دنبال کننده ها

۹ دی ۱۳۹۴

 ایران چه خبر ؟
این شعر را امروز جایی خواندم . به دلم نشست . یعنی راستش را بخواهید بغضی در گلویم نشاند و اشکم را در آورد . نمیدانم سراینده اش کیست . شما هم بخوانیدش .
آه مرغِ سحر! از میهنم ایران چه خبر؟
خوش خبر باشی از آن بیشه ی شیران چه خبر؟
پایتختِ وطنم حال و هوایش خوب است؟
از "ط"ِ دسته برافتاده ی تهران چه خبر؟
خانی آباد و ری و سنگلج و چاله حصار
از جوادیه و دروازه شمیران چه خبر؟
راستی جاده ی چالوس هنوزم ابری ست؟
از شمال و مه و از جنگلِ گیلان چه خبر؟
قیصر از راهِ جنوب عاقبت آمد یا نه؟
از غمِ مادر و از غیرتِ فرمان چه خبر؟
سینما پوری و فردین و فروزان دارد؟
از صدایِ قمر و ایرج و پوران چه خبر؟
تارِ شهناز چه سوزی چه صدایی دارد؟
"یادِ ایام" بخیر از شجریّان چه خبر؟
آیدا مانده در آیینه؟ کجا هست اخوان؟
بگو از سایه و سیمینِ غزلخوان چه خبر؟
دلِ من تنگ ِ قدیم است و صفا سادگی اش
آه.. از کاهگل و نم نمِ باران چه خبر؟
قُل قُلِ قوری و قلیان و سماور برپاست؟
میهمان میرسد از راه؟ از ایوان چه خبر؟
لاله بر خاک دمیده ست بهار؟ آزادی ست؟
چه شد آخر؟ بگو از خونِ جوانان چه خبر؟
چقدر غرقِ سکوتی! به دلم شور افتاد
نگرانم بگو از میهنم ایران چه خبر؟
ناله زد مرغِ سحر، آهِ شرربار کشید
اشکی انداخت، به من گفت که از نان چه خبر؟؟؟

سرجوخه جبار ....

... در اوایل سلطنت رضا شاه ؛  در یکی از شهر های کوچک مازندران ؛ درجه داری بنام سرجوخه جبار فرمانده پاسگاه ژاندارمری بود .
در این پاسگاه غیر از خود سرجوخه جبار ژاندارم دیگری خدمت میکرد که سوادش از جناب سرجوخه کمی بیشتر بود .
در همین زمان راهزن مسلحی در منطقه پیدا شده بود که سر جوخه جبار بارها او را دستگیر کرده و به دادسرا تحویل داده بود بود اما دستگاه قضایی منطقه این جناب دزد را با گرفتن ضمانت آزاد میکرد و آقای دزد هم میآمد به ریش سرجوخه جبار میخندید
پس از مدتی وقتی برای آخرین بار این آقای دزد به چنگ سرجوخه جبار افتاد  بجای اینکه تحویل دادگستری اش بدهد تصمیم میگیرد خودش شخصا محاکمه و مجازاتش کند .بنابراین به ژاندارم دستیارش میگوید : ما اینجا در پاسگاه یک کتاب قانون داشتیم ؛ برو این کتاب را پیدا کن و بیار تا ببینیم چه مجازاتی باید برای این دزد پر رو در نظر بگیریم .
ژاندارم کتاب قانون را میآورد و  شروع به خواندن آن  میکند . پس از اینکه همه کتاب ماده به ماده خوانده میشود ماده ای که منطبق با وضعیت آقای دزد محترم باشد در آن پیدا نمیشود .
سر جوخه جبار میگوید : معلوم میشود که این قانون همه اش  " ماده " است و هیچ " نری " در آن نیست .
پس به ژاندارم فرمان میدهد که بنویس :
نر شماره یک - اگر سارق مسلحی چندین بار بوسیله پاسگاه ژاندارمری دستگیر و به داد سرا تحویل و توسط دادسرا آزاد شده باشد مجازاتش اعدام است .
آنگاه با کمک ژاندارم ؛  آقای دزد را به درختی بسته و تیر بارانش میکند . 

۸ دی ۱۳۹۴

نیرزد صد سر نادان به نانی

نادانی بد دردی است آقا !  از شقاقلوس و طاعون و کوفت و هزار تا بلایای دیگر بد تر است . آدم نادان کور است آقا ! کر هم هست . اصلا زندگی اش به یک پاپاسی نمی ارزد .  زنده و مرده اش صد تومان است . پس بی جهت نیست که جناب ناصر خسرو میفرماید :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . پس چطور است سفره دل مان را جلوی تان پهن بکنیم بلکه در این آخر عمری بار سنگینی از روی گرده مان برداشته بشود .
اقا ! نادانی که شاخ و دم ندارد . ما سیصد سال است نان مفت میخوریم و هوای مفت استنشاق میکنیم ؛ اما تا همین امروز از معجزه " دعا " خبر نداشته ایم . نمیدانسته ایم که با دعا میشود قله قاف را فتح کرد و تا آسمان هفتم هم پرواز کرد .
آقا ! شما ممکن است از دانشگاه هاوارد در رشته فیزیک اتمی دکترا گرفته باشید اما اگر دعا بلد نباشید نه تنها آنهمه تحصیلات تان به مفت هم نمی ارزد بلکه وقتی کپه مرگ تان را گذاشتید جای تان در ژرفای اسفل السافلین خواهد بود .
آقا ! آدم نادان کر و کور است . ما اگر بجای خواندن کتابهای ارسطو و افلاطون و نمیدانم ذیمقراطیس و جنابان آقایان مارکس و هگل  ؛
رفته بودیم همین بحار الانوار مرحوم مغفور علامه مجلسی را یا دستکم همین توضیح المسائل امام خمینی لعنت الله علیه و آله را خوانده بودیم نه تنها در جهل مرکب نمیماندیم بلکه اگر " آدم " نشده بودیم لااقل یک حجت الاسلام قمپز در کن گنده دماغ بر ما مگوزیدی میشدیم و یک عمامه سرمان میگذاشتیم به این بزرگی !
آقا ! خیال نکنید شوخی میکنیم ها ! اصلا قصد شوخی نداریم به حرضت ابلفضل ! همین دیروز پریروز یکی از این آقا بلی چی های بادنجان دور قاب چین اسلامی بنام آقای پرویز سروری که  رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهرداری دارالخرافه تهران است مسئله آلودگی هوای تهران را با دو تا بسم الله و چهار تا الله اکبر و شش هفت تا قل هوالله حل کرده اند و از مقامات بلند پایه خواسته اند برای رفع آلودگی هوای تهران  گروههای دعا تشکیل بدهند  تا آنها با دعا های شان مدیریت باد و باران را بعهده بگیرند .
نمیدانیم چرا یاد آن شعر منسوب به لطفعلیخان زند افتادیم که با مختصری دستکاری گیله مردانه اینجا میگذاریمش :
یارب ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به " اخوندکی " نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی
حالا که چشم و گوش مجانی گیر آورده ایم اجازه بفرمایید یک داستانی را اینجا دو باره برایتان باز گو کنیم و برویم پی بد بختی های مان .
همانطور که مسبوق هستید سه چهار سالی بود که در کالیفرنیا باران نباریده بود . ما میخواستیم یواش یواش بار و بندیل مان را ببندیم و به ولایت دیگری کوچ کنیم . مقام کدخدایی مان را هم می خواستیم به یک بنده خدای دیگری واگذار کنیم .
امسال تابستان یک روز صبح که از خانه بیرون آمدیم دیدیم جلوی خانه مان توی خیابان یک تابلوی گل و گنده زده اند و نوشته اند دعا کنید تا باران ببارد !
ما هم که دل مان برای کبک ها و بلدرچین ها و آهوها و بوقلمون ها کباب شده بود دست به دعا بر داشتیم و گفتیم : جناب آقای باریتعالی !ما فدای سرتان . ما تخم چپ جنابعالی هم نیستیم ؛ اگر بما رحم نمیفرمایی به این بلدرچین ها و کبک ها و بوقلمون های وحشی رحم بفرما و چهار قطره باران بفرست .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . یکی دو ساعتی نگذشته بود که دیدیم همه جنگل های دور و بر خانه مان آتش گرفته است . کم مانده بود خودمان هم توی دود و آتش بسوزیم و کباب بشویم . معلوم مان شدکه این جناب آقای باریتعالی فرق بین آب و آتش را نمیداند و هیچ زبانی هم غیر از زبان عربی سرشان نمیشود .
غرض اینکه خوب شد که جناب آقای رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهر داری تهران از ما دعوت نکرده است که در این گروههای دعا عضو بشویم و گرنه ممکن بود با دعاهای مان کوه دماوند آتشفشان بکند و خلایق تهرانی را جزغاله بکند .
آقا ! این جناب مولوی حق دارد که میفرماید :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت .
عزت شما زیاد 

