیزنویس و میرزاقلندر هم نشدیم»! در نامۀ مهر ۱۳٦٤: «تو خود اهل دانش و هنری. این خود بزرگترین تسلیبخشِ افسردگیها ست» که البته نبود.
به راستی هرگز از تشویق من به راه پژوهش باز نایستاد. او بود که مرا به انتشار ”نامههای تبعید“ میرزا آقاخان وا داشت. چنانکه در ۲ اوت ۱٩٩٦نوشت: «چه خوب که اقدام به کار کتاب میرزا عبدالحسین بردسیری کرده ای. این خدمتی شایسته و ستودنی است و به روزگار خواهد ماند. کامیابی تو را در انجام آن آرزومندم.» باز: «اکنون که به آرشیو اسناد قرن نوزده و اوایل قرن نوزده دسترسی داری، خیال نمی کنی مجموعهای از آنها را ترجمه و منتشر کنی؟ به این روزگار نشر اندیشه و دانش ارزشمندترین کارهاست». در نامۀ دیگر: «از انتشارات تازه اگر چیز قابلی منتشر گردد و من با خبر شوم، حتما می فرستم.» در نامۀ بی تاریخ دیگر: «از انتشارات تازۀ دو جلد کتاب برایت فرستادم که به نظرم سودمند است و باز هم خواهم فرستاد (غرض آخرین کتاب خودش است).»
باید اعتراف کنم که در در زمینۀ تحقیقات، فریدون از راه دور با من همراه بود و مرا به حال خود رها نمی کرد. هر بار که متون سودمندی به دستش می رسید، با پُست می فرستاد. امروز بخشی از کتابخانۀ من آراسته به کتابهائی است که او فراهم کرده بود.
نکتۀ دیگری که در نامههای فریدون چشمگیر می نماید، بدبینی او بود نسبت به دار و دستۀ روشنفکران ایران. از این طایفه چندان دل خوشی نداشت. در نامههای گوناگون از برخی به درشتی نام می برد. بر آن بود که اینان خدمتی به دانش و پژوهش نکرده اند. جز بیانیهنویسی و اظهار نظر در هر رشته، هنری ندارند. در اسفند ۱۳٦٥ نوشت:
اساساٌ این حضرات روشنفکر نیستند. روشنفکری خصوصیتی دارد و تعهداتی را به همراه می آورد […] اینان از نظر دانش و تفکّر جدید نمایندۀ تاریکفکری هستند و از نظر فضیلت و اخلاق انسانی در زمرۀ فرومایهترین ناکسان […] برعهدۀ اهل دانش و فکر و نویسندگی است که اگر به روزگاری دیگر فرصت یافتند، یک مطالعۀ تحلیلی و تطبیقی در کارنامۀ خیل روشنفکران بنمایند و به حسابشان برسند. مردمانی کهکاراکتر نداشتند هیچ چیز ندارند. این حرفها برای تو تازگی ندارد حاشیهای بود بر آنچه تو خود گفته بودی. [2]
با اینهمه از میان اهل قلم برخی را برکشیده و به دوستی پذیرفته. چنانکه در دو نامه به نیکی از چنگیز پهلوان یاد کرده. نخست در نامۀ ۱٤ شهریور ۱۳٦٤ که نوشت: «کمابیش مرتب چنگیز را می بینم. محبتی دارد و صحبت تو اغلب به میان می آید […] همین روزها قرار است ”زینی جون“ [3] را ببینم که البته به یاد تو خواهیم بود.» در نامۀ بی تاریخ دیگر: «نسخهای از نشریۀ چنگیز را برایت فرستادم.» از غلامحسین ساعدی بیش از دیگران نام برده و یاد کرده. زیرا که او را سخت دوست می داشت. در نامهها همواره از حال او پرسان بود. در این روال که: «از غلامحسین عزیز ما چه خبر؟» در نامۀ دیگر: «سلام مرا با دوست عزیزمان (ساعدی) برسان. لطیفههای نغز او همراه با لهجۀ ترکیاش را فراموش نمی کنم.» باز در ۲٠ مرداد ۱۳٦٦ گفت:
در سخن غلامحسین حقیقتی متبلور است که بعضی آدمیان محکوم هستند به فکر کردن و نوشتن. این برای اینکه بار زندگی زیاده سنگینی نکند.
