دنبال کننده ها

۱۲ اسفند ۱۳۹۵


چو ایران نباشد .....
******
دیشب پریشب ها کم مانده بود که ما با جناب آقای ابوالقاسم فردوسی دعوای مان بشود .
 خدمت شان عرض کردیم : آخر قربان تان برویم ما ! این چه حرفی است که شما میزنید که : چو ایران نباشد تن من مباد ؟
شما با شکم گرسنه در آن روستای یخ زده " باژ " نشسته اید و تگرگ آمده است و گندم و جو و همه دار و درخت های تان را داغان کرده است آنوقت هنوز میفرمایید چو ایران نباشد تن من مباد ؟
 تازه توقع هم دارید که آن " شاه محمود کشور گشای " که انگشت در جهان کرده بود و قرمطی می جست و میکشت ؛ بیاید فرمایشات حضرتعالی را حلوا حلوا بفرماید و توی کیسه خالی تان هم مقادیری زر و فیروزه و طلا و الماس بریزد ؟ شما فکر نسل های بعدی را نکرده بودید ؟ آخر با چنین پند حکیمانه ای چطوری برویم یکشاهی صنار اختلاس بفرماییم ؟ ها ؟
 از همه اینها گذشته ؛ شما با چه دل و جراتی مقابل چنان شاه عدالت گستر قدر قدرتی که میگوید " همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست " می ایستید و سینه سپر میکنید و چشم در چشم چنان شاهنشاه آدمخواری میدوزید و میگویید " ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد ؛ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید " (1)
 حالا نمیشد حضرتعالی بجای " چو ایران نباشد تن من مباد "میفرمودید که : چو اسلام نباشد تن من مباد ؟ وزن شعرتان بهم میخورد ؟ خب بخورد سو وات ؟ مگر آسمان به زمین میآمد؟
چطور است دستکم میگفتی : چو ملا نباشد تن من مباد ؟ در آنصورت نه در پیرانه سری مجبور میشدی  از فقر و ناداری و گرسنگی بنالی و بگویی :
الا ای بر آورده چرخ بلند
به پیری چه داری مرا مستمند
 و نه آن مذکر طبرانی بجرم اینکه رافضی هستی از دفن جنازه ات در گورستان مسلمانان جلو گیری میکرد .(2) . از آن گذشته ؛ وزن و قافیه شعرت هم بهم نمیریخت و حالا در عصر فرمانرایی عمله جور ؛ نامت میشد حجت الاسلام و المسلمین آ سید ابوالقاسم فردوسی طوسی و گنبد و بارگاه و یک فقره شجره نامه معتبر داشتی که نسب ات را به امام زین العابدین بیمار میرسانید و خلایق هم میآمدند در بارگاهت دخیل می بستند و نذر میکردند و خودت هم حالا یک امپراتوری داشتی عینهو امپراتوری آقام اما م رضا ( گیرم امپراتوری با ط دسته دار ! )
 جناب آقای فردوسی ! این رفیق مان - ابن محمود - حق دارد که میگوید : این بیتی که سروده ای دور از منزلت یک ایرانی فهمیده است . خودت درستش میکنی یا اینکه بدهیم یکی از بزرگان اهل تمیز درستش کند ؟
جناب فردوسی پاکزاد ! در زمان و زمانه ما : هدف از کائنات ما هستیم - ما نباشیم ؛ هست و نیست مباد !
***********
1- تاریخ سیستان
22- چهار مقاله عروضی

۱۱ اسفند ۱۳۹۵

غلط کردیم آقا !