۷ دی ۱۳۹۴

درد خنده

از داستان های بوئنوس آیرس

....کفش و کلاه میکنم و از خانه بیرون میزنم . کجا بروم کجا نروم ؟ بالاخره تصمیم میگیرم به خیابان فلوریدا بروم . از بس در خیابان فلوریدا قدم زده ام همه موزاییک هایش را می شناسم . میدانم کدام موزاییکی در کدام نقطه ای ترک بر داشته و کدام موزاییکی لق شده است .
سرگرم تماشای مغازه ها هستم که صدایی آشنا به گوشم میرسد . دو نفر دارند به زبان فارسی با هم گپ میزنند ! عجب ؟ اینسوی دنیا و ایرانی ؟ ایرانی و بوئنوس آیرس ؟
خودم را به آنها میرسانم و سلام میکنم :
به به ! دو هموطن در بوئنوس آیرس  ! .چه عجب که ما بالاخره در این سوی دنیا با دو تا هموطن بر خورد کردیم . از دیدارتون خیلی خوشوقتم .
آنها اول یکه میخورند ؛ بعد با من دست میدهند و شروع میکنیم به چاق سلامتی . یکی شان کتی سرمه ای به تن دارد و کراوات سیاهی به گردنش آویخته است . لباسش به تنش زار میزند . صورتش را هم شش تیغه کرده است  اما حرف زدنش طوری است که انگاری همین امروز از حوزه علمیه قم فارغ التحصیل شده است . خیلی قلمبه و لفظ قلم حرف میزند .در واقع یک حجت الاسلام کراواتی است .آن دیگری سیاه سوخته است و لهجه آبادانی ها را دارد .
با هم وارد کافه ای میشویم و سفارش قهوه میدهیم .از این در و آن در صحبت میکنیم . از من میپرسند که به چه کاری مشغول هستم ؟
میگویم : ای ...می پلکیم دیگر ... بالاخره یک لقمه نان در هر گوشه دنیا پیدا میشود .
آن آقای کراواتی با همان لفظ قلم می پرسد : بالاخره نفرمودید شغل شریف تان چیست ؟
میخندم و میگویم : کاسب هستم . الکاسب حبیب الله !
قهوه ام را هنوز به نیمه نرسانده ام . از آقای کراواتی می پرسم : شما در بوئنوس آیرس چه میکنید ؟ مسافرید یا میخواهید اینجا بمانید ؟
بادی توی غبغب می اندازد و میگوید : بنده از کارکنان سفارت جمهوری اسلامی هستم !
یکباره گویی یک سطل آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند سردم میشود . احساس میکنم تنم دارد میلرزد .نمی دانم از خشم است یا از نفرت ؛ شاید هم از ترس باشد . میخواهم بپرسم پس ریش و پشم تان کو ؟ اما جلوی خودم را میگیرم و حرفی نمیزنم . آن جوانک سیاه سوخته هم گویا کمک کاپیتان کشتی های حمل و نقل ایرانی است .
قهوه به دهنم مزه زهر میدهد . توی دلم بخودم فحش میدهم ؛ هزار تا بد و بیراه به خودم میگویم . هی به ساعتم نگاه میکنم تا هر چه زودتر خودم را از شر این " برادران " خلاص کنم . دیگر دارد کفرم بالا میآید
آقای کراواتی می پرسد : شما چه کسب و کاری دارید ؟
هرچند کم مانده است از کوره در بروم اما به آرامی میگویم : فرش فروش هستم !
نیش اش تا بناگوش باز میشود و میگوید : بنا براین ما با جنابعالی خیلی کارها داریم !
تعجب میکنم . یعنی چه ؟ چه کارها میتوانند با من داشته باشند ؟ عجب گیری افتاده ایم ها !؟
آقای کراواتی صندلی اش را به صندلی ام نزدیک تر میکند و به آرامی زیر گوشم میگوید : ببین برادر! حتما جنابعالی میدانی که قیمت دلار در بازار آزاد ایران به هفتاد و پنج تا هشتاد تومان رسیده . اگر حضرتعالی یا هریک از دوستان تان به دلار احتیاج داشتید بنده حاضرم از هزار تا صد هزار دلار بشما بفروشم . با شما راسته حسینی هم حساب میکنیم . دلار هفتاد تومان !
درد خنده ام میگیرد . میخواهم باقیمانده قهوه ام را به صورتش بپاشم اما جلوی خشم خودم را میگیرم . شماره تلفنی به من میدهد و قرار میشود بعدا با ایشان تماس بگیرم .
وقتی بخانه بر میگردم احساس میکنم هنوز زانوهایم میلرزد . به خودم هزار تا ناسزا میگویم . به خودم میگویم : دیدی مرتیکه احمق ؟ تو هی خود خوری بکن . هی جوش بزن . هی خونریزی معده بکن . دیدی آقایان چه جوری روی زمین خدا نعره میزنند و  به ریش تو و امثال تو میخندند آنوقت تو بی عرضه ترسو حتی جرات نداشتی قهوه ات را روی پوزه کثیفش بپاشی ؟ ......

