دنبال کننده ها

۲۲ خرداد ۱۳۹۴

درختی که فرو افتاد ...

......امروز گفتار تلویزیونی احسان طبری را در اطلاعات خواندم . به سبک خودش و در رد حزب توده و مارکسیسم بود .
کار آدم به کجاهای باور نکردنی می رسد . بیچاره ؛ شکسته و پاشیده !
سرمشق و بت جوانی ما بود . انگار دیروز بود که در کلوب حزب از کلاس کادر بیرون آمد . من و بهارلو جلوش را گرفتیم . هر دو می خواستیم برای تحصیل به فرنگ برویم . البته با اجازه حزب . بهارلو موضوع را گفت و طبری جواب داد که نباید سنگر را ترک کرد و چنین و چنان ...
من دیگر ماست ها را کیسه کرده بودم . ماندم که ماندم . عجب سنگری بود و چه ماندنی کردم !
از  " ع-ی " نامه ای داشتم .از " ندبه و توبه و التماس تلویزیونی احسان الله خان طبری با قیافه ای داغون و نزدیک به موت که همه چیز و حتی خودش را انکار و نفی کرده "  خبر داده بود و شکوه کرده بود .
گمان میکنم  " نفی خود " اولین قدم و کمترین چیز است
آنچه در مورد این پشیمان ها و توبه کاران حزب توده پیش آمده حتی پوچی و بیهودگی هم نیست .نوعی تباهی درون و بیرون ؛ فردی و اجتماعی ؛ تباهی کیهانی است . تباهی وجدان  و اراده انسانی است .

از کتاب " روزها در راه " - شاهرخ مسکوب - ص 193

۲۱ خرداد ۱۳۹۴

بجنگ تا بجنگیم !

چند سال پیش بود . یک روز وقتی صندوق پستی مان را باز کردیم دیدیم نامه ای از اداره پلیس برای مان آمده است .  با خودمان گفتیم : اداره پلیس ؟؟ یعنی این حضرات بامی کوتاه تر از بام ما پیدا نکرده اند ؟ نکند کاسه را یک بنده خدای دیگری شکسته و تاوانش را میخواهند از ما بگیرند ؟ آخر پلیس با ما چیکار دارد ؟ مگر ما چیکار کرده ایم ؟ سنگ به رودخانه خدا انداخته ایم ؟  آش نخورده و سق سوخته ؟ گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده ؟
وقتی پاکت را باز کردیم دیدیم یک فقره عکس مبارک خودمان است با لبخندی بر لب  پشت فرمان اتومبیل . همراهش هم یکی از آن نامه های فدایت شوم زهره آب کن که : جناب آقای فلان بن فلان عزیز ! با احترامات فائقه بعرض مبارک جنابعالی میرساند که حضرتعالی در روز فلان ؛ ساعت فلان ؛ دقیقه فلان ؛ در چهار راه بهمان ؛ با سرعت غیر مجاز گذشته اید و جریمه تان هم سیصد و پنجاه دلار است .
 بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردم !
قهوه ای را که خوش خوشان و سلانه سلانه می نوشیدیم به کام مان زهر شد .  با خودمان گفتیم : یعنی این حرامزاده ها دارند همه چیزمان را  بیاری دوربین ها و کامپیوتر ها و تکنولوژی پیچیده شان کنترل میکنند ؟ پس آزادی فردی مان کجاست ؟ پس حقوق فردی مان دیگر چه کشکی است ؟ یعنی از سیر تا پیاز زندگی مان باید با همین تکنولوژی بی صاحاب مانده کنترل بشود ؟
چطور است حالا که دارند اینطوری ما را می چزانند  ما هم کمی سر بسرشان بگذاریم و بچزانیمشان ؟ ما که غرقیم ده گز هم رویش . نه آفتاب از این گرمتر میشود نه قنبر از این سیاه تر . پس بجنگ تا بجنگیم !
بنابر این نشستیم پای کامپیوتر و سه تا کپی از یک اسکناس صد دلاری و یک کپی هم از یک اسکناس پنجاه دلاری گرفتیم و آنها را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم برای آن اداره جلیله ترسناک !
یکی دو هفته ای خبری نشد . اما دل توی دل مان نبود که نکند آجان و آجان کشی راه بیندازند و ما را بدست آن فرشته نابیناو ناشنوای ترازو بدست بسپارند و علاوه بر جریمه و سود و دیر کرد و صد تا زهر ماری دیگر ؛ پول سرخاب سفیداب عمه جان شان را هم از ما بستانند و چنان نقره داغ مان بفرمایند که تا قیام قیامت از یادمان نرود .  تا اینکه یک روز دیدیم نامه دیگری از همان اداره جلیله خوفناک برای مان آمده است . نامه را با ترس و لرز باز کردیم و دیدیم تصویری از یک دستبند زندانی ها را برای مان فرستاده اند که معنایش این است اگر جریمه را نسلفیم باید برویم هلفدونی و آب خنک میل بفرماییم . ما هم از ترس اینکه نکند از ترس مار ؛ گیر افعی بیفتیم فورا یک چک سیصد و پنجاه دلاری نوشتیم و با احترامات فائقه  برای شان فرستادیم و آن سخن استاد توس را بجان خریدیم که :
هزیمت بهنگام ؛ بهتر که جنگ 