آقا ! بینی و بین الله ؛ ما حاضریم با دهان روزه  هفت قدم بطرف قبله برداریم و به کلام الله مجید قسم جلاله یاد کنیم که این آقای زبرجد ( یعنی همین آقای زاگر برگ که اسم بی صاحب مانده اش هیچوقت روی زبان مان نمی چرخد ) این فیس بوک - یا فیس بوق - را اختصاصا و انحصارا برای ما ایرانی ها ساخته است تا هر وقت عشق مان کشید بیاییم عصاره های ذهن بیمار خودمان را به صورت این و آن تف کنیم . میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم . 
فرض بفرمایید یک آقای نویسنده ای که یک پایش هم لب گور است و همین روزهاست که قبض و برات آخری اش را هم بپردازد ؛ میآید توی تلویزیون بیبی سکینه و میگوید در ایام ماضی - چنانکه افتد و دانی - سر و سری عاشقانه و شرعی ! با فلان مرحومه مغفوره شاعره شهیر شهید داشته است . 
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ؛ یکوقت می بینی از یمین و یسار لشکر خون آشام فحاشان و دشنام گویان حرفه ای و غیر حرفه ای با میمنه و میسره و توپ و توپخانه بسوی آن فلکزده نیمه مرده یورش میآورند و چنان زنده و مرده و جد و آبایش را میلرزانند  و میسوزانند که آن بیچاره یکپا دارد یک پا هم قرض میکند و جانش را بر میدارد و میرود همان جایی که عرب نی انداخت . 
یکوقت می بینی بنده خدایی فیلمی ساخته است و جایزه ای گرفته است و پیامک تلخی هم به آقای ولی فقیه کره زمین - جناب مستطاب عالی آقای ترامپ - فرستاد ه است که : های ... مستر ... خیال نکنی ما کوریم و کریم ها !! اما دوباره سر و کله دشنام گویان و مفسران و قلمزنان و قلم پردازان وسینه چاکان خلق و مبارزان روز شنبه پیدا میشود و چنان گرد و غباری راه می اندازند که هر آنچه رنگ حق و حقیقت دارد در آن گم میشود . 
آقا ! ما پریشب ها خوابیده بودیم و خواب های رنگین میدیدیم . میدیدیم که رفته ایم کنار اقیانوس و داریم موج ها را میشماریم ! چنان خوش خوشان مان شده بود که اگر توپ های قزاقخانه ممد علیشاهی را بیخ گوش مان می ترکاندند بیدار نمیشدیم . یکوقت به صدای زنگ تلفن لعنتی از خواب پریدیم . گوشی را که برداشتیم دیدیم یک صدای ظریف زنانه ای میگوید : مستر گیله مرد ؟ 
گفتیم : بله خانم جان ! خودمان هستیم . این نصفه شبی ما را زابرا کرده اید ها ! خب ؛ حالا چه فرمایشی داشتید ؟ 
میگوید : شب بخیر آقای گیله مرد . تبریک میگویم . کونگراجولیشن !
گفتیم : خانم جان تبریک برای چی ؟ نکند گاومان زاییده ؟ 
میخندد و میگوید : شما از طرف آکادمی علوم سوئد برنده جایزه ادبی نوبل شده اید !
به تته پته می افتم و با لکنت زبان میگویم : ما ؟ فکر نمیکنید عوضی گرفته اید ؟ ما و جایزه نوبل ؟ 
میگوید : شما برنده جایزه نوبل در رشته پرت و پلا نویسی شده اید 
میگوییم : خانم جان ! به حضرت عباس عوضی گرفته اید . جان مادرتان کار دست مان ندهید . ما بقدر کافی بد بختی داریم بدبخت ترمان نکنید پلیز !
میگویند : کدام بد بختی مستر گیله مرد ؟ شما هشتصد نهصد هزار دلار پول گیرتان میآید . محبوب و مشهور عالم میشوید . تمام عالم و آدم کلاه شان را به احترام شما از سر بر میدارند . این کجایش بدبختی است ؟ 
میگوییم : خانم جان ! به همان دست های بریده حرضت عباس شما ایرانی ها را نمیشناسید . شما نمیدانید ما چه ملتی هستیم . نمیدانید ما چه ملت شریفی هستیم . نمیدانید ما چگونه همه پدیده های هستی را به گند میکشیم . اگر ما این جایزه را بگیریم از همین فردا پس فردا در همین فیس بوق صدهزار جور تهمت و افترا حواله مان خواهد شد . خواهند گفت دوره آن خدابیامرز مامور عالیرتبه ساواک بوده ایم و با اعلیحضرت همایونی پالوده خورده ایم . خواهند گفت در زندان اوین همراه مرحوم مبرور لاجوردی در شکنجه جوانها دست داشته ایم . خواهند گفت قاصد و مزدور جمهوری اسلامی در امریکا هستیم . اصلا خانم جان صد ها سند و مدرک خواهند آورد که نشان میدهد ما سه چهار میلیون دلار سر این و آن کلاه گذاشته ایم . هزار چیز دیگر هم خواهند گفت خانم جان . شما را به حضرت عباس - اگر هم حضرت عباس ندارید به همان مریم مقدس تان قسم میدهم - دست از سر کچل ما بردارید . بگذارید همینجا نان و اشکنه مان را بخوریم و منت خدای عز و وجل را بجا بیاوریم . ما جایزه مایزه نمیخواهیم خانم جان . پول تان هم پیشکش تان . اصلا ما غلط کردیم خانم جان . گه خوردیم نویسنده شدیم . قول میدهیم دیگر از این غلط ها نکنیم .

۹ اسفند ۱۳۹۵

آرد سوخاری
این رفیق مان پرویز خان مهمان مان بود .
از من پرسید : شما توی خانه تان فلفل سبز دارید؟
گفتم : نمیدانم . بعدش یخچال را باز کردم و گفتم خودت بیا پیداش کن .
چند تا فلفل آنجا بود .برداشت و نگاه کرد و گفت : نه ! اینها شیرین است . فلفل تند میخواهم .
گفتم : همین هاست که می بینی
گفت : فلفل سیاه ندارید ؟
گفتم : نمیدانم . بگذار از همسرم بپرسم
 دستم را میگیرد ومیبرد پیش همسرم . به همسرم میگوید : این چه شوهری است که تو داری ؟نمیداند فلفل و نمک خانه اش کجاست !
خانمم میگوید : برو توی آشپزخانه؛ آن قفسه دست راستی را باز کن ؛ فلفل سیاه آنجاست
 پرویز خان فلفل را پیدا میکند و دو باره ملامتم میکند و میگوید : آخر تو چه شوهری هستی که نمیدانی نمک و فلفل خانه ات کجاست ؟
در همین موقع تلفن خانه مان زنگ میزند. خواهر عیال هم که بتازگی از ایران آمده مهمان ماست ۰۰ میروم گوشی تلفن را بر میدارم .شوهر اوست که از ایران زنگ میزند.
 سلام علیکی میکنم و گوشی تلفن را به خواهر خانمم میدهم .چند دقیقه ای حرف میزند وگوشی را میگذارد . بعدش رو بمن میکند و میگوید:میدانی چرا از ایران زنگ زده بود ؟
میگویم : نه
میگوید : از ایران زنگ  زده بود تا بپرسد آرد سوخاری کجاست !
ما پیش پرویز خان رو سپید شدیم .