دنبال کننده ها

۱۱ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

آمده بود کنار من نشسته بود . رفیق آرژانتینی ام  سینیور کاپه لتی را میگویم .
گفتم : میدانی سینیور کاپه لتی ؟ دارم میروم امریکا
میگوید : امریکا ؟ امریکا برای چی ؟ کی بر میگردی ؟
میگویم : دیگر بر نمیگردم . میروم امریکا آنجا بمانم
میگوید : راست میگویی ؟ میخواهی ما را بگذاری بروی ؟
میگویم : چاره ای ندارم ؛ همه قوم و خویش هایم آنجا هستند . من در بوئنوس آیرس غریب و تنها مانده ام .
میگوید : اینهمه رفیق اینجا داری ؛ خانه و زندگی داری ؛ فروشگاهی به این خوبی داری ؛ میخواهی بروی امریکا که چی بشود ؟میگویم : ببین کاپه لتی جان . در همین دو سه سالی که  این فروشگاه را در بوئنوس آیرس راه انداخته ام  دو بار بمن حمله مسلحانه شده . خودت که میدانی ؛ یکبار آقایان دزدان زدند دخل مان را در آوردند . کم مانده بود کشته بشوم . من دیگر از ماندن در بوئنوس آیرس هراس دارم . باید جانم را بر دارم و در بروم .
میگوید : حالا کی میخواهی بروی ؟
میگویم : دو هفته دیگر
میگوید : پس باید یک روز ناها ری شامی بیایی خانه ما
میگویم : کاپه لتی جان ؛ قربان معرفتت . راضی به زحمتت نیستم به خدا ! یک روز میآیم خانه ات با هم قهوه ای ؛ ماته ای ؛ چیزی میخوریم و گپ میزنیم .
میگوید : نه آقا ! نمیشود ؛ حتما باید ناهار بیایی
دعوتش را قبول میکنم . روز یکشنبه کفش و کلاه میکنم و میروم خانه سینیور کاپه لتی . خانه اش از آن خانه های قدیمی درب و داغان است . میگوید : سی سال است در همین خانه اجاره نشینی میکنم !
همسرش پیر و بیمار است ؛ اما دو سه نوع غذای آرژانتینی درست کرده است و روی میز غذا خوری گذاشته است .
اتاق غذا خوری شان تاریک است .
میگویم : چرا لامپ ها را روشن نمیکنید ؟
میگوید :  خیلی از لامپ ها سوخته اند و ما کسی را  نداریم لامپ های سوخته را عوض کند .
میگویم : لامپ سالم در بساط تان پیدا میشود ؟
میگوید : ده بیست تا لامپ سالم داریم
آستین هایم را بالا میزنم و همه لامپ های سوخته را عوض میکنم . از اتاق خواب شان بگیر تا دستشویی و اتاق نشیمن شان .  خانه شان روشن تر میشود . سینیور کاپه لتی و همسرش از ته دل شان خوشحال میشوند .
وقتی میخواهم خدا حافظی کنم خانم کاپه لتی یک جعبه کوچک کادویی به دستم میدهد . یک مجسمه کوچک برنزی است .
حالا سی سال از آن ماجرا گذشته است . مجسمه برنزی خانم کاپه لتی هر روز اینجا در اتاق خوابم بمن چشمک میزند .
هر وقت چشمم به این مجسمه برنزی می افتد بیاد سینیور کاپه لتی می افتم . رفیق شوخ و شنگ هشتاد و چند ساله ام که  همنشین روز های غربت و تنهایی ام در بوئنوس آیرس بود و با شوخی هایش مدام مرا میخندانید .
آه .... چقدر دلم برای سینیور کاپه لتی تنگ شده است .