در نامۀ بی تاریخ دیگر: «در خصوص ارسال رساله یا نوشتههای دکتر غلام (ساعدی) بعد خواهم نوشت. بهتر است تأمّل شود»! در مرگ غلامحسین نوشت:
به حقیقت خودکشی تدریجی کرد. با آن همه افسردگی و رنجهای دیگر مرگ او واقعاً بر قلب من سنگینی می کند و حالت صمیمی او را عمیقاً حس می کنم. به تعزیت رفتم سراغ اکبر (برادرش). پیام تسلیت تو را هم رساندم. دلش نمی خواست که دستههای سیاسی به شیوۀ تبلیغاتی برآیند و از این مقوله صحبت می کرد و همچنین چیزهای دیگر که جنبۀ خانوادگی دارد.
در ربط با رجال ایران، فریدون تنها از مصدق یاد کرد، در ۱٨ مهر ۱۳٦٥ همراه با نقد و ستایش، نکات مهمی از خاطرات او بر کشید که در هیچیک از نوشتههایش بدان اشاره نکرده است. نوشت:
مصدق در قسمت اول خاطراتش ضمن گفتگو در موضوعهای گوناگون، از دستگاه استیفا سخن گفته که بسیار سودمند است و اطلاعات تازهای به دست می دهد. مطالبی هم راجع به تشکیلات اداری دارد که هیچ تازگی و ارزشی ندارد. رسالهای که تو بدست آوردی و ضمیمۀ کتاب مفصل ”افکار منتشر نشده“ [4] به انتشار رساندی خیلی سودمندتر و مهمتر می باشد. اطلاعات این رساله را در هیچ جا سراغ ندارم و این نکته را به هر کس گفتم، زیرا اغلب چنین می پنداشتند که نوشتۀ مصدق در این مقوله هم بدیع است که به هیچوجه نیست. در موضوع حرکت مشروطهخواهی نیز مطلبی دارد که پایه و مأخذ صحیحی ندارد. به عقیدۀ او آزادیخواهان و مشروطهطلبان ایران دانش سیاسی سطحی از مغرب زمین داشتند. از قضا اقلیت معدودی که از همان آغاز نهضت مشروطگی مروّج اندیشههای جدید بودند، هم آگاهی سیاسی صحیح از مدنیت و حقوق سیاسی مغرب داشتند و هم نسبت به مسائل اجتماعی و سیاسی ایران بینا بودند. مذاکرات مجلس و قوانین موضوعۀ آن در همان مجلس اول گواه بر این معنی است. اما این بدان معنا نیست که در کارشان کاستی نبود. مصدق نه آن زمان و نه پس از آنکه در سوئیس درس خواند، مقام شاخص در فلسفۀ اجتماعی و سیاسی و شناخت فرهنگ مغرب کسب نکرد و سهمی در ترقّی آن (حتی به اندازۀ نخبگان آغاز نهضت مشروطهخواهی) ندارد. اما او شاخص است به سختپائی در برابر دیکتاتوری داخلی و زورگوئی و استعمار بیگانگان. از این نظر او مقام اول را حائز است. از این نظر هیچکدام از یارانش در جبهۀ ملی نزدیک مقام او نمی شوند. اساساً یاران او هیچکدام آدمی نبودند که ارزشی بتوان برایشان تصوّر کرد.[…]
به تأسف باید بگویم خصلتی که در مصدق ستودم و اعتبارش را به همان می دانم، درکل جماعت تحصیلردگان نسل بعد، (یعنی زمان ما)، علی الاطلاق نمی شناسم. در این حضرات توان مقابله با استیلای خارجی را سراغ ندارم. قسمت دوم خاطرات مصدق پاسخهای اوست به نوشتههای غرضآلود شاه در مأموریت برای وطن، جوابهای مصدق بسیار معقول و پسندیده است. خالی از طنز هم نیست. متن لایحهای که در دفاع خویش نوشته، اما به محکمه عرضه نداشته بود، نیز در همین جا آمده […] آنچه نوشتم نظری اجمالی است. شاید هم صحیح نباشد. اشتباه کرده باشم. به هر حال خواستم عقیده ام را برایت نوشته باشم. اندکی پرحرفی کردم.
