دنبال کننده ها

۲۰ خرداد ۱۴۰۲

در راه خدا

از من می پرسد : اهل کجایی؟
میگویم : اهل خاک
می پرسد : چه مذهبی داری ؟
میگویم : لا مذهبی !
لحظه ای به من خیره میشود و آنگاه موعظه اش را آغاز میکند . برایم از مسیح مقدس میگوید که بخاطر گناهان مان مصلوب شده است .
چهل و چند سالی دارد .زیباست . با چشمانی سبز و لباسی به رنگ آسمان . چند دقیقه ای برایم موعظه میکند . بی هیچ واکنشی به حرف هایش گوش میدهم . میرود از توی ماشینش یک جلد کتاب مقدس میآورد و آنرا بدستم میدهد . قول میدهد باز هم به دیدارم بیاید . چنان با ظرافت حرف میزند که دلم نمیآید سر به سرش بگذارم .
میگوید : کتاب مقدس را بخوان ! درمان همه درد های بشری است !
خنده ام میگیرد . میخواهم بگویم باعث و بانی همه سیه روزی های بشری است . اما چیزی نمیگویم .
نگاهی سرسری به نخستین صفحه کتاب مقدس می اندازم . نوشته است تا کنون یک میلیارد و هشتصد میلیون جلد از همین کتاب مقدس در یکصد و نود کشور جهان توزیع شده است ! یک میلیارد و هشتصد میلیون جلد !
May be an image of book
All reactions:
Ali Asghar Jabbari, Sami GM and 14 others

در پاریس

در پاریس بودم. سوار بر دوچرخه ای. به میدانی رسیدم نامش ترافالگار .(آیا در پاریس میدانی به این نام وجود دارد ؟)
محمد جلالی شاعر را دیدم . تن پوش بلندی نارنجی به تن و شال گردنی بر گردن.
وسط میدان خردک میزی.و بر آن لیوانی آبجو !
شاعر به پیشواز دوستی آمده بود با لیوانی آبجو.
دوستش پالتویی خاکستری به تن داشت. با عینکی و شال گردنی. و خندان و هیجان زده از این دیدار .و من گوشه ای ایستاده به تماشا . تکیه داده بر دوچرخه ام …
گاهی آدمیزاد چه خواب هایی می بیند
May be an image of 1 person, smiling and text that says 'MES AC'
All reactions:
Faramarz Ghazi, Ahmad Moghimi and 61 others

۱۹ خرداد ۱۴۰۲

مرضیه

چقدر مرضیه را دوست میداشتم . شب ها هنگام خواب یا مرضیه گوش میکردم یا عبدالوهاب شهیدی
عاشق شده بودم. خواب و آرام نداشتم. سنگ خارای مرضیه را گوش میدادم و رویا پردازی میکردم.
مادرم میگفت : پسر جان ! چرا شب ها تا دیر وقت بیدار میمانی؟ جای ات درد میکند ؟
میدانستم میداند عاشق شده ام.
میدانستم که:
گر فلاطون به طبیبی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش.
من آن روزها با سعدی الفتی داشتم و غزل های عاشقانه اش روح و روانم را جلا میداد :
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم ‌دریا نه پدید است کرانش
سالها گذشت. سالهایی دراز . با رنج ها و شادی هایش. یک بار سرم را بلند کردم دیدم خبر نگار شده ام. خبرنگار رادیو .
یک تابستان مرا فرستادند اردوی رامسر. صدها دختر ‌‌و‌پسر از اینسوی و آنسوی آن فلات تفته به رامسر آمده بودند . از سراوان و سردشت و قوچان و ری و روم و بندر عباس. آمده بودند تا روزی چند به شادی و خوشباشی بگذرانند. برخی از آنان دریا ندیده بودند . با شگفتی به موج ها می نگریستند .
مرضیه هم آمده بود . امیر عباس هویدا هم آمده بود . خانم فرخ رو‌پارسای هم آنجا بود .
شبی مرضیه کنسرت داشت. در آمفی تئاتر اردوگاه .
نشستیم به تماشا . دوربین کوچکی همراهم بود . خواستم از این شب رویایی فیلمی بگیرم . میدانستم مرضیه دوست ندارد از او فیلم بگیرند. دوربین را یواشکی روشن کردم و با احتیاط گذاشتم جلویم روی میز.
مرضیه آمد و شوری به پا کرد و خواند :
سنگ خارا را گواه این دل شیدا
بگیرم
همچنان که میخواند بسوی من آمد . با لبخندی میکروفن دوربینم را آهسته از دوربین جدا کرد و با خود برد . بی هیچ کلامی . همچنان آواز خوانان برگشت رفت روی صحنه.
حالا پس از هزار سال ! هر وقت آهنگی از مرضیه می شنوم یاد آن شب می افتم و میگویم :
کاش مرضیه همچنان مرضیه مانده بود . کاش
May be an image of 1 person and smiling
All reactions:
Mali Rah, Mahi Mansoori and 19 others

