دنبال کننده ها

۱۳ تیر ۱۳۹۹

تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم


تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
بامداد امروز ، چشم که باز میکنم آفتاب و آسمان آبی و درخت و کوهسار و جلگه ای سبز را در چشم انداز خود می بینم و صبحم را با ترنم شعری از دیوان شمس می آغازم.
چون آینه ی راز نما باشد جانم
تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم از روح به پرهیز
سوگند ، ندانم نه از اینم نه از آنم
اندر کژی ام منگر ، وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم ...
زیر ساخت های معرفتی مولانا و شیوه او در بیان هیجانات روحی اش همواره مرا به اعجاب فرو می برد
برای درک آثار مولانا نخست باید جهان بینی او را شناخت . جهان بینی او آتشفشان معرفتی است و این آتشفشان معرفتی را نمی توان حتی در قالب های فلسفی - همچون مکتب های مشایی و اشراقی و ایده آلیسم و رئالیسم - ریخت . نگرش او به همه پدیده های هستی یک جهان بینی عرفانی مبتنی بر وحدت وجود است که برای دریافت و شناخت آن باید پیچ و خم های بغرنج فلسفی را در نوردید
ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم
من مرد غریبم، نه از این شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
دانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
Like
Comment
Share

Comments

بکش ولی خوشگلم کن

میگفت : ‏دخترعموی ۲۱ساله‌ام چهارده سال پیش بخاطر جراحی بینی توی یکی از همین کلینیک‌های غیراستانداردی که ارزان تر از بیمارستان‌ها هستندکشته شد. بماند که چندماه زجر کشید ولی در عوض یکی از عکس‌هایش با دماغ جدید روی اعلامیه ترحیمش چاپ شده بود!
آن دیگری میگفت
دختری آمده بود توی محل کارمان و ناله و ندبه میکرد که پدرش را در جنگ از دست داده و مادرش هم بیمار و زمینگیر است
ما برای اینکه این دختر خانم - که بر و رویی هم داشت - به فساد کشانده نشود و زندگی اش سر و سامانی بگیرد با همکارانم دست بدست هم دادیم و از دوستان و رفیقان و فامیل و همسایه و کس و کارمان پول گرفتیم و مبلغ قابل توجهی جمع کردیم و به این دختر خانم دادیم . چند روز بعد دیدیم رفته است دماغش را عمل کرده است و با بینی پانسمان شده توی خیابانها رژه میرود

کجایت درد نمیکند ؟



استاد بدیع الزمان فروزانفر میگفت : وقتی ما درس میخواندیم کتابهایی که در اختیار داشتیم در دوره قاجار چاپ شده بود
وقتی به اشعار بزرگان شعر پارسی میرسیدیم اگر مثلا شعر مسعود سعد را از روی کتاب می خواندیم استاد ادیب نیشابوری اگر متن را قبول نداشت تاملی میکرد و ریش اش را با دست میگرفت ومیفرمود :« به روح پدرم مسعود سعد اینطور نگفته بود »
بعد به سلیقه خودش شعر مسعود سعد را اصلاح میکرد و میفرمود :مسعود سعد اینطور گفته است
«از حرف های استاد محمد جعفر محجوب»
استاد محمد جعفر محجوب -که من افتخار شاگردی اش را داشتم - انسان فروتن شوخ طبع شیرین سخنی بود
یکی دو روز پیش از مرگش همسرش زری خانم دستش را گرفت و با مهربانی پرسید
امیر جان کجایت درد میکند
استاد گفته بود : خانم جان ! بفرمایید کجایت درد نمیکند


۸ تیر ۱۳۹۹

با اسب ها


امروز رفتیم دیدن اسب ها - نام شان چیف و ریو-
نوا جونی و آرشی جونی دو سه ماهی بود اسب ها را ندیده بودند . ترس از ویروس کرونا همه مان را خانه نشین کرده بود .
اسب ها تا چشم شان بما افتاد شیهه ای کشیدند و سم به زمین کوبیدند و گردنی کشیدند و بدین سان خوش آمد مان گفتند .
آقای کوین خانه نبود . همسرش آمد و دروازه آهنی را گشود و نواجونی و آرشی جونی توانستند نیم ساعتی دستی به سر و گردن اسب ها بکشند و ناز و نوازش شان کنند
چشمان اسب ها را با پوششی پارچه ای پوشانده بودند . نوا جونی با نگرانی و دلسوزی کودکانه ای می پرسید چرا چشمان شان را بسته اند ؟
گفتیم : چون مگس ها روی چشم اسب ها می نشینند و آزارشان میدهند باید چشمان شان را بست تا کمتر آزار ببینند .
وقتیکه میخواستیم به خانه برگردیم اسب ها بیتابی میکردند . دور خودشان می چرخیدند . سم به زمین میکوبیدند و با زبان بی زبانی میگفتند : کجا؟ چرا تنهای مان میگذارید ؟