بخشی از نامهها در بارۀ خانوادۀ من دور می زند. یعنی در بیماری و سکته مغزی پدرم، و دیدار ”هر روزه“ از او. از این دست: « می دانم از بیماری پدرت آگاهی درست داری […] به دنبال تلفن تو همه روزه به بیمارستان رفته ام.» در این باره، فریدون به من اطمینان هم می داد که «بهترین مراقبتها هم می شود […] هر دفعه احوال تو را می پرسند. این مطالب را برای دلخوشی تو نمی نویسم، بلکه عین حقیقت است.» در مرگ و مراسم ختم او به نیابت من صاحب عزا شد. اگر بگویم هر چه دارم از او دارم، به دور نرفته ام. هرگز کسی در زندگی من اینگونه همراه و پشتیبان من نبوده و نخواهد بود.
در نامهها از موسیقی هم سخنی به میان آمده. به مثل از من خواسته بود که نوار موسیقی فیلم لایم لایت چاپلین را برایش بفرستم. پیدا کردم و فرستادم. زنگ زد و گفت: «هر روز گوش می کنم و آرامش می یابم.» هرگز ندانستم چرا از شنیدن این آهنگ به آرامش می رسید. عشق به موسیقی، خود نشان از لطافت طبع پنهان او داشت.
اما برای من مهمترین بخش نامهها، خیال سفر فرنگ بود که فریدون در سر می پروراند. در یک نامۀ بی تاریخ: «من هم واقعاً میل دارم سفر کوتاهی به آن طرفها بکنم. این منوط به آنست که در مقررات فعلی تجدید نظری بشود.» در ٩ فرودین ۱۳٦۲:
برای تحصیل گذرنامه فرم مخصوص آنرا پُر کردم و به ادارۀ گذرنامه فرستادم. اگر نوبت به من برسد میل دارم یکی دو ماهی سفری بکنم. اما هنوز هیچ معلوم نیست. ادارۀ گذرنامه حسن نیت دارد […] معلوم نیست به چه تصمیمی بالاخر برسند.
در نامۀ دیگر:
البته دو سه ماهه سفر به فرنگستان بسیار مطلوب است. اما تصور کردم که اطلاع یافته ای که حتی مواجب وزارت کشاورزی هم (که غرض حقوق بازنشستگی است) بکلی قطع شده است. اگر آپارتمانی به فروش برسد گشایشی در کار خواهد بود ورنه هیچ امکان مادی و عملی نیست. [5]
چند سال بعد بود که فریدون به کمک بانو سیما کوبان توانست از سفارت فرانسه ویزائی دست و پا کند و راهی پاریس شود. از روزی که رسید در خانۀ ما منزل کرد. به گفتِ خودش خیال بازگشت به ایران را هم نداشت. ساعاتی را که من در دانشکده در کار تدریس بودم، او با روزنامه و کتابخوانی و قدمزدن سر می کرد. رفته رفته به این اندیشه افتادیم که کتاب مشرک دومی را که طرحش را در ایران ریخته بودیم، از سر گیریم. پیشتر هم در نامهای نوشته بود: «همکار تو هیچ ناامید نیست که باز بر سر یک میز بنشینید و کتاب دیگری بیافرینید. روزگار را چه دیدی؟» طرح کتاب آماده بود. عنوانش را هم فریدون در تهران آفریده بود. در گزینش این عنوان من سهمی نداشتم. کتاب نوین ما دولت بر باد رفته، دولت بادآورده نام گرفت. به گردآوری اسناد برآمدیم. از آن میان، گزارشها و بیانیهها و اسناد دیگری از این دست. برآن شدیم که کار را دنبال کنیم. بدا که ”افتاد مشکلها“.