۱۰ آذر ۱۳۹۴

بیاد شاهرخ مسکوب

حسن کامشاد

شاهرخ پس از چندي کادر حزب و مسئول تشکيلات فارس شده بود و من در مرخصي تابستان براي ديدن او سفري به شيراز رفتم. روز دوم ياسوم گفت براي کارهاي تشکيلاتي اش به بوشهر مي رود. گفتم منهم مي آيم چون بوشهر را نديده ام. تنها وسيله رفت و آمد به بوشهر کاميون هاي نفتکش بود و با يکي از اينها راه افتاديم. وقتي طول مسير و پيچ و خم و گردنه هاي صعب العبور راه را ديدم از تصميمم پشيمان شدم ولي ديگر دير بود و چاره اي جز ادامه سفر نداشتم. در بوشهر معلوم شد شهر جايي ديدني جز کنار دريا ندارد و در کناره هم گرما بيداد مي کرد. ما در خانه رفيق حزبي کارگري وارد شده بوديم که نه کولر داشت نه حتي بادبزن، و در دماي نفس گير و "شرجي"چسبناک هوا روز و شب عرق مي ريختيم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و منهم مي کوشيدم کتابي بخوانم. بسيار سخت گذشت. دو روز بعد با کاميون نفتکش ديگري برگشتيم و پستي و بلندي ها از نو پديدار شد. پاره اي از پيچ ها چنان تنگ و تيز بود که کاميون مي بايست يکي دو مرتبه عقب و جلو مي کرد. ولي راه سرازير بود و ماشين غول پيکر با سرعت بيشتري پيش مي رفت. شاهرخ بين من و راننده نشسته بود. يک جا در بالا بلند يک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. ديدم چشم هايش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و او هم دستپاچه مشتي به پهلوي راننده زد. از خواب پريد، نحس و بدخلق گفت «چرا همچين مي کني؟» شاهرخ گفت «چشم هايت هم رفته بود.» خشمگين گفت «من سي و پنج سال است در اين راه رفت و برگشت مي کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست مي شناسم. حالا دو تا آقاي فکلي آمده اند به من درس رانندگي مي دهند.» من به صدا در آمدم که «برادر هرچقدر هم جاده را خوب بشناسي با چشم بسته که نمي شود رانندکي کرد!» گفت «غلط زيادي موقوف! اگر نه هردوتون را همين جا پياده مي کنم.» شاهرخ، با توجه به اينکه کرايه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بوديم، گفت «پياده مي کني؟ مگه مملکت هرته؟ اين دوست من که مي بيني رئيس شرکت نفت در خوزستانه!» راننده اين را که شنيد کاميون را نگه داشت. پريد پايين و آمد طرف من، در را باز کرد، مچم را محکم گرفت و با يک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد هم شاهرخ را و چند تا فحش آبدار هم داد به رئيس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت. من و شاهرخ ميان کوه و کمر ايستاديم و مات و مبهوت همديگر را نگريستيم. پرنده پر نمي زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زير خنده و گفت «براي فرداي انقلاب چه فداکاري ها بايد کرد!» من که به شدت هراسيده بودم گفتم فعلاً براي همين فردا فکري بکن فرداي انقلاب پيشکشت! از رو نرفت با همان لحن طعن آميز گفت «اين فداکاري من و ترا در تاريخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دُن کيشوت و سانکوپانزا بر صحيفه روزگار پايدار خواهد ماند...» شاهرخ افتاده بود روي دنده دلقکي اش و من مي دانستم که به شدت عصبي است، خودم هم سخت دلم مي تپيد چون هوا رو به تاريکي مي رفت. در سراشيب جاده بفهمي نفهمي به راه افتاده بوديم و يواش يواش پيش مي رفتيم. سر پيچي يک مرتبه ديديم کاميون پايين دره ايستاده است. وقتي نزديک شديم راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت «بياييد بالا. مي خواستم ادبتان کنم که ديگر در کار راننده دخالت نکنيد». مثل دو طفلان مُسلم مظلوم گفتيم «بله فربان»! و راننده تا شيراز يک ريز برايمان رجز خواند.

از داستان های بوئنوس آیرس

بوئنوس آیرس - بهار 1985

" گاچو "