۶ دی ۱۳۹۴

یکی چنان که تو بودی جهان بیاد ندارد .

......تقریبا چهل روز پیش از سفر همیشگی شاملو ؛ به بیمارستان ایرانمهر رفتم تا هم هوشنگ گلشیری را ملاقات کنم وهم شاملو را .
گلشیری در طبقه سوم بیمارستان بود و شاملو در طبقه چهارم .
گلشیری در اغماء بود و فرزانه طاهری داشت دستگاه اکسیژن به بینی او وصل میکرد . فرزانه پرده اتاق را کشیده بود و می گفت گلشیری نمی خواهد دوستانش او را اینطوری ببینند . شوخی بی مزه ای کردم و به فرزانه گفتم : اینجا شده کانون نویسندگان ایران !
جلال بایرام هم بود که چقدر نگران و مراقب گلشیری بود .مثل قاسم رویین و چند نفر دیگر .  جمشید برزگر هم بود .  سید علی صالحی هم آمده بود و رفته بود . رضا سید حسینی هم بود . علی و سیمین بهبهانی هم هم بودند . چند دقیقه ای آنجا بودم . بعد با علی و سیمین رفتیم طبقه بالا به ملاقات شاملو.
وارد اتاق که شدیم اول آیدا را دیدیم و بعد شاملو را و چند نفری را که آنجا بودند از جمله کازرونی را .
بهبهانی از شکوه و زیبایی شاملو تعریف کرده و اینکه همچنان دوست داشتنی است .
شاملو به آیدا گفت : ببین ! پیش تو دارد با من عشقبازی میکند
من هم پل هوایی زدم و دو طرف صورت شاملو را بوسیدم . با هر بوسه ای شاملو از ته دل میگفت جان !....
من ندیدم در جهان مانند او
شاملو آمد دلیل شاملو

" عمران صلاحی " - دفتر هنر  

۲ دی ۱۳۹۴

کدخدای دیکسن و توابع !!

می پرسد : شما در کدام شهر زندگی میکنی ؟
میگویم : شهری که از نیویورک بزرگتر و از علی آباد خودمان قشنگ تر است !
سرش را میخاراند و میگوید : مگر بزرگتر از نیویورک هم شهری در سرتاسر عالم پیدا میشود ؟
میگویم : والله من کدخدای شهری هستم که هفده هزار نفر جمعیت دارد اما - و این اما را با تاکید میگویم - الحمد الله از حلب تا کاشغر و از سانفرانسیسکو تا لس آنجلس تحت نظارت عالیه ماست !
چپ چپ نگاهم میکند و میگوید : شما حالتان خوب است ؟؟

چند روزی با فریدون فرح اندوز بودم . شب و روز با هم نشستیم و از روزگاران گذشته گفتیم و خندیدیم و حرص خوردیم و نوشیدیم و گهگاه بیاد یاران پیشین غبار غمی هم بر دل مان نشست .
یک روز به فریدون گفتم : فریدون جان ! من کدخدای دیکسن و توابع هستم .
گفت : توابع اش دیگر کجاست ؟
گفتم : دیویس و سانفرانسیسکو و ساکرامنتو و لس آنجلس !
خندید و گفت : واشنگتن را فراموش کرده ای
بنابراین شما اهالی محترم واشنگتن و توابع ! بدانید و آگاه باشید که ولایت شما هم تحت نظارت عالیه ماست . اگر خدای ناکرده گرفتاری های ارضی و ارزی و عرضی و سماوی دارید جناب آقای کدخدای دیکسن و توابع در خدمت شماست . فقط تقاضای وجه دستی و نسیه نفرمایید که ما از اینجور کار های بی ناموسی اصلا و ابدا خوش مان نمیآید .
ضمنا انشاء الله تحت توجهات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه و توابع ! ما هم قرار است در انتخابات آینده برای فرمانداری کل کالیفرنیا و توابع نامزد بشویم و به رای شما حرام لقمه ها احتیاج داریم . چرا دارید میخندید؟ مگر ما چه چیز مان از جناب آقای دانلد ترامپ کمتر است ؟ ایشان کچل  اند و ما نه تنها کچل نیستیم بلکه زلف هایی داریم عینهو شبق ! ایشان غیر از ناسزاو چرت گویی هنر دیگری ندارند  ما می توانیم دو ساعت تمام برای شما روضه دو طفلان مسلم بخوانیم .
بنابراین ملاحظه میفرمایید که حال مان هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما . 

۲۸ آذر ۱۳۹۴

خاطره ای از آن سالهای دور .....

شیراز ........

در شیراز هستم . زمان جنگ است . میخواهم  یک صندوق پستی اجاره کنم .اداره پست میگوید : باید یک گواهی از مسجد محل یا شورای اسلامی محله مان برای شان ببرم .
میگویم : آقا جان ! من که نمیخواهم در کنکور دانشگاه تان شرکت کنم . من که نمیخواهم بروم در وزارت اطلاعات تان استخدام بشوم . میخواهم یک صندوق پستی بگیرم تا نامه هایم گم و گور نشود . این چه ربطی به گواهی مسجد محله مان دارد .؟
آقایی که دهانش بوی پیاز میدهد در جوابم با تحکم میگوید : تا گواهی شورای اسلامی را ضمیمه مدارک تان نکنید از قبول تقاضای تان معذوریم . والسلام !
به زنم میگویم : شورای اسلامی محله مان کجاست ؟
میگوید : من چه میدانم ؟ مرده شور خودشان را ببرد با شورای اسلامی شان .
با یکی از همسایه ها صحبت میکنم . نشانی شورای اسلامی محله را بمن میدهد . میروم شورای اسلامی . زمان جنگ است . همه چیز کوپنی است . در آنجا دویست سیصد نفر مرد و زن و پیر و جوان توی صف ایستاده اند . من حوصله توی صف ایستادن را ندارم . میروم زیر سایه درختی می نشینم و بفکر فرو میروم . با خودم میگویم : عجب حوصله ای دارند این مادر ها و مادر بزرگ ها که برای دو سیر نخود و زردچوبه ساعتها توی صف میمانند و صدای شان هم در نمیآید ؟ به چهره های شان خیره میشوم . همگی شکسته و در خود فرو رفته و غمگین اند . هیچ لبخندی بر هیچ لبی نمی شکفد . همگی گویی عزا دارند . عزای از دست رفتن همه چیز .....
نیم ساعتی آنجا میمانم . حوالی ظهر جوانکی تفنگ بدست از اتاق شورا بیرون میآید و با زبانی که بوی تحکم و تحقیر میدهد به آنهایی که در صف ایستاده اند نهیب میزند که امروز سهمیه ای نخواهند داشت . غر غر خانم ها بلند میشود . زیر لب به هر چه امام و اسلام است ناسزا میگویند و راهشان را میکشند و میروند .عده ای اما هنوز توی صف ایستاده اند و نمیخواهند پس از اینهمه انتظار دست خالی به خانه هایشان بر گردند .
یک آقای میانه سال رو به جوانک میکند و میگوید : آقای محترم ! اگر امروز قرار نبود چیزی توزیع بشود چرا این را زودتر به مردم نگفتید تا بیچاره ها بیخود و بیجهت وقت شان را اینجا زیر آفتاب تلف نکنند ؟ آخر این چه مسخره بازی است ؟
جوانک در جوابش با پرخاش میگوید : عجب خری هستی ها !! خب جنس ها نرسیده . میخواهی بروم از خانه عمه جانم جنس بیاورم و تقدیم شما کنم ؟
همهمه ای در میان جمعیت در میگیرد . مرد میانسال از میان جمعیت بیرون میآید و خودش را به جوانک میرساند و میگوید :
ببین تخم حروم !نه تنها من خرم بلکه همه آنهاییکه توی صف نان و گوشت و زردچوبه و زهر مار می ایستند خرند . اگر ما خر نبودیم شاه را بیرون نمیکردیم و به امام جاکش تان اجازه نمیدادیم بر گرده ما سوار بشود و خون ما و فرزندان مان را بمکد .
در یک چشم بهم زدن قنداق تفنگ جوانک بر پیشانی مرد میانسال فرودمیآید و خون بر پهنای صورتش فوران میزند ......