۲۰ خرداد ۱۳۹۴


دی رفت و پری رفته و روز امروز است
آقا ! اینکه میگویند هر چه سنگ است به پای لنگ است لابد حکمتی در کار است
ما امروز کله سحر پا شدیم و چسان فسانی کردیم وآمدیم طبقه پایین تا صبحانه ای بخوریم و برویم پی کار و زندگی مان . اهل و عیال مان هم چند روزی است نوا خانوم را برداشته اند و رفته اند مسافرت .
وقتیکه داشتیم از پله ها پایین میآمدیم صدای شرشر آب شنیدیم . به خودمان گفتیم نکند دیشب دو باره سر به هوایی کرده ایم و آب دستشویی را نبسته ایم .
آمدیم پایین و دیدیم خدای من ! تمامی خانه مان را آب گرفته . ما را می بینی ؟ کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم و به لقاء الله بشتابیم .
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ ما که الحمد الله از قلیان چاق کردن حتی پف نم زدنش را بلد نیستیم و جناب آقای باریتعالی هیچ هنری غیر از دشمن تراشی و پاچه گیری عنایت مان نفرموده است
آمدیم برویم آب خانه را قطع کنیم .
اول هفت هشت تا قل هو الله خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم بلکه اجنه را بتارانیم ، اما هر چه گشتیم فلکه اصلی را پیدا نکردیم . رفتیم توی گاراژ، رفتیم جلوی خانه ، رفتیم پشت خانه ، کم مانده بود برویم پشت بام .بناچار تصمیم گرفتیم چند ده دلاری نذر حضرت عباس بکنیم بلکه قدم رنجه بفرماید و با انفاس قدسی اش این آب لعنتی را قطع بفرماید !
خواستیم تلفن بزنیم بیایند ببینند این چشمه آب زلالی که فواره زنان از پشت یخچال خانه مان جاری است از کجا میآید ؟
خواستیم یخچال را حرکت بدهیم دیدیم همسر جان مان آنقدر خوردنی و نوشیدنی وگوشت و مرغ و میوه تویش چپانده اند که باید جناب آقای رستم دستان را صدا کنیم تا به یاری ما بشتابد
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
درکلاته ، کشت نگذارد کلاغ
خلاصه عرق ریزان و ترسان و لرزان همه فلکه های آبرسانی را با چه جان کندنی پیدا کردیم و بیاری حضرت آقای عجل الله تعالی فرجه همه آنها را بستیم و الحمد الله آب قطع شد
خب ، حالا چه خاکی بسر کنیم ؟چطوری اینهمه آب را خالی کنیم ؟رفتیم هر چه حوله و لنگ و ملافه و پیراهن توی خانه بود پیدا کردیم و آوردیم ریختیم وسط آب و نشستیم به چلاندن آنها. یکی دو ساعتی جان مان به لب مان رسید تا توانستیم خانه مان را بقول علمای اعلام " آب زدایی " کنیم .
نگاهی به ساعت مان کردیم و دیدیم حالاست که باید برویم سرکار . خسته و مانده و تشنه و گرسنه پریدیم توی ماشین آمدیم سر کارمان . حالا که این عرایض مان را میخوانید این آقای گیله مرد پهلوان ! نه می تواند کمرش را راست کند ،نه می تواند بلبل زبانی بفرماید ، نه می تواند دست هایش را تکان بدهد و نه جانی در بدن دارد. بگمانم دعا های این آقای علی آقای جهنم فروش مستجاب شده است و ما راهی آن دنیاییم !!
لطف بفرمایید امروز دور و بر ما نپلکید که عینهو سگ یوسف ترکمن را میمانیم،یکوقت دیدید گازتان گرفتیم
بقول حضرت قا آنی :
راست گویند حکیمان جهاندیده که نیست
لاله بی داغ و شکر بی مگس و گل بی خار