.......این روز ها زخم معده لعنتی هم وبال گردنم شده است . هر وقت فیل ام یاد هندوستان میکند ؛ هروقت خبری از ایران می شنوم ؛ هر وقت خاطره هایی ار باغات چای و شالیزار های ولایت در من زنده میشود این معده لعنتی هم شروع میکند به درد کردن ؛ تا بحال چند بار کارم را به بیمارستان کشانده است .
پارسال همین موقع ها ؛ سیزده روز توی بیمارستان خوابیدم ؛ آنهم چه بیمارستانی ؟ مسلمان نشنود کافر نبیند .  نه من اسپانیولی میدانستم نه آنها انگلیسی ؛ ناچار دکتری از بخش زنان که چند کلمه ای انگلیسی بلغور میکرد شده بود دیلماج ما .  توی بیمارستان هم عجب غوغایی بود ؛ سگ صاحبش را نمیشناخت . پرستار ها هی میآمدند به تماشایم ؛ پدر سوخته ها انگار دارند توی باغ وحش حیوان عجیبی را تماشا میکنند .  بعضی هایشان یکی دو کلام انگلیسی بلد بودند . سلامی , صبح بخیری ؛ مابقی شان بجای سلام میگفتند هولا ....
هر کس بمن میرسید بجای اینکه بفهمد چه دردم است بمن میگفت : آی لاو یو !
اول هاش خیلی تعجب میکردم ؛ بخودم میگفتم یعنی چه ؟ چطور شده که این پریروها یکباره واله و شیدای من شده اند ؟ تا اینکه بعد ها فهمیدم نه بابا ! این طفلکی ها انگلیسی دانستن شان منحصر به همان آی لاو یو ست .
توی اتاق من پیر مردی بود که بهش میگفتند " گاچو " . آدم خیلی خوبی بود ؛ هر چه خاک اوست عمر شما باشد ؛ بیچاره خیلی مواظبم بود ؛ خیلی هوایم را داشت ؛  روز های اولی که زیر سرم خوابیده بودم و نا نداشتم ؛ آن بیچاره ؛ شب نیمه شب  خشک و ترم میکرد ؛ دوا ها را توی حلقم میریخت . خیلی آدم دل زنده ای بود . برایم آواز میخواند ؛ تانگو میرقصید . ساعتها با زبان اسپانیولی برایم درد دل میکرد و من حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدم ؛ اما برای اینکه دلخور نشود همینطور الکی سرم را تکان میدادم و میگفتم : سی ...سی !
حدس زده بودم که پیر مرد دل خوشی از حکومت آرژانتین ندارد ؛ همه اش " پرون ...پرون " میکرد . هر وقت میخواست اسم " پرون " را بزبان بیاورد صدایش را پایین تر میآورد ؛ بگمانم از کسی یا از چیزی می ترسید . من با خودم میگفتم : لابد " پرون " باید آدمی مثل مصدق خودمان باشد . آخر پدرم هم هر وقت که میخواست اسم مصدق را بزبان بیاورد د.ر و برش را می پایید و صدایش را پایین میآورد .
پیر مرد آدم زنده دلی بود . بگمانم سزطانی ؛ چیزی داشت .  یک شب خوابید و صبح بیدار نشد . هر چه صدایش کردم دیدم تکان نمیخورد . پرستار را صدا کردم ؛ آمد و گفت : موریو !! یعنی مرد . به همین سادگی . گذاشتندش توی یک برانکار و بردندش سردخانه . به همین سادگی
خیلی دلم برایش سوخت . کلی گریه کردم . دیگر توی اتاقم تنها شده بودم . کسی نبود برایم بخواند و تانگو برقصد .
اما عجب راحت مرده بود ! نه آخی ؛ نه اوخی ؛ نه تکانی ؛  نه فریادی ؛ به همین سادگی .
با خودم گفتم : بعضی ها اگر برای زندگی کردن شانس ندارند دستکم این شانس را دارند که راحت بمیرند . بی سر و صدا ؛ بی هیاهو ؛ عینهو شمعی که نیمه شب به آخر میرسد و خاموش میشود .......

۸ آذر ۱۳۹۴

نجیب ترین چهره ادبیات پارسی
فردوسی ، اخلاقی ترین ونجیب ترین چهره ادبیات فارسی وفرهنگ ایرانی است
'' آزرم '' صفتی است که بارها و بارها در شاهنامه و در بافت های گوناگون به آن بر میخوریم وشک نداریم که فردوسی خودسرمشق '' آزرم '' و '' سخن به آزرم گفتن '' بوده است۰
در این میان '' نرم گویی ''نیز برای وی بسیار مهم است و با آزرم ملازمه دارد
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی
از سوی دیگر فراموش نکنیم که فردوسی مردی است اخلاقی ولی نه ریاضت کش. همچنانکه آز وبیشخواهی وفزون طلبی را محکوم میکند ، فقر و تنگدستی را نیز بندی بر دست و پای انسان میداند: جوانمرد را تنگدستی مباد
از دیدگاه فردوسی انسان باید از مواهب و زیبایی های ساده طبیعت و زندگی بهره برد
بارها و بار ها بازتاب این اندیشه را بویژه در آغاز داستان هایی چون '' رستم و اسفندیار '' یا '' بیژن و منیژه '' - که از ماهروی شمع بدست خود سخن میگوید - می یابیم و البته آغاز داستان رستم و اسفندیار گواه روشن و زیبایی است از این مدعا :
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از مرغزار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست این ، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
فردوسی تماشاگر روشن روان طبیعت است و آن را برای انسان آموزگاری بزرگ میداند
چون این '' گنبد تیز رو '' ، این '' شگفتی نماینده نو به نو '' که '' نه گشت زمانه بفرسایدش '' و نه '' رنج و تیمار بگزایدش '' سر مشقی است برای آنکس که تندرستی تن و روان رایکی از هدف های بنیادین تکاپوی انسانها بشمار آورد
پیام اخلاقی و معنوی فردوسی از ورای قرون هنوز ما را مخاطب قرار میدهد واز ما رفتاری را جویا میشود که همیشه و در پستی و بلندی های زندگی و تنگناهای آن و بند های که حادثات فردی و اجتماعی بر پای ما می نهند آسان نیست
بگذار که گهگاه تازیانه شرف بهرامی، ما فرتوتان ، ما درماندگان ، ما از کار افتادگان ، ما اسبان لنگ چاله و چاه دیده را ''نوازشی '' دهد و خنگ فرزندان جوان ایران و انسان را به سوی قلمروی آینده و امید بتاراند۰۰۰۰
از: تن پهلوان و روان خردمند
شاهرخ مسکوب