دنبال کننده ها

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

گويا فضا نوردان بر ماه ريده بودند ...!!!

دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . :

تصوير امام بر ماه !!!!!


ديشب گروه امت از جا جهيده بودند
از خانه ها شتابان بيرون پريده بودند

آنان که در کنار منقل نشسته بودند
وآنان که در کنار بطری لميده بودند

ملا و روضه خوان و شيخ و فقيه و واعظ
با لات و لوت الدنگ در هم تپيده بودند

در لابلای جمع اوباش انقلابی
عمامه بر سران هم خشتک دريده بودند

آنها که مهر مهر از دل ها گرفته بودند
وآنها که زهر قهر از ياران چشيده بودند

آنان که از دکان و بازار دين و مذهب
تسبيح يسر و مهری ؛ ارزان خريده بودند

آنها که از درخت پر شاخ و برگ رهبر
جز بار تلخ حسرت چيزی نچيده بودند

وآن سفلگان که بعد از عمری فشار وذلت
بی جا به گنج و مال و مکنت رسيده بودند

هر گوشه و کناری با بهت و بی قراری
بعضی ستاده بودند برخی خميده بودند

آن جمع در هم آن شب با چشم پر ز حيرت
بر اوج گرد گردون گردن کشيده بودند

آنها سپرده بودند خود را به بی خيالی
يا آنکه دل ز خواب راحت بريده بودند

پرسيدم از جوان رندی که آشنا بود
کانان چرا ز عقل سالم رميده بودند

گفتا که من هم اين را ؛ بشنيده ام که آنان
امشب ز سوی جمعی ملا شنيده بودند

کاندر غروب امروز هنگام بدر کامل
عکس امام امت بر ماه ديده بودند
گفتم بگو به آنان ؛ کای غافلان جاهل
حتما فضا نوردان بر ماه ريده بودند .....


لطفا از کشتن ما خودداری فرماييد ...!!!

۱۸ شهریور ۱۳۸۸

پول بحتر است يا سروت ؟؟؟

موضوع انشا این هفته ی ما عبارت است از پول بحتر است یا سروت.

به نضر من پول خیلی چیز خوبی است. انسان ها می توانند با پول به خوشبختی زیادی برسند.آنها میتوانند با پول خیلی چیزها بخرند، مثلاٌ می توانند آب نبات چوبی، ماشین، هواپیما، آدم و غیره... بخرند. پدرمن زیاد پولدار نیست. آخر من وقتی به او می گویم 100 تومان پول بده، باید ببرم مدرسه، به من میگوید:" از کجا بیاورم؟ از اونجای بابام؟ " بعداٌ فهمیدم اونجای بابای پدرم همان قبر پدبزرگ من است.ولی پدربزرگ من اثلاٌ قبر ندارد. او گورش کجا بود که غبرش کجا باشد.

مادرم همیشه می گوید: " حشمت جان، درس بخوان تا پولدار شوی و مثل پدر خاک بر سرت انگل این وآن نباشی."من همیشه صعی می کنم به حرف او گوش کنم ودرس بخوانم ولی نمیدانم چرا همیشه رفوزه میشوم، فکر کنم من اصتعداد ندارم. پدرم همیشه به من می گوید:" تو به خر گفته ای زکی!" ولی خواهرم می گوید:" درس به درد نمی خورد، مگر دایی کریم این همه پول نداد داتشگاه آزاد دارغوز آباد درس خواند، ولی الان شپش درون جیب هایش بادی بیل دنگ می زند" دایی کریم من لیسونس دارد، او کارمند شهرداری است و شغلش سخت است، او خیابان ها را متر میکند.دایی کریم خیلی خوب است، همیشه برایم شکلات می خرد او می گوید:" آدم اگر پولدار باشد و دلش باد کند واز اون کار ها انجام دهد مردم می گویند چی فرمودید، ولی اگر بی پول باشد و حرف بزند می گویند دوباره تو از اون کار ها کردی؟! "می گوید:" اگر پول را روی مرده بگذاری، بلند میشود برایت بندری می زند".

دیشب مادرم با پدرم دعوایش شد، من گوش نمیدادم به حرف هایشان. ولی مادرم می گفت:" مرده شورت را ببرند که اینقدر بی پول و آس وپاسی.حیف من برای تو. من1000 تا خواسگارپولدار داشتم. اگه به حرف بابام گوش می کردم، شوهر تو قزمیت نمی شدم.." پدرم هم خیلی عصبانی شد و یک حرف خیلی بی تربیتی به خواهر و مادر پدر بزرگم زد، ولی من نشنیدم. ولی فکر کنم مادرم دروق می گوید آخه دایی کریم می گوید:" ما مادرت را از توی سرکه بیرون کشیدیم و انداختیم به پدر ابلهت" و بعد می خندد ولی من معنی حرفش را نمیفهمم.

مادرم میگوید:" ما شانص نداریم، همه مردم شب ها می خوابند و روز ها پول پارو میکنند ولی پدرت مثل خر کار می کند ولی هنوز هم گداست."پدر من کارگر ساختمان است. او برج میلاد را ساخته است. پدرم خیلی زور دارد ولی مادرم می گوید درون مخ او به جای مغز خدا پهن ریخته است".مادرم پر کم بیراه هم نمیگوید ، چون من یک روز خودم دیدم پدرم به جای اینکه آجر ها را با فرقون به بالای برج میلاد ببرد ، آن ها را به بالا پرت میکرد.

من می خواهم وقتی بزرگ شدم در آینده پولدار شوم و برای خودم کسی شوم. من اگر پولدار شوم با پولم کار های خیر انجام میدهم، مثلاٌ خانه ی سالمندان میسازم تا بچه ها وقتی پدر و مادرشان پیر شدند، آنها را به آنجا ببرندو سواب کنند.همچنین برای خودم دوچرخه و تعدادی زن می گیرم تا این همه دختر مانند خواهرم روی زمین نمانند و با این کار به مردم خدمات کنم.

من یک دوستی دارم که پدرش خیلی پولدار است و رییس بانک است و یک عالم پول دارد. من دیروز با دوستم دعوا کردم. او به من گفت :" غیافه ات خیلی تخم مرغی، تخیلی است." وقتی این را به مادرم گفتم، او خیلی عسبانی شدو گفت:" غلت کرد اون دوست کره خرت، ما مثل آن مرفحان بدون درد پول نداریم هر شب مرغ بخوریم واسه همین تخم آن را میخوریم . غیافه ی خودش شبیه ته مرغ است."

بنا برین ما نتیجه می گیریم پول چیز خیلی خوبی است وهر کس که پول دارد خوب وآدم حسابی است و هر کس که پول ندارد بد ویابو است.

این بود انشای من.

وحید میرزایی- دانشگاه سهند -۱۳


بشاش به آيت الله....!!!!

jishbelama.gif (458×60)

۱۵ شهریور ۱۳۸۸

از آن سرداران تا اين سر داران ....

**رويداد های هراسناک ايران در يکی دو ماهی که گذشت و آنچه که بر سر فرزندان ميهن ما در سياهچال های جمهوری اسلامی آمده و ميآيد ؛ و بدنبال آن افاضات محير العقول سرداران اسلام ! مرا بر آن داشت تا دوباره تاريخ را ورقی بزنم و نشان دهم که بيش از هزار و چهارصد سال است که ملت ما با چنين خونخوارانی دست به گريبان بوده است :


ازآن سر داران تا اين سرداران .....


....تسلط تازيان بر ايران را هيچگاه نبايد به منزله پايان مقاومت ها و مخالفت های ايرانيان در برابر دين و دولت اسلامی تلقی کرد چرا که مردم ما ؛ اگرچه در برابر تازيان شکست خوردند اما با پايداری ها و جانفشانی های دليرانه و بی پايان ؛ با حکومت های دست نشانده اسلامی که مظهر دين تحميلی بودند به مبارزه پرداختند .

بنا به نوشته ابن بلخی در کتاب " فارسنامه " ؛ پس از فتح استخر در فاصله سالهای 28 تا 30 هجری ؛ مردم اين شهر پس از يک شورش گسترده ؛ حاکم عرب آنجا را کشتند و تازيان مجبور شدند برای بار دوم استخر را محاصره و تصرف کنند .
به نوشته ابن بلخی ؛ عبدالله بن عامر ؛ سردار عرب ؛ پس از محاصره استخر :"....سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر ( استخر ) که خون براند ... به اصطخر آمد و آنرا بجنگ بستد ....و خون همگان مباح گردانيد و چندانکه کشتند خون نمی رفت ..تا آب گرم به خون ريختند ..... و تعداد کشتگان که نامبردار بودند چهل هزار کشته بود ...بيرون از مجهولان ...( در اين باره نگاه کنيد به کامل ابن اثير - جلد سوم )

در زمان خلافت علی نيز ؛ مردم استخر بار ديگر سر به شورش بر داشتند و اين بار به فرمان علی ( همان مولای متقيان !! شيعيان ) يکی ديگر از خونخواران تازی به نام " عبدالله بن عباس " شورش مردم را در خون فرو نشاند .

در همين زمان - يعنی بهنگام خلافت علی - مردم کرمان و فارس نيز قيام کردند و عمال علی را از شهر های خود بيرون راندند . علی برای خاموش کردن طغيان مردم " زياد بن ابيه " را بسوی فارس و کرمان فرستاد ( برای آگاهی از جنايت های بيشمار اين سردار اسلام نگاه کنيد به کتاب " مروج الذهب - جلد دوم )

مازندران ( طبرستان ) همواره عرصه مبارزات مردم عليه حکومت اعراب بود و مردم اين سامان دهها سال با اشغالگران تازی جنگيدند و به رغم کشتار های گسترده تازيان نتوانستند حاکميت و سلطه دائمی خود را بر اين نواحی بر قرار کنند

بنا بنوشته " فتوح البلدان " در زمان عثمان ؛ تازيان برای فتح طبرستان کوشيدند و سعيد بن عاص - والی کوفه -بجنگ مردم طبرستان رفت . در اين جنگ ؛ حسن و حسين فرزندان علی همراه سعيد بن عاص بودند و در پيکار های خونين عليه مردم اين سامان مستقيما شرکت داشتند ( نگاه کنيد به مختصر البلدان -ص 152)

در سال 98 هجری ؛ خليفه اموی - سليمان بن عبدالملک - که از شورش مردم طبرستان بيمناک شده بود ؛ يکی از سر داران معروف خود بنام " مصقله : را برای سر کوب شورشيان فرستاد
در تاريخ طبری می خوانيم : " مردم طبرستان با وی حيله کردند و چنان وانمودند که هيبت وی بر دل هايشان نشسته است ( يعنی از او بسيار ترسيده اند ) تا مصقله سپاه را به درون آن ديار آورد و چون نزديک گذرگاههای کوهستان رسيد ؛ دشمن در آنجای کمين کرده بود ؛ سپس سنگ های کوهستان را بر سر سپاهيان خليفه افکندند ؛ چنانکه لشکريان عرب همه هلاک گرديدند و مصلقه - سردار عرب - نيز کشته شد . از آنجای اين مثل را آورده اند که " تا مصلقه از طبرستان باز گردد ." ....پس از آن مسلمين در اطراف آن نواحی می جنگيدند و از پيشروی در سر زمين طبرستان پرهيز ميکردند . ( نگاه کنيد به تاريخ طبری - جلد نهم )

مردم گرگان نيز در زمان سليمان بن عبدالملک اموی سر به طغيان بر داشتند و عامل خليفه را کشتند . يزيد بن مهلب _ يکی از خونخوار ترين سر داران تازی _برای سر کوبی مردم به گرگان شتافت . اين سر دار خونخوار تازی ؛ در گرگان سوگند خورد که با خون " عجم " آسياب بگرداند .
تاريخ طبرستان در اين باره می نويسد : " ...به گرگان آمد و دوازده هزار تن از جوانان و اسيران و سواران و مرزبانان را گردن زدچون خون روان نمی شد آب در جوی نهادند و خون با آن به آسياب بردند و گندم آرد کردند ؛ و يزيد بن مهلب از آن نان بخورد تا سوگند خود وفا کرده باشد ....سپس شش هزار کودک و زن و مرد جوان را اسير کرد و همه را به بردگی فروختند ... و کالبد کشتگان را بر دو جانب طريق ( جاده )بياويخت ( نگاه کنيد به تاريخ طبرستان - ابن اسفنديار - جلد اول )

بقول حافظ عزيز مان :
از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که عطر گلی ماند و بوی ياسمنی