۱۸ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

جای مردان سیاسی بنشانید درخت .

در خیابان های بوئنوس آیرس قدم میزنم . پاییز تازه آغاز شده است . امروز در ایران باید نوروز باشد اما اینجا نخستین روز پاییز است .
پاییز بوئنوس آیرس را دوست دارم چرا که مرا بیاد ولایتم می اندازد . ولایت من ! آه که چه دور دست و دست نیافتنی بنظر میآید
از خیابان فلوریدا به خیابان توکومان می پیچم .شهر مثل همیشه سیمایی شاد دارد .اینجا و آنجا ؛ آوارگان شیلی و بولیوی و گواتمالا بساط موسیقی راه انداخته اند و با آلات عجیب و غریبی موسیقی سر زمین شان را می نوازند . در گوشه ای به تماشا می ایستم . موسیقی شان بیانگر درد ها و رنجهای شان است .از تنهایی و بی همزبانی خسته شده ام . سری به پستخانه میزنم . نامه ها و روزنامه ها را از صندوق پستی ام بر میدارم . همانجا نامه ها را میخوانم و نگاهی شتاب آلود به روزنامه ها می اندازم . در یکی از روزنامه ها چشمم به اعلامیه ای می افتد . اعلامیه را با حیرت و ناباوری میخوانم . : انقلابیون ایرانی سفارت پرو در دانمارک را اشغال کرده اند ! اعلامیه را از سر تا ته میخوانم : ..." در حمایت از جنگ خلق در پروکه تحت رهبری حزب کمونیست آن کشور در جریان است  ساعت 9 صبح روز یازده فوریه ؛ در سالروز انقلاب ایران ؛ سفارت پرو در دانمارک به تسخیر انقلابیون ایرانی در آمد و با به اهتزاز در آوردن پرچم سرخ حزب کمونیست پرو از پنجره سفارت ؛ صحنه با شکوهی از همبستگی خلق های ایران و پرو به نمایش گذارده شد !
خلق ها !! چه واژه وحشتناکی
بیاد آن ضرب المثل عامیانه می افتم که : اگر شخم زدن بلدی چرا باغ خودت را شخم نمیزنی ؟
دوباره در خیابان فلوریدا هستم . فلوریدا زیباترین خیابان بوئنوس آیرس است . سلانه سلانه سرتاسر خیابان را می پیمایم و شعری از یک شاعر گمنام آرژانتینی را زمزمه میکنم . :
" ما دور افتاده ایم . درست در انتهای دنیا .
آنجا که گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین .
کسی به یادمان نمی آورد
 ما دور افتاده ایم
شهرت انگور ناب مندوسا
 از دروازه های آرژانتین آنسوتر نمیرود .
و کسی رنجهای چوپانان ما را در دشت های پامپا نمی شناسد .
میلونگاها - ترانه های غمگین ما - در انزوا نواخته میشود
و از یاد رفتگان به آنها گوش می سپارند .
ما دور افتادگانیم . از یاد رفتگان ....
به دانشگاه بوئنوس آیرس میرسم . دیوارهای دانشگاه پر است از شعار و من دریغی و حسرتی بر دلم .
 در میان انواع و اقسام شعار های سیاسی شعاری توجهم را جلب میکند که هیچ رنگ و بوی سیاسی ندارد : " اریس ؛ دوستت دارم "
با خودم میگویم : عجب ؟ خوب شد که در این بلبشو بازار بازی های مسخره سیاسی ؛ آدمیزادی هم پیدا میشود که دلش بخاطر کسی می تپد . بعد بیاد آن شعر سهراب سپهری می افتم که میگوید :
جای مردان سیاسی بنشانید درخت
تا هوا تازه شود .....