آخرین منزل هستی این است

رفتم مزرعه رفیقم .مزرعه ای در دامنه کوهی. با درختان سر به فلک کشیده و چشمه هایی جوشان . از بلندای کوه چشم اندازی از زیبایی و شکوهمندی طبیعت پیدا .
مزرعه ای با اردک ها و بوقلمون ها و مرغ ها و ماکیان و آهوان . شغالان و خرگوش ها هم . و خرگوشان هر یک همچون بره گمشده ای .
تپه ماهوری را میگیرم و بالا میروم. چه سکوتی حکمفرماست. سکوت مطلق. گهگاه نسیمی زلفکانم را می آشوبد . گهگاه زمزمه جویباری به گوش می‌رسد.
میرسم بر فراز تپه ای . تپه ای محصور در میان درختان دیرینه سال. پر شاخ و برگ . نام هیچ درختی را نمیدانم.
آنجا ، بر فراز تپه ، انسانی زیر خاک خفته است . نامش کریستین. دقیقا صدو بیست و سه سال پیش این جهان را وانهاده است. بیست و یکم ژوئن ۱۹۰۰ میلادی.
چهل و شش سال و بیست و‌پنج روز زیسته است . این را سنگ مزارش میگوید .
دو قرن پیش ، نمیدانم از کجای دنیا، لابد سوار بر دلیجانی، در آغوش مادری یا پدری به اینجا آمده است .خیمه ای و چادری بر افراخته اند. آلونکی از چوب ساخته اند. آلونکی که هنوز همچنان پا بر جاست. گیرم بادی ‌و توفانی می تواند از جای بر کندش .
سالهایی در این کلبه چوبی زیسته اند . با خواهرانی و‌برادرانی.
روز ها و شب ها و سالها و ماهها جان کنده اند . شخم زده اند . آبیاری کرده اند . کاشته اند و‌درویده اند .اسبانی داشته اند . گاوان و گوسپندانی نیز .از همین چشمه ساران نوشیده اند. حادثه ها دیده اند. سیل ها و توفان ها دیده اند . و سرانجام سر به بالین خاک نهاده و به نا کجا آباد کوچیده اند .
آنچه اکنون از کریستین بجا مانده سنگ قبری است ایستاده بر فراز تپه ای.
سال ها گذشته است . آن سنگ گور اما از هیچ باد و بارانی گزند نیافته است. همچنان ایستاده است . ایستاده است تا بگوید اینجا زنی خوابیده است که روزی عاشق مردی بوده است . زنی خوابیده است که هزار و یک آرزو در دل داشته است.زنی خوابیده است که میکاشت و میدروید . زنی خوابیده است که همسر مردی بنام کنراد بوده است .
و اینک از او تنها سنگی بر جای مانده است . سنگی سپید . بر فراز تپه ای . غریبانه .و شاید هم یادی و خاطره ای در ذهن نواده ای یا نوادگانی.
می نشینم، غبار از روی سنگ می زدایم و شعر پروین را زمزمه میکنم :
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
All reactions:
Habib Nourmofidi, Mali Rah and 69 others
  

۱۸ خرداد ۱۴۰۲

آدم نمی شوم


در کرمانشاه زمانی می خواستند تعزيه ی هبوط «آدم» را نمايش بدهند.
به دنبال کسی می گشتند که نقش «آدم» را بازی کند. اتفاقا ً کسی را يافتند که برای اجرای اين نقش بسيار مناسب بود، اما هر چه به او اصرار کردندزير بار نمی رفت و جمله ای را هم که پشت سر هم تکرار می کرد اين بود :
« مرا بکشيد هم آدم نمی شوم !»
May be an image of text that says 'shutterstock.com 127399649'
All reactions:
Bijan Abhari, Monty Fatemi and 53 others