دنبال کننده ها

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

این یارو پالانش کج شده ...!!



شادروان ملک المتکلمین که یکی از پیشگامان و شهدای انقلاب مشروطیت است ؛ برای آنکه فساد دستگاه روحانیت را به جهانیان نشان بدهد و بیداد گری ملایان و همدستان حکومتی آنها را به تصویر بکشد ؛ در سال 1318 قمری حقایقی را تحت عنوان " رویای صادقه " نوشته و منتشر کرده است .

او می نویسد : خواب دیدم صحرای محشر بر پا شده . آقای شیخ محمد تقی ( معروف به آقا نجفی ) را با همان بدن عنصری ؛ در حالیکه بر خر سفیدی سوار است و جمعی آخوند و اوباش دور او را گرفته اند و صلوات میفرستند ؛ وارد صحرای محشر کردند .

آقا نجفی با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکند و از آخوندی که افسار خرش را گرفته سئوال میکند چه خبر است ؟
ناگاه از جانب حضرت باریتعالی خطابی میرسد که : ای شیخ محمد تقی ! ما تو را در دنیا به مقام جانشینی پیغمبر بر گزیدیم و احکام خود را به دست تو سپردیم و سعادت بندگان خود را در کف تو نهادیم .
ما تو را از ثروت ؛ قدرت ؛ ریاست ؛ نفوذ کلام ؛ عمر طولانی و دیگر مواهب زندگی بر خور دار کردیم ؛ چرا از وظیفه ای که پروردگار تو برای تو معین کرده بود منحرف شدی ؟؟
چرا از احکام الهی سر پیچی کردی و از طریق حقیقت و راستی منحرف شدی ؟
چرا حق و عدالت را زیر پا گذاشتی و به ظلم و بیداد گری پرداختی ؟؟
چرا از گفته پیغمبر خود دوری جسته و تحصیل علم و دانش را مخالف اسلام خواندی و پیروان فضیلت و پرهیز گاری را تکفیر کردی و باب علم و دانش را بر روی مسلمانان بستی و مردم را به بی خردی و زیستن در ظلمت جهل و نادانی تشویق کردی ؟؟
چرا ظلم به خلق خدا را پیشه خود قرار دادی و جباران و بیداد گران را تشویق و تقویت کردی ؟؟
چرا کسانی را که برای تحصیل معرفت با مشقت بسیار به ممالک مترقی و متمدن مسافرت کردند و با اندوخته ای از علم و دانش به وطن خود باز گشتند ؛ کافر و بی دین اعلام کردی ؟؟
چرا عده ای از مفسدین را بنام " طلاب علوم دینیه " گرد خود جمع کردی و به دستیاری آنها به غارت و یغمای بندگان خدا پرداختی ؟؟
چرا برای بردن ملک سید مار بینی ؛ او را تکفیر کردی و خون آن سید پیر مرد بیگناه را ریختی و از خدا و خلق شرم نکردی ؟؟
چرا دو برادر تاجر بد بخت را که طلب حقه خود را از تو میخواستند کافر و مشرک خواندی و آن بیچارگان را با آن وضع فجیع به کشتن دادی ؟؟

چرا مامور وصول مالیات را که بنا بر وظیفه ای که داشت مالیات دیوانی را از تو مطالبه میکرد تکفیر کردی و حکم به بی دینی او دادی و ان مرد مظلوم بیچاره را کشتی و خانواده ای را بی سرپرست کردی ؟؟
مطابق کدام انصاف و عدالت صدها دختر باکره ده - دوازده ساله را برای شهوترانی خود صیغه کردی و پس از چندی کامرانی ؛ آن بد بخت ها را رها کردی و در نتیجه صد ها گدا و فاحشه بوجود آوردی ؟؟
بر طبق کدام دین و شریعت ؛ مدارس جدید را خانه شیطان ؛ و موسسین آنرا کافر و بی ایمان اعلام کردی و بچه هایی را که برای تربیت به مدرسه میرفتند نا پاک و زشت سرشت خواندی و اولیای آنها را تهدید کردی و ریختن خون آنان را مباح دانستی ؟؟

آقا نجفی که از گفته های خالق خود متعجب شده بود در حالیکه انگشتانش را در میان ریش انبوه و حنا بسته خود فرو کرده بود رو به اطرافیانش کرد و گفت :
سر خر را به طرف دنیا بر گردانید .این یارو ( یعنی خدا ) پالانش کج شده و بی دین و لا مذهب است و همان حرفهایی را میگوید که بعضی زنادقه در دنیا میگویند !!!