۱۷ آذر ۱۳۹۴

جناب آقای مارکس کجایی ؟

رفته بودیم سراب . من بودم و رفیق فیلمبردارم سیفی . رفته بودیم سراب تا از بازدید استاندار آذربایجان شرقی - سپهبد اسکندر آزموده - از این شهر تو سری خورده گزارش خبری تهیه کنیم . هنوز یکی دو سالی به انقلاب مانده بود .
رفتیم در یک دبیرستان پسرانه . به سبک و سیاق آنروز یک مشت آتا و اوتا  ؛بلند و کوتاه  ؛ آمده بودند تا با شعر و شعار و هروله مراتب شاهدوستی شان را ابراز بفرمایند .
من و رفیقم در راهروی مدرسه چشم مان به قفسه شیشه ای نسبتا بزرگی افتاد که چند تا کتاب به زبان انگلیسی در آن چیده شده بود . نگاه شان کردیم . دو جلد کتاب کاپیتال نوشته جناب آقای مارکس بما چشمک میزد . با حیرت گفتیم : کاپیتال ؟ در مدرسه ای در سراب ؟ انهم به زبان انگلیسی ؟
خواستیم قفسه را باز کنیم و کتاب را بدزدیم . اما قفسه قفل بود . هر کاری کردیم نتوانستیم آنرا باز کنیم . ناچار از خیر کتاب جناب مارکس گذشتیم و با لب و لوچه آویزان بر گشتیم تبریز .
حالا چهل  سالی از آن ماجرا گذشته است . من گاه بخودم میگویم مگر ما انگلیسی میدانستیم ؟ مگر انگلیسی دانستن مان منحصر به همان یس و نو نبود ؟ پس چرا میخواستیم چنین کتابی را بدزدیم .؟  اصلا آقا چنین کتابی در قفسه یک دبیرستان درب و داغان در شهر درب و داغان تری همچون سراب چیکار میکرد ؟ یعنی از دوران پیشه وری آنجا مانده بود و هیچیک از دبیران و معلمان هم نمیدانستند که این چه کتابی است ؟
یکی دو سالی گذشت و توفان آن انقلاب کذایی همه چیز را در هم پیچید که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان . یک روز در تهران دو جلد ترجمه فارسی  کتاب کاپیتال جناب آقای مارکس را خریدیم و شروع به خواندنش کردیم  . بیست صفحه اش را خواندیم چیزی دستگیرمان نشد . دو باره آمدیم همان بیست صفحه را خواندیم . باز هم چیزی دستگیرمان نشد . بخودمان گفتیم : یعنی نا سلامتی سواد مان نم کشیده ؟ با چه والذاریاتی سی چهل صفحه را با دقت و وسواس خواندیم. باز هم چیزی حالی مان  نشدیم. ناچار کتاب را بستیم و ازخیر  خواندن کتاب کاپیتال گذشتیم .
حالا وقتی به پشت سرمان  نگاه میکنیم میگوییم : هیهات ! ما چه انسان های ذهنیت گرای غافلی بودیم ها . !! آیا رهبران ما هم مثل خود ما چنین توخالی و بیسواد و پر مدعا و ذهنیت گرا بودند ؟
آیا آنها  از کتاب آقای مارکس چیزی حالی شان میشد ؟ آیا اصلا این کتاب را هرگز ورقی زده بودند ؟ آیا سواد خواندن چنین متن دشواری را داشتند ؟
در باره ماتریالیزم دیالکتیک چیزی نمیگویم که دیگر موجبات آبروریزی بیشتر ما و رفیقان و رهبران پیشین نسل ما را فراهم میکند .
در خانه اگر کس است یک حرف بس است .

۱۶ آذر ۱۳۹۴

سنگ بزنید آقا ! خجالت نکشید !

یک آقایی از درخت چنار میرفت بالا
پرسیدند : کجا ؟
گفت : میروم بالای چنار کشمش بخورم !
گفتند : کشمش ؟ بالای چنار ؟ مگر چنار کشمش دارد ؟
گفت : کشمش توی جیب من است !
حالا حکایت ماست .
یکی دو روزی است که به بهانه  انتشار سخنان آقای مهندس سحابی یکعده از دایناسور هایی که سی چهل سالی بود در مغاک های تیره و تارشان غنوده بودند دوباره سر بلند کرده اند و توی جیب شان بجای کشمش مقدار معتنابهی سنگ و سنگریزه چپانده اند چون دیواری کوتاه تراز دیوار مصدق بیچاره پیدا نکرده اند با چشمان خون گرفته شان  از بالای چنار  به جنازه مصدق  سنگ می پرانند
راستش را بخواهید ما نه سیاستمداریم ؛ نه توی عمر مان پای علم و بیرق کسی سینه زده ایم . نه حاکم زواره ایم نه کدخدای جوشقان . اما منباب خالی نبودن عریضه به این جنابان آقایان دایناسور های نیمه مرده و نیمه زنده عرض میکنیم که :
سنگ بزنید آقا ! سنگ بزنید . خجالت نکشید .
- شما که هم حلوای مرده ها و هم خورش زنده ها هستید
-شما که وقت شادی در میان و وقت جنگ اندر کنار بودید
- شما که هم آش معاویه را خورده و هم نماز علی را خوانده و میخوانید
-شمایی که نه دختر دنیایید نه پسر آخرت
-شمایی که نه سر جمع مرده هایید نه سر جمع زنده ها
- شمایی که سالهاست هی تیر می اندازید و کمان پنهان میفرمایید
- شمایی که هر جا آش است فراشید
- شمایی که مدام سنگ به پای لنگ میزنید
-شمایی که در خشتمالی همتا ندارید
-شمایی که هنوزهم ندانسته و نمیدانید که نهیب حادثه بنیاد ما زجا کنده است
شمایی که از پس سی و هفت سال هنوز نفهمیده اید که هم ریسمان پاره شده هم دوک شکسته هم خیک دریده و هم خر از بام افتاده است
تا می توانید سنگ پرانی کنید آقا 1 خجالت هم نکشید .اگر جمهوری آدمخواران اسلامی به ریش نداشته تان می خندد و با دمش گردو میشکند چه باک ؟  چه معنا دارد که هم تیر می اندازید و هم کمان پنهان میکنید؟ . شتر سواری که دولا دولا نداردآقا !
ای ز دل ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
بله آقا ! سنگ بزنید . خجالت هم نکشید . الحمدالله نه شب از این دراز تر میشود نه کاکا مبارک از این سیاه تر
بله ! هم زیارت است هم تجارت
همه از تو خوش بود ای صنم
چه وفا کنی چه جفا کنی
فقط یادتان باشد که : پایین تف کنی ریش است ؛ بالا سبیل .
از ما گفتن بود . تو خواه پند گیر و خواه ملال

۱۵ آذر ۱۳۹۴

ما شما را آدم میکنیم ...! " امام خمینی "