دیری از اقامت او در پاریس نگذشته بود که دوست دیرینهاش دکتر اپریم، از لندن زنگ زد و از او خواست که سری به خانۀ او بزند و هفتهای بماند. فریدون درخواست او را پذیرفت. یکی از دوستان نزدیک من او را برای اخذ ویزا به سفارت انگیس برد. از منش و پوشاک او، اهل سفارت حدس زدند که صاحب مقام است. در دم ویزا را صادر کردند و فردای همان روز بلیط گرفت. بالاپوش و لباسهای پشمی را در خانۀ من گذاشت و با یک چمدان کوچک راهی لندن شد. او را با با اتوموبیل آقای بابک خندانی، و با دو تن دیگر از دوستان تا فرودگاه بدرقه کردیم. روی ما را بوسید و به ناگه در برابر نگاه شگفتزدۀ ما گریه را سرداد. ندانستیم چرا. به هر رو رفت و دیگر برنگشت!
همینکه پای فریدون به لندن رسید، گویا دولت انگلیس پاسپورت و اسناد او را گرفت و پس نداد. فریدون از جان گرنی استاد ایرانشناسی یاری خواست. آقای گرنی هر روز وعده داد که فلان روز پاسپورت را پس خواهند داد، که هرگز ندادند. فریدون سرگشته و سرگردان در لندن بماند. من همه روزه با او در تماس تلفنی بودم. تا اینکه پس از دوسه هفته زنگ زد و گفت: «گرفتار برونشیت شده ام.» رفته رفته این برونشیت تبدیل به ”آمفیزم“ شد. نه می توانست به پاریس برگردد و نه راهی وطن بشود. تا اینکه از ایران آقای عطاالله مهاجرانی به داد او رسید. دستور داد فریدون را بدون پاسپورت و بدون بلیط سوار هواپیما کنند و به ایران برگردانند. نمی دانم این ماجرا درست و دقیق نوشتم یا نه. به هر رو، فریدون پاریس را ترک گفت. ”آمفیزم“ را نیز با خود برد. طرح کتاب مشترکمان روی دستمان ماند و امید همکاری برای همیشه رخت بربست.
این را بیفزایم که فریدون چه در گفتهایش و چه در نامههایش، در بارۀ مرگ نظر غریبی داشت. بارها شنیدم که می گفت: «روزی که احساس کنم از زندگی سیر شده ام و رفتنی هستم یک حولۀ داغ روی سینه ام میکشم و هفت تیر را خالی می کنم»! به این آرزو هم دست نیافت. بیماری مجالش نداد. اگر همسرش بانو شهین به داد او نرسیده بود و از دل و جان به او نپرداخته بود،چه بسا تا کنون به یاری همان حولۀ داغ، رخت از جهان بر بسته بود. در اینجا مرگ جانسوز آن بزرگوار را از دل و جان به ایشان تسلیت می گویم. آخرین غمشان باد.
سرانجام باید از آقای دهباشی هم سپاسگزاری کنم که به گواهی خانم آدمیت در همه احوال به فریدون رسید. روزی نبود که به بیمارستان سر نکشد. در واقع فریدون همواره به او نیازمند بود و دهباشی را به چشم فرزندی می نگریست. بدون او کارهایش پیش نمی رفت چرا که کس دیگری نداشت. امیدوارم که ایشان نیز صمیمانه مراتب تسلیت مرا بپذیرند.
