تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
بامداد امروز ، چشم که باز میکنم آفتاب و آسمان آبی و درخت و کوهسار و جلگه ای سبز را در چشم انداز خود می بینم و صبحم را با ترنم شعری از دیوان شمس می آغازم.
چون آینه ی راز نما باشد جانم
تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم از روح به پرهیز
سوگند ، ندانم نه از اینم نه از آنم
اندر کژی ام منگر ، وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم ...
زیر ساخت های معرفتی مولانا و شیوه او در بیان هیجانات روحی اش همواره مرا به اعجاب فرو می برد
برای درک آثار مولانا نخست باید جهان بینی او را شناخت . جهان بینی او آتشفشان معرفتی است و این آتشفشان معرفتی را نمی توان حتی در قالب های فلسفی - همچون مکتب های مشایی و اشراقی و ایده آلیسم و رئالیسم - ریخت . نگرش او به همه پدیده های هستی یک جهان بینی عرفانی مبتنی بر وحدت وجود است که برای دریافت و شناخت آن باید پیچ و خم های بغرنج فلسفی را در نوردید
ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم
من مرد غریبم، نه از این شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
دانم که نگویم ، نتوانم که ندانم