در شیراز؛ دو تا آقای محترم که چنگ در گریبان یکدیگر انداخته و زنده و مرده همدیگر را یکی کرده و جای آباد باقی نگذاشته بودند ؛ نعره کنان و عربده کشان  وارد کلانتری شدند .
در کلانتری ؛ سردار سرهنگ پاسدار مش حسینقلی خان خاتون آبادی با شنیدن قال و مقال و عربده و هیاهوی آقایان از اتاقش بیرون آمد و یک عالمه فحش و فضیحت نثار شان کرد که : ای یابوهای دبنگ ؛ خیال میکنید اینجا خانه عمه جان تان است ؟ خیال میکنید وارد طویله شده اید ؟ چرا مثل آدمیزاد حرف تان را نمی زنید ؟
یکی از آقایان در آمد که : جناب سرهنگ ؛ فدای آن قپه مقدس روی دوش مبارک تان بشویم ما ؛ این حرامزاده سال هاست مستاجر ماست . حالا شش ماه است نه اجاره خانه میدهد نه گورش را گم میکند . مرتیکه الدنگ هزار تا مار خورده تا افعی شده . هزار تا قبا میدوزد یکی شان آستین ندارد . ما هم دست مان به عرب و عجمی بند نیست . اگر شما جای ما بودید چیکار میکردید ؟ آخر قربان ! ما هم زن و بچه داریم ؛ خرج و مخارج داریم ؛ صد جور مالیات و خمس و زکات باید بدهیم . آخر ما هم باید زندگی کنیم ؛ ما که سر گنج ننشسته ایم ؛ نشسته ایم ؟؟ این مرتیکه دبنگ پول نداده میخواهد وسط لحاف بخوابد . خلاف عرض میکنم قربان ؟ توی این مملکت با این اوضاع احوال قاراشمیش سیمرغ پر می اندازد قربان .
جناب سرهنگ رو میکند به آن آقای محترم مستاجر و تشر زنان میگوید : خب مرتیکه پدر سوخته ؛ اجاره خانه را که نمیدهی ؛ خانه را هم که خالی نمی کنی ؛ گردن کلفتی هم میکنی ؟ خیال میکنی شهر هرته ؟
آقای مستاجر به مصداق آن شعر جناب ناصر خسرو که میفرماید : " مر سخن را گندمین و چرب کن - گر نداری نان چرب گندمین "  با چرب زبانی به جناب سرهنگ میگوید : جناب سرهنگ ؛ کدام گردن کلفتی ؟ ما گردن مان از مو نازک تر است . این گردن باریک ما و اینهم تیغ تیز شما ؛ ما کی گفتیم خانه را خالی نمیکنیم ؟  به حضرت عباس این آش ترش قابل سرپوش را ندارد قربان 1 بفرما ! این پنجاه هزار تومان را پیش شما میگذارم ؛ شما امر بفرمایید فردا صبح یک پاسبان بیاید دم خانه مان تا من با حضور مامور رسمی شما خانه را خالی کنم . این پنجاه هزار تومان را هم بدهید به همان پاسبان بابت حق القدم . این اش و این نقاره و این گوی و این میدان .
جناب سرهنگ پنجاه هزار تومان را میگیرد و قرار میگذارد فردا صبح اول وقت یک پاسبان برود آنجا و ناظر تخلیه خانه باشد .
فردا صبح آقای مستاجر یک کامیون و چند تا کارگر میآورد و با حضور آقای صاحبخانه و سرکار پاسبان خانه را خالی میکند و تو بخیر و ما بسلامت .
پس فردایش یک آقای محترم دیگری سر و سینه زنان وارد همان کلانتری میشود و ناله و ندبه میکند که : جناب سرهنگ ؛ الهی من قربان آن قپه های اسلامی روی دوش تان بروم ؛ دیروز دزدان آمده اند خانه ام را خالی کرده و دار و ندارم را برده اند .
پس از مختصری تحقیق معلوم میشود که آن دو تا آقای محترم قبلی نه صاحبخانه بوده اند نه مستاجر بلکه دزدان محترمی بوده اند که میخواسته اند خانه این آقای سومی را با حضور و نظارت پاسبان خالی کنند که کردند !

این امام خمینی نبود که میگفت : ما شما را آدم میکنیم ؟
عجب آدم شدیم ها !؟

۱۱ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

آمده بود کنار من نشسته بود . رفیق آرژانتینی ام  سینیور کاپه لتی را میگویم .
گفتم : میدانی سینیور کاپه لتی ؟ دارم میروم امریکا
میگوید : امریکا ؟ امریکا برای چی ؟ کی بر میگردی ؟
میگویم : دیگر بر نمیگردم . میروم امریکا آنجا بمانم
میگوید : راست میگویی ؟ میخواهی ما را بگذاری بروی ؟
میگویم : چاره ای ندارم ؛ همه قوم و خویش هایم آنجا هستند . من در بوئنوس آیرس غریب و تنها مانده ام .
میگوید : اینهمه رفیق اینجا داری ؛ خانه و زندگی داری ؛ فروشگاهی به این خوبی داری ؛ میخواهی بروی امریکا که چی بشود ؟میگویم : ببین کاپه لتی جان . در همین دو سه سالی که  این فروشگاه را در بوئنوس آیرس راه انداخته ام  دو بار بمن حمله مسلحانه شده . خودت که میدانی ؛ یکبار آقایان دزدان زدند دخل مان را در آوردند . کم مانده بود کشته بشوم . من دیگر از ماندن در بوئنوس آیرس هراس دارم . باید جانم را بر دارم و در بروم .
میگوید : حالا کی میخواهی بروی ؟
میگویم : دو هفته دیگر
میگوید : پس باید یک روز ناها ری شامی بیایی خانه ما
میگویم : کاپه لتی جان ؛ قربان معرفتت . راضی به زحمتت نیستم به خدا ! یک روز میآیم خانه ات با هم قهوه ای ؛ ماته ای ؛ چیزی میخوریم و گپ میزنیم .
میگوید : نه آقا ! نمیشود ؛ حتما باید ناهار بیایی
دعوتش را قبول میکنم . روز یکشنبه کفش و کلاه میکنم و میروم خانه سینیور کاپه لتی . خانه اش از آن خانه های قدیمی درب و داغان است . میگوید : سی سال است در همین خانه اجاره نشینی میکنم !
همسرش پیر و بیمار است ؛ اما دو سه نوع غذای آرژانتینی درست کرده است و روی میز غذا خوری گذاشته است .
اتاق غذا خوری شان تاریک است .
میگویم : چرا لامپ ها را روشن نمیکنید ؟
میگوید :  خیلی از لامپ ها سوخته اند و ما کسی را  نداریم لامپ های سوخته را عوض کند .
میگویم : لامپ سالم در بساط تان پیدا میشود ؟
میگوید : ده بیست تا لامپ سالم داریم
آستین هایم را بالا میزنم و همه لامپ های سوخته را عوض میکنم . از اتاق خواب شان بگیر تا دستشویی و اتاق نشیمن شان .  خانه شان روشن تر میشود . سینیور کاپه لتی و همسرش از ته دل شان خوشحال میشوند .
وقتی میخواهم خدا حافظی کنم خانم کاپه لتی یک جعبه کوچک کادویی به دستم میدهد . یک مجسمه کوچک برنزی است .
حالا سی سال از آن ماجرا گذشته است . مجسمه برنزی خانم کاپه لتی هر روز اینجا در اتاق خوابم بمن چشمک میزند .
هر وقت چشمم به این مجسمه برنزی می افتد بیاد سینیور کاپه لتی می افتم . رفیق شوخ و شنگ هشتاد و چند ساله ام که  همنشین روز های غربت و تنهایی ام در بوئنوس آیرس بود و با شوخی هایش مدام مرا میخندانید .
آه .... چقدر دلم برای سینیور کاپه لتی تنگ شده است .