شادروان ملک المتکلمین آنگاه برای آنکه دو رویی و ریا کاری ملایان را آشکار کند می نویسد :
ای مردم ایران ! به خدایی که جان من و شما در کف قدرت اوست ؛ اگر روزی امام زمان - که همین علما و روحانیون خود را نایب او میدانند و هر روز برای ظهور او " العجل " میگویند - ظهور فرمایند و کاری بر خلاف منافع و هوای نفس همین آیات عظام بکنند ؛ فورا تکفیرش خواهند کرد و خونش را خواهند ریخت ....

این بود قسمت هایی از کتاب " رویای صادقه " که در سال 1318 قمری نوشته شده بود اما ما ایرانی ها چون اهل کتاب نیستیم لاجرم این کتاب را نخواندیم و نا دانسته به زیر علم و بیرق خمینی رفتیم و به قعر چنان جهنمی سر نگون شدیم که بیرون آمدن از آن مستلزم فدا شدن نسل هاست .

در مورد همین آقا نجفی بگویم که : او یکی از ثروتمند ترین ملا های آن روزگار بود و ثروت او به کرور ها تومان میرسید .
میگویند : چندین سال مالیات دیوانی را نپرداخته بود .میرزا اسدالله خان رییس دارایی وقت - که در آن زمان وزیر مالیه اش میگفتند -
روزی آقا نجفی را برای تسویه حساب مالیاتی به خانه خود دعوت کرد .
آقا نجفی با جمعی از طلاب به منزل او رفتند . وزیر تا در خانه از آنان استقبال کرد و دست آقا را بوسید و با اکرام و احترام هر چه
تمام تر در صدر تالار نشانید
پیشخدمت چای و شیرینی خدمت آقا آورد .ولی آقا از خوردن خود داری کرد و با بی شرمی گفت :
-مردم بعضی صحبت ها در اطراف عقیده دینی وزیر میکنند !!لاجرم رعایت حدود شرع به من اجازه نمیدهد که چیزی بخورم !!
معنای این حرف آن بود که وزیر متهم به بی دینی یا بابیگری است .
حرف این ملای مکار که ممکن بود به قیمت جان وزیر بیچاره تمام بشود همچون صاعقه ای بر سرش فرود آمد و ناچار برای رهایی از این مهلکه مخوف با تنی لرزان و رنگ پریده ؛ کاغذ و قلم خواست و سطری به این مضمون نوشت و تقدیم حضور آقا کرد که :
" حضرت آیت الله ......از این تاریخ کلیه بدهی مالیاتی املاک و مستغلات خود را پرداخته اند و دیگر از این بابت حسابی با دیوان اعلی ندارند ..."

آقا نجفی پس از خواندن این یاد داشت خنده شیرینی فرمودند و دست بطرف شیرینی دراز کردند و و گفتند :
- من جناب وزیر را از هر مسلمانی مسلمان تر میدانم ! و روی آقای وزیر را که تا چند لحظه پیش نجس بود بوسیدند و با کامیابی به خانه شان مراجعت فرمودند ..!

ملای دیگر عصر ناصری ؛ حاجی ملا علی کنی بود که از زمین داران و فئودال های بزرگ آن عصر بشمار میرفت .
حاجی ملا علی کنی در جریان قحطی هایی که از سال 1277ببعد در ایران اتفاق افتاد ؛ سود کلانی برد .
در تواریخ دوره ناصری می خوانیم :
قسمتی از غله شهر را املاک حاجی ملا علی کنی و معیر الممالک نظام الدوله تامین میکرد . آنها در گرانفروشی از یکدیگر پیشی میگرفتند تا بهای گندم به خرواری پنجاه تومان آنروز رسید .
بقول میرزا حسین خان ؛ اگر وجود نظام الدوله و ملا علی کنی نبود ؛ هرگز گندم در تهران از پانزده تومان و هیجده تومان بالاتر نمیرفت . بقول او : هر وقت شتر های زنبورک خانه بار آوردند ؛ اگر گندم خرواری پانزده تومان بود نظام الدوله گفت کمتر از بیست تومان نمیدهم ؛ ما هم مجبورا خریدیم ؛ فورا حاجی ملا علی شنید و گفت : نرخ در 25 تومان است .
به این ترتیب قیمت گندم به خرواری پنجاه تومان رسید ....

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

روزنامه نگاری ایرانی ....و ودکای روسی ...!!