۱۷ خرداد ۱۳۹۴

آقای جیم ...و خانم جین .

آقای جیم در کالیفرنیا زندانی است . بیست سی سالی باید توی زندان بماند . آدم کشته است .
آقای جیم دو سه سالی است پایش را توی یک کفش کرده است و میخواهد تغییر جنسیت بدهد . آقای جیم گویا از مرد بودن خیری ندیده است و میخواهد زن بشود .
در زندان سانفراسیسکو ؛ آقای جیم صدها نامه به زندانبان ها  و دادستان کل نوشته است .
تغییر جنسیت آقای جیم صد هزار دلار خرج بر میدارد .
دولت ایالتی میگوید : ما از این پول ها نداریم . اگر هم داشته باشیم نمیدهیم
آقای جیم وکیل گرفته است و دولت ایالتی را به دادگاه کشانده است .
دیروز دادگاه فدرال به نفع آقای جیم رای داد .
آقای جیم انشاء الله بزودی به میمنت و مبارکی خانم گ جین " میشود و  مالیات دهندگان بینوا باید خرج جراحی جناب آقای جیم سابق و جین لاحق را بدهند
.يادم ميآيد يكى دو سال پيش ، در گرما گرم كار تابستانى ، يك جوان سالم و قلچماق و قبراق آمد سراغ ما و گفت : آقا ! من تازه از زندان در آمده ام  ميشود به من كار بدهى ؟؟ 
ما هم نگاهى به قد و بالاى اين جوان رشيد انداختيم و ديديم طفلكى اگر چه قاشق ندارد با آن آش بخورد  اما جان ميدهد براى كار هاى سخت و سنگين . 
گفتيم : ساعتى ده دلار به شما ميدهيم  اينجا بنشينيد و اين پرتقال ها را بريزيد توى جعبه و بگذاريد توى سرد خا نه . 
جوانك  آستين هايش را بالا زد و شروع كرد به كار كردن . پس از يكى دو ساعت كه سرى به ايشان زديم ديديم در سايه ى درخت نشسته است و خوش خوشان سيگار دود ميكند . نگاهى به جعبه هاى پرتقال انداختيم و ديديم انگار ميخواهد فيل را با ملاقه آب بدهد وبه اندازه ى يك بچه ى هشت ساله پرتقال توى جعبه كرده است . چيزى نگفتيم و به خودمان گفتيم خر كه با بوسه و پيغام آب نمى خورد ، لابد يواش يواش راه مى افتد . 
فردايش هم آمد و تا ظهر كار كرد . كار كه چه عرض كنيم ؟ بازى بازى كرد و وقت كشى فرمود . عصر نشده بود كه آمد سراغ ما و گفت : آقا ! حقوق مان را بده ، ما ميخواهيم برويم ! 
گفتيم : كجا برويد ؟؟ مگر نمى خواهيد كار كنيد ؟؟ 
گفت : نه آقا ! ما حوصله ى اينجور كار ها را نداريم ، بر ميگرديم زندان ! آنجا خيلى راحت تر است !! 
و حقوقش را گرفت و رفت .