۱۰ آذر ۱۳۹۴

بیاد شاهرخ مسکوب

حسن کامشاد

شاهرخ پس از چندي کادر حزب و مسئول تشکيلات فارس شده بود و من در مرخصي تابستان براي ديدن او سفري به شيراز رفتم. روز دوم ياسوم گفت براي کارهاي تشکيلاتي اش به بوشهر مي رود. گفتم منهم مي آيم چون بوشهر را نديده ام. تنها وسيله رفت و آمد به بوشهر کاميون هاي نفتکش بود و با يکي از اينها راه افتاديم. وقتي طول مسير و پيچ و خم و گردنه هاي صعب العبور راه را ديدم از تصميمم پشيمان شدم ولي ديگر دير بود و چاره اي جز ادامه سفر نداشتم. در بوشهر معلوم شد شهر جايي ديدني جز کنار دريا ندارد و در کناره هم گرما بيداد مي کرد. ما در خانه رفيق حزبي کارگري وارد شده بوديم که نه کولر داشت نه حتي بادبزن، و در دماي نفس گير و "شرجي"چسبناک هوا روز و شب عرق مي ريختيم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و منهم مي کوشيدم کتابي بخوانم. بسيار سخت گذشت. دو روز بعد با کاميون نفتکش ديگري برگشتيم و پستي و بلندي ها از نو پديدار شد. پاره اي از پيچ ها چنان تنگ و تيز بود که کاميون مي بايست يکي دو مرتبه عقب و جلو مي کرد. ولي راه سرازير بود و ماشين غول پيکر با سرعت بيشتري پيش مي رفت. شاهرخ بين من و راننده نشسته بود. يک جا در بالا بلند يک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. ديدم چشم هايش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و او هم دستپاچه مشتي به پهلوي راننده زد. از خواب پريد، نحس و بدخلق گفت «چرا همچين مي کني؟» شاهرخ گفت «چشم هايت هم رفته بود.» خشمگين گفت «من سي و پنج سال است در اين راه رفت و برگشت مي کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست مي شناسم. حالا دو تا آقاي فکلي آمده اند به من درس رانندگي مي دهند.» من به صدا در آمدم که «برادر هرچقدر هم جاده را خوب بشناسي با چشم بسته که نمي شود رانندکي کرد!» گفت «غلط زيادي موقوف! اگر نه هردوتون را همين جا پياده مي کنم.» شاهرخ، با توجه به اينکه کرايه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بوديم، گفت «پياده مي کني؟ مگه مملکت هرته؟ اين دوست من که مي بيني رئيس شرکت نفت در خوزستانه!» راننده اين را که شنيد کاميون را نگه داشت. پريد پايين و آمد طرف من، در را باز کرد، مچم را محکم گرفت و با يک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد هم شاهرخ را و چند تا فحش آبدار هم داد به رئيس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت. من و شاهرخ ميان کوه و کمر ايستاديم و مات و مبهوت همديگر را نگريستيم. پرنده پر نمي زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زير خنده و گفت «براي فرداي انقلاب چه فداکاري ها بايد کرد!» من که به شدت هراسيده بودم گفتم فعلاً براي همين فردا فکري بکن فرداي انقلاب پيشکشت! از رو نرفت با همان لحن طعن آميز گفت «اين فداکاري من و ترا در تاريخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دُن کيشوت و سانکوپانزا بر صحيفه روزگار پايدار خواهد ماند...» شاهرخ افتاده بود روي دنده دلقکي اش و من مي دانستم که به شدت عصبي است، خودم هم سخت دلم مي تپيد چون هوا رو به تاريکي مي رفت. در سراشيب جاده بفهمي نفهمي به راه افتاده بوديم و يواش يواش پيش مي رفتيم. سر پيچي يک مرتبه ديديم کاميون پايين دره ايستاده است. وقتي نزديک شديم راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت «بياييد بالا. مي خواستم ادبتان کنم که ديگر در کار راننده دخالت نکنيد». مثل دو طفلان مُسلم مظلوم گفتيم «بله فربان»! و راننده تا شيراز يک ريز برايمان رجز خواند.

از داستان های بوئنوس آیرس

بوئنوس آیرس - بهار 1985

" گاچو "

.......این روز ها زخم معده لعنتی هم وبال گردنم شده است . هر وقت فیل ام یاد هندوستان میکند ؛ هروقت خبری از ایران می شنوم ؛ هر وقت خاطره هایی ار باغات چای و شالیزار های ولایت در من زنده میشود این معده لعنتی هم شروع میکند به درد کردن ؛ تا بحال چند بار کارم را به بیمارستان کشانده است .
پارسال همین موقع ها ؛ سیزده روز توی بیمارستان خوابیدم ؛ آنهم چه بیمارستانی ؟ مسلمان نشنود کافر نبیند .  نه من اسپانیولی میدانستم نه آنها انگلیسی ؛ ناچار دکتری از بخش زنان که چند کلمه ای انگلیسی بلغور میکرد شده بود دیلماج ما .  توی بیمارستان هم عجب غوغایی بود ؛ سگ صاحبش را نمیشناخت . پرستار ها هی میآمدند به تماشایم ؛ پدر سوخته ها انگار دارند توی باغ وحش حیوان عجیبی را تماشا میکنند .  بعضی هایشان یکی دو کلام انگلیسی بلد بودند . سلامی , صبح بخیری ؛ مابقی شان بجای سلام میگفتند هولا ....
هر کس بمن میرسید بجای اینکه بفهمد چه دردم است بمن میگفت : آی لاو یو !
اول هاش خیلی تعجب میکردم ؛ بخودم میگفتم یعنی چه ؟ چطور شده که این پریروها یکباره واله و شیدای من شده اند ؟ تا اینکه بعد ها فهمیدم نه بابا ! این طفلکی ها انگلیسی دانستن شان منحصر به همان آی لاو یو ست .
توی اتاق من پیر مردی بود که بهش میگفتند " گاچو " . آدم خیلی خوبی بود ؛ هر چه خاک اوست عمر شما باشد ؛ بیچاره خیلی مواظبم بود ؛ خیلی هوایم را داشت ؛  روز های اولی که زیر سرم خوابیده بودم و نا نداشتم ؛ آن بیچاره ؛ شب نیمه شب  خشک و ترم میکرد ؛ دوا ها را توی حلقم میریخت . خیلی آدم دل زنده ای بود . برایم آواز میخواند ؛ تانگو میرقصید . ساعتها با زبان اسپانیولی برایم درد دل میکرد و من حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدم ؛ اما برای اینکه دلخور نشود همینطور الکی سرم را تکان میدادم و میگفتم : سی ...سی !
حدس زده بودم که پیر مرد دل خوشی از حکومت آرژانتین ندارد ؛ همه اش " پرون ...پرون " میکرد . هر وقت میخواست اسم " پرون " را بزبان بیاورد صدایش را پایین تر میآورد ؛ بگمانم از کسی یا از چیزی می ترسید . من با خودم میگفتم : لابد " پرون " باید آدمی مثل مصدق خودمان باشد . آخر پدرم هم هر وقت که میخواست اسم مصدق را بزبان بیاورد د.ر و برش را می پایید و صدایش را پایین میآورد .
پیر مرد آدم زنده دلی بود . بگمانم سزطانی ؛ چیزی داشت .  یک شب خوابید و صبح بیدار نشد . هر چه صدایش کردم دیدم تکان نمیخورد . پرستار را صدا کردم ؛ آمد و گفت : موریو !! یعنی مرد . به همین سادگی . گذاشتندش توی یک برانکار و بردندش سردخانه . به همین سادگی
خیلی دلم برایش سوخت . کلی گریه کردم . دیگر توی اتاقم تنها شده بودم . کسی نبود برایم بخواند و تانگو برقصد .
اما عجب راحت مرده بود ! نه آخی ؛ نه اوخی ؛ نه تکانی ؛  نه فریادی ؛ به همین سادگی .
با خودم گفتم : بعضی ها اگر برای زندگی کردن شانس ندارند دستکم این شانس را دارند که راحت بمیرند . بی سر و صدا ؛ بی هیاهو ؛ عینهو شمعی که نیمه شب به آخر میرسد و خاموش میشود .......