**این رفیق مان علیرضا خان - که سالهای سال کتابفروشی توکا را در سن حوزه می چرخانید - و دست آخر با یک عالمه قرض و قوله عطای کتابفروشی را به لقایش بخشید و بقول معروف " جان گرو جامه گرو " در غبار زمانه گم شد ؛ حالا در لس آنجلس یک مجله طنز راه انداخته است بنام " عسل "

علیرضا خان ؛ دو شماره از طنز نامه " عسل " را برایم پست کرده است و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز که جوالدوز به تخم مبارکش فرو میکرد و هوارش بلند بود که " وای به دادم برسید " ایشان هم هوارشان در آمده است که ای خلایق ایرانی ! شما چرا برای کله پاچه و کنیاک فرانسوی و ویسکی جانی والکر تان پول خرج میکنید اما همینکه می خواهید چهار قران برای مجله ای یا کتابی بسلفید انگاری پول را به جان تان بسته اند و جاضر نیستید صنار سه شاهی به فلان روزنامه کمک کنید ؟؟!!

یاد دوست از دست رفته مان دکتر محمد عاصمی افتادم . دکتر عاصمی پس از کودتای 28 مرداد و آن افتضاحی که توده ای ها بار آورده بودند بار و بندیلش را بسته بود و رفته بود آلمان و سالهای سال مجله " کاوه " را در آنجا منتشر میکرد و با وجودی که از توده ای ها هزار جور تهمت و ناسزا شنیده بود و می شنید ؛ باز هم نوشته ها و فضل فروشی های آنها را در مجله اش چاپ میکرد .

یک روز بهش گفتم : ممد جان ! تو دیگر چرا ؟؟
در جوابم گفت : میدانی حسن جان !توده ای بودن عینهو مثل این است که آدم به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد ! این بیماری لاکردار ممکن است یکسال ؛ دو سال ؛ سه سال ؛ دست از سرت بر دارد اما می بینی یکهو عود میکند و روزگارت را سیاه میکند ! بعدش غش غش می خندید و میگفت : روزنامه نگاری هم دستکمی از ابتلای به بیماری سیفلیس ندارد . آدم گاهی اوقات از هر چه نوشتن و روزنامه و مجله عقش میگیرد اما بالاخره یک روز این بیماری دو باره عود میکند و پدر صاحب بچه را در میآورد .
حالا حکایت این رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند خدا بیامرز ملا نصر الدین صد دینار میگرفت سگ اخته میکرد یک عباسی میداد میرفت حمام ! ما هم بیست و چند سال پیش ؛ که تازه به امریکا آمده بودیم سیفلیس روز نامه نگاری مان عود کرد و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز رفتیم سه چهار تا بی کله تر و بی عقل تر از خودمان را پیدا کردیم و یک روز نامه راه انداختیم بنام خاوران .
صبح کله سحر پا میشدیم و میرفتیم دنبال کار گل . شب که میشد خسته و مانده از سانفرانسیسکو میآمدیم سن حوزه و می نشستیم توی دفتر خاوران و تا دم دمای صبح جوالدوز به تخم چشمان مان میزدیم و خاوران را با خون جگر منتشر میکردیم و مجانی میدادیم دست مردم . وقتی روزنامه دست خلایق میرسید کلی به به و چه چه تحویل مان میدادند و هندوانه زیر بغل مان میگذاشتند و هزار تا نامه فدایت شوم برای مان می نوشتند ؛ اما بقدرتی خدا یکی شان نمی پرسید که هزینه چاپ آنرا از کجا میآورید و یکی شان حاضر نبود دو دلار کف دست مان بگذارد و بگوید عمو جان خرت به چند ؟؟!!
پنج سال تمام دویدیم و جان کندیم و برای خودمان و هفت پشت مان هزار تا دشمن تراشیدیم و دست آخر جان مان به به لب مان رسید و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم پی بد بختی ها مان .
وقتی روزنامه تعطیل شد تازه جماعت ایرانی از خواب بیدار شدند و هوار شان در آمد که : ای آقا !! چرا به ما نگفتی کمک تان کنیم؟
حالا حکایت رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند : حرف حرف میآورد باران برف . یادش به خیر ؛ ما در جوانی هامان چند سالی در رادیو رشت کار میکردیم . خبر نگار بودیم . در رشت یک حاج آقایی بود بنام حاج اسفندیار سر تیپ پور که یک روزنامه چهار ورقی منتشر میکرد . اسمش بود روزنامه رویین . از آن روز نامه هایی بود که صفحه اولش همیشه خدا تمثال اعیحضرت همایونی و علیاحضرت شهبانو و خاندان جلیل ! سلطنت بود و مابقی صفحاتش یا آگهی حصر وراثت و ثبت شرکت ها و نمیدانم آگهی مناقصه و مزایده و اینجور زهر ماری ها یا هذیاناتی در باره رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ !!