چرا نمیمیرم ؟

یک روز آفتابی که گذارم به ژنو افتاده بود به خانه سالمندان - محل اقامت محمد علی جمالزاده- به زیارت او رفتم 
گفتتد : فایده ای ندارد . او همیشه در خواب است و گاهی چشم میگشاید و عجیب است که وقتی بیدار میشود برهمه حواس خود مسلط است
گفتم : اشکالی ندارد ، میخواهم او را در هر حالتی که هست ببینم 
روی تخت دراز کشیده و در خوابی آرام فرو رفته بود
مقابل او نشستم و به این انسان - که بیش از صد سال گفت و نوشت و آرام نداشت - چشم دوختم و به سر نوشت آدمیان که چه آغاز و فرجامی برای شان رقم زده اند
چشم در چشم او داشتم که ناگهان چشم هایش را باز کرد . به من خیره شد با حیرتی آشکار
از ترس اینکه مبادا دوباره چشم بر هم بگذارد هیچ نگفتم و تکان نخوردم
با صدایی بسیار ضعیف گفت : تو محمد نیستی؟
گفتم : چرا آقا جمال
گفت : اینجا چه میکنی؟
گفتم : آمده ام شما را ببینم
گفت : من که دیدن ندارم
گفتم : چرا ، شما را همیشه با شوق و شادی می توان دید
گفت : من چرا نمیمیرم ؟
گفتم : چرا بمیرید آقا جمال ؟ شما هنوز باید برای ما باز هم از سفر به بندر پهلوی و آن ماجراها حرف بزنید
گفت : آخر همه مردند . من دیگر زبان این آدم ها را نمی فهمم و با کسی آشنا نیستم
وچشم بر هم گذاشت و به خواب رفت
مدتها همانجا نشستم. باور نداشتم که این سعادت غیر مترقبه نصیب من شده است و توانستم شاید تنها کسی باشم که آخرین حرف های او را بشنوم
بگو به خضر که از عمر جاودانه ترا
چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن ؟
آرامش جاودانی همراه او باد 
محمد عاصمی - مونیخ
 آبان ۱۳۷۶
 نوامبر ۱۹۹۷

آنجلا


آنجلا....
" از داستان های بوئنوس آیرس "
*. نامش آنجلا بود . صدایش میکردند آنخلا . سی و چند سالی داشت . بلند قد و سیاه چشم و گیسو کمند . عاشق مردی شده بود با زنی و سه فرزند 
آنجا - در بوئنوس آیرس - طلاق ممنوع بود . از نظر قانونی ممنوع بود . اما زنها و مردها - زن ها وشوهرها - از هم جدا میشدند بی هیچ اما و اگری . بی گردن نهادن به هیچ قانونی . قانونی که در قدرت پنهان کلیسای کاتولیک جریان داشت
عمویش و زن عمویش را میشناختم . درست مقابل سوپرمارکت من خانه ای ساخته بودند . خانه ای آجری . آنجلا را از خانواده خود طرد کرده بودند . عمویش و زن عمویش از او پرهیز میکردند . نمیخواستند بدانم با آنها نسبتی دارد
مرد اما - مردی که آنجلا عاشقش شده بود - آمده بود حول و حوش فروشگاهم خانه ای اجاره کرده بود و با آنجلا در آن میزیست
آنجلا گهگاه غروب ها به فروشگاهم میآمد . نانی و مربایی و تخم مرغی و بیسکویتی میخرید . اگر میدید میتواند با من سخنی بگوید سفره دلش را باز میکرد . چشمان جادویی سیاه سحر انگیزی داشت . گهگاه پسرک سه ساله اش را هم همراه میآورد . کودکی شیطان و مدام در جست و خیز . چشمانش هم رونوشت برابر اصل . عینهو چشمان سیاه سحر انگیز آنجلا
می پرسیدم : آنجلا ! تو با اینهمه زیبایی و ملاحت چرا خودت را به بند بلا گرفتار کردی ؟ میتوانستی مرد بهتری بیابی و زندگی بهتری داشته باشی
چشمانش از اشک پر میشد و میگفت : اسن ! انگار تو از عشق چیزی نمیدانی ؟ من به گرداب عشق افتادم
آنگاه قطرات اشک را میدیدم که بر پهنای صورتش فرو می چکید
آنجلا مدام در هراس میزیست .ترسی هولناک در جانش خانه کرده بود . بی تاب و شکننده و مایوس بود
می پرسیدم : آنجلا ! از چه می ترسی ؟
میگفت : می ترسم . سخت هم می ترسم . می ترسم روزی رهایم کند و به زن و فرزندانش باز گردد. آنوقت چه خاکی باید بسر کنم ؟
و دوباره قطرات اشک بود که بر پهنای صورتش می درخشید
وقتی از بوئنوس آیرس به امریکا آمدم هنوز برایم نامه می نوشت . هنوز همچنان درد دل میکرد . هنوز می ترسید و می هراسید . سال نو که از راه میرسید کارتی میفرستاد و تبریکی با گل و گیاه و تصویری از قلبی شکسته
دو سه سالی برایم نامه می نوشت . پس از آن دیگر هیچ
مرا گم کرده بود . شاید هم خودش را گم کرده بود . نمیدانم . شاید من او را گم کرده بودم
دیگر سالهاست از آنجلا خبری ندارم .زنی با چشمان سیاه جادویی . قربانی عشق
زنی که در هراس میزیست