اکنون در این خلوت تلخ ”من مانده ام خموش“ و به دور از قیل و قال و ”بیانیه“ نویسی. در این تنهائی یاد بیتی از اشعار رودکی می افتم که سروده بود: «ای آنکه غمگنی و سزاواری»! والسلام. مرگ او دفتر ”دولت بر باد رفته“ را هم برای همیشه بست. اگر روزگار مجال دهد شرحی در زندگی و افکار و آثار او خواهم نوشت. امروز به همین چند نکته بسنده می کنم، تا چه پیش آید! بهر رو ”آنچه بر دل گذشت بر قلم رفت“و به گفت بیهقی «این حدیث فرا بُرید»!
این چند سطر را هم از نامهای نقل می کنم که افسردگی و تنهائی او را می رساند:
بگذار نامهام را با ترجمۀ یک شعرآغاز کنم: آدمی چند لحظه از دریچۀ حیات بر جهان هستی می نگرد و از آن زود می گذرد و به عدم می پیوندد […] این مضمون شعر تُرکی است که از دوستی روزی شنیدم. مضمون رواقی آن بر دلم نشست . آنطور که به خاطرم مانده برای تو نقل کردم.
چه بسا به حدس و نه به یقین، آن دوبیتی الهام گرفته از بیت دوم این ترانۀ مشهور ترکی باشد که به دست می دهم: [6]
س گلر آخار گچر | یان وری یخار گچر | |||
بو جهان پنجره دی | هر گَلن باخار گچر |
يادداشت
[1] اين نامهها را به آقای علی دهباشی می سپارم تا بتوانند محتوایشان را با آنچه که در متن بدست می دهم بسنجند.
[2] امروز مخالفان ديروز او برآنند به ياد او نامی برای خود دست و پا کنند. آنکه در ۱۳٥٧ در مجلۀ انديشه آدميت را ”فاشسيت“ خوانده بود، دو ساعت پس ازمرگ او، خود را پای راديو فرانسه رسانيد و در رثای او داد سخن داد. و آنکه يک گفتگوی مندرآوردی با عنوان ”صدراعظم معزول“ آراست و فريدون را سخت به خشم آورد. زيرا همه دانند که او هر گز در طول زندگی با کسی مصاحبه نکرده است. پس زنگ زد و از من خواست از سوی او به تکذيب آن مصاحبه ساختگی برايم. پذيرفتم. در روزنامۀ کيهان لندن تکذيب کردم. اما هنوز هم دست بردار نيست. و مانند ديگر کاسهليسان در سوگ فريدون خوشنشين شده. و ديگر آنکه از روزنامهنگاری يکباره تاريخدان از آب درآمد، در ”مشروطۀ ايرانی“ بارها و بارها به نفی نوشتههای فريدون برآمده. از اين دست که ”امانت را هم رعايت نمی کند“ ص. ٢٨۳ و يا: آدميت فلان سند را ”ظاهراً درست نخوانده“ و يا با شناساندن افکار ملکم «موجب گمراهی بسياری از روشنفکران از جمله جلال آل احمد شده»! ص. ٢٨٩ و سخنان ديگری از همين دست. يکی دو جا هم خدمت بنده رسيده که قابلی ندارد.
[3] غرض دکتر زينت توفيق، دختر خاله و دوست ديرينۀ من است که من او را ”زينی جون“ می خوانم. البته بارها با خود او ديدار داشته و تلفنی هم بارها مکالمه کرده.
[4] به ياد نمی آورم از کدام رساله سخن می گويد. من هرگز در بارۀ مصدق مطلبی ننوشته ام. شايد اشارهاش به يکی از رسالههائی از دورۀ قاجار است در تشکيلات اداری که در کتاب مشترکمان افکار سياسی و اجتماعی و اقتصادی در متون دوران قاجار (تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٧) گنجانيده ام.
[5] غرض فروش يکی از طبقات خانهاش بود که پس از مرگ برادر بزرگش منوچهر خالی مانده بود.
[6] می کوشم برگردانی از آن ترانه به فارسی به دست دهم:
آب می ريزد و می گذرد
کِشتگاه را می کوبد و می گذرد
اين جهان دريچه ايست
رهگذر می نگرد، می گذرد.