این آقای حاج آقا که فهمیده بود ما هم به سیفلیس روزنامه نگاری مبتلا هستیم یک روز آمده بود سراغ مان که : فلانی ! بیا روزنامه ما را سر دبیری کن و هفته ای هم صد تومان بگیر .
آن روز ها صد تومان کلی پول بود . ما خودمان حقوق مان در رادیو چهار صد و چهل تومان بود . ما هم بهوای صنار سه شاهی آستین های مان را بالا زدیم و شدیم سر دبیر روزنامه رویین . در طول هفته خبر ها و مقاله ها را میفرستادیم و خودمان هم عصر پنجشنبه میرفتیم چاپخانه و کار تیتر زدن و صفحه بندی و تصحیح نمونه های چاپی را انجام میدادیم .

یک روز حاجی اسفندیار تلفن زد و گفت : فلانی ! یک تیتر درشت بزن که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟؟ زیرش هم بنویس مشروح گزارش هفته آینده .
پرسیدیم : حاج آقا ! مگر در برق منطقه ای شمال چه خبر است ؟
گفت : نمیدانی حسن جان ! نمیدانی ! نمیدانی این پدر سوخته ها چه رشوه هایی میگیرند .
ما را می بینی ؟ خر شدیم و یک تیتر درست حسابی زدیم که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ .زیرش هم نوشتیم : مشروح گزارش هفته آینده .

هفته آینده وقتی برای سر و سامان دادن کار ها به چاپخانه رفتیم دیدیم حاج آقای ما هم آمده است .
گفتیم : خب ؛ حاج آقا !گزارش رشوه خواری های برق منطقه ای را بده چاپش کنیم .
نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه بما انداخت و گفت : فراموشش کن حسن جان !!
گفتیم : چی چی را فراموش کنیم حاج آقا ! ما هفته پیش یک تیتر گل و گنده زده ایم که در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ حالا جواب مردم را چه بدهیم ؟؟
حاج آقا خنده ای کرد و دستی به پشت مان زد و گفت : فراموش کن جوان !!
و سالهای سال گذشت تا جوانکی که ما باشیم حالی مان بشود که بابا ! حاجی آقا سهمش را گرفته است و حالا مهر خاموشی به لب زده است .!

یک داستان دیگری برای تان بگوییم برویم پی کارمان .
یک روز حاج آقا از تهران آمد و با خودش کلیشه ای را آورد و گفت : حسن جان ! این کلیشه را صفحه آخر روزنامه چاپ کن .( آنروزها مثل امروز نبود که تکنولوژی کار ها را آسان کرده باشد . ؛ عکس ها را اول باید کلیشه میکردند بعد چاپ )
ما دیدیم کلیشه ای است تبلیغاتی در باره ودکای اسمیرنوف !
گفتیم : حاج آقا ! بنظر شما چاپ این کلیشه برای مان درد سر درست نمی کند ؟
گفت : چه درد سری ؟
گفتیم : شما حاج آقا هستید ! همه صدا تان میکنند حاج اسفندیار سر تیپ پور ! اگر ما بخواهیم توی روزنامه مان تبلیغ ودکای اسمیرنوف بکنیم این بازاری های کله پوک و این روضه خوانها فردا هزار جور بامبول بازی راه نمی اندازند و فریاد وا اسلاما شان تا آسمان هفتم نخواهد رفت ؟؟
آقای حاجی آقا سری جنبانیدند و تاملی کردند و فرمودند : راست میگویی ! روزنامه را چاپ کن . اما فقط توی ده شماره اش این کلیشه را بگذار !
ما هم روزنامه را بدون آن کلیشه چاپ کردیم . اما فقط ده شماره اش را با کلیشه ودکای اسمیرنوف بچاپ رساندیم . آقای حاج آقا این ده شماره را گذاشت توی پاکت و فرستاد برای همان شرکتی که گویا کار توزیع ودکای اسمیرنوف را در ایران بعهده داشت و بابت همین ده شماره ؛ دو هزار تومان تیغ شان زد !
آنجا بود که ما فهمیدیم روزنامه نگاری در مملکت گل و بلبل یعنی چه ؟؟

حالا همه این داستانها را گفتیم که چه بشود ؟ که به رفیق مان علیرضا خان بگوییم : ول معطلی رفیق !!

بقول مسعود سعد سلمان :
نصیحتی پدرانه ز من نکو بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ؛ که آفتی است هنر .