۸ آذر ۱۳۹۴

نجیب ترین چهره ادبیات پارسی
فردوسی ، اخلاقی ترین ونجیب ترین چهره ادبیات فارسی وفرهنگ ایرانی است
'' آزرم '' صفتی است که بارها و بارها در شاهنامه و در بافت های گوناگون به آن بر میخوریم وشک نداریم که فردوسی خودسرمشق '' آزرم '' و '' سخن به آزرم گفتن '' بوده است۰
در این میان '' نرم گویی ''نیز برای وی بسیار مهم است و با آزرم ملازمه دارد
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی
از سوی دیگر فراموش نکنیم که فردوسی مردی است اخلاقی ولی نه ریاضت کش. همچنانکه آز وبیشخواهی وفزون طلبی را محکوم میکند ، فقر و تنگدستی را نیز بندی بر دست و پای انسان میداند: جوانمرد را تنگدستی مباد
از دیدگاه فردوسی انسان باید از مواهب و زیبایی های ساده طبیعت و زندگی بهره برد
بارها و بار ها بازتاب این اندیشه را بویژه در آغاز داستان هایی چون '' رستم و اسفندیار '' یا '' بیژن و منیژه '' - که از ماهروی شمع بدست خود سخن میگوید - می یابیم و البته آغاز داستان رستم و اسفندیار گواه روشن و زیبایی است از این مدعا :
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از مرغزار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست این ، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
فردوسی تماشاگر روشن روان طبیعت است و آن را برای انسان آموزگاری بزرگ میداند
چون این '' گنبد تیز رو '' ، این '' شگفتی نماینده نو به نو '' که '' نه گشت زمانه بفرسایدش '' و نه '' رنج و تیمار بگزایدش '' سر مشقی است برای آنکس که تندرستی تن و روان رایکی از هدف های بنیادین تکاپوی انسانها بشمار آورد
پیام اخلاقی و معنوی فردوسی از ورای قرون هنوز ما را مخاطب قرار میدهد واز ما رفتاری را جویا میشود که همیشه و در پستی و بلندی های زندگی و تنگناهای آن و بند های که حادثات فردی و اجتماعی بر پای ما می نهند آسان نیست
بگذار که گهگاه تازیانه شرف بهرامی، ما فرتوتان ، ما درماندگان ، ما از کار افتادگان ، ما اسبان لنگ چاله و چاه دیده را ''نوازشی '' دهد و خنگ فرزندان جوان ایران و انسان را به سوی قلمروی آینده و امید بتاراند۰۰۰۰
از: تن پهلوان و روان خردمند
شاهرخ مسکوب

۴ آذر ۱۳۹۴

پیری زیباست ....

میگوید : پیری هم زیباست
میگویم : پیری ؟ مزاح میفرمایید ؟
میگوید : مزاحی در کار نیست آقا ! پیری هم همچون جوانی زیباست .
به خودم میگویم : این آقا لابد نفس اش از جای گرم میآید .

پیری زیبا میبود اگر :
-با خوردن یک تکه شکلات قند خون ات سر به آسمان نمی کشید .
-  با خوردن یک ذره  نمک ؛ فشار خونت به عرش اعلا نمیرفت
-  با خوردن تکه گوشتی کلسترول ات در آسمانها سیر نمیکرد
-  اگر درد زانویت خواب را از چشمانت نمی ربود .
-  اگر شبها مجبور نمیشدی ب رای قطره شاشی  ده بار از خواب بیدار بشوی .
-  اگر چشمانت بی عینک ذره بینی هم حروف درشت روزنامه ها را میخواند .
-  اگر از خم شدن نمی هراسیدی
-  اگر موهای درون گوش ات از موهای صورتت بیشتر نبود .
-  اگر سمعک و عینک و عصا و دندان مصنوعی نداشتی
-  اگر میتوانستی نام نزدیک ترین دوستانت را بیاد بیاوری
-  اگر میتوانستی شبها پشت فرمان بنشینی و دو مایل رانندگی کنی
-  اگر .........
بله ! پیری زیباست . پیری فقط از این جهت زیباست که نوه هایت با دیدنت شادمانی میکنند و از سر و کولت بالا میروند و به زندگی ات معنا می بخشند ؛ و گرنه کجای پیری زیباست ؟ 

۳ آذر ۱۳۹۴

تاریخ را بخوانید .

.....سعید بن عاص ( سردار تازی )لشکری راهی گرگان کرد . مردم انجا از راه صلح در آمدند . پس صد هزار درهم و گاه دویست هزار درهم خراج به اعراب میدادند . اما پس از چندی ایرانیان از پرداخت چنین خراج سنگینی سر  باز زدند و از اسلام گریزان شدند .
یکی از شهر های جنوب شرقی دریای خزر شهر  " تمیشه " بود که به سختی با سپاه اسلام نبرد کرد . سعید بن عاص شهر را محاصره کرد و آنگاه که آذوقه شهر به پایان رسید مردمان از فرط گرسنگی زنهار خواستند مشروط بر اینکه سعید بن عاص مردمان شهر را به قتل نرساند .
سردار عرب سوگند خورد که یک نفر را نکشد اما وقتی قرارداد صلح به امضا رسید و مردمان تسلیم شدند همه اهالی شهر را در دره ای گرد آورد و همگی را به استثنای یکنفر از دم تیغ گذراند تا به سوگند خود وفا کرده باشد .
در این کشتار عبدالله بن عمر - عبدالله بن عباس - عبدالله بن زبیر - حسن بن علی بن ابیطالب - و حسین بن علی در راس لشکر اسلام قرار داشتند .
منبع : تاریخ طبری - محمد جریر طبری - جلد پنجم - صفحه 2116- چاپ تهران - ترجمه ابوالقاسم پاینده 

از داستان های بوئنوس آیرس

سینیور کاپه لتی هشتاد و چند سالی داشت .  قد بلند و قبراق و شوخ و شنگ بود . اصلا به یک پیرمرد هشتاد و چند ساله نمی مانست . میگفت و میخندید و عالم و آدم را دست می انداخت .
سینیور کاپه لتی رفیقم بود . عصر ها میآمد توی فروشگاهم می نشست و سر بسر پیر زنها میگذاشت .
میآمد قهوه ای و ماته ای درست میکرد و خاطره میگفت . من از حرف هایش آنقدر میخندیدم که دل و روده ام درد میگرفت .
میگفتم : سینیور کاپه لتی ! داری ما را از کاسبی می اندازی ها !اما مگر این حرف ها حالیش میشد ؟ میگفت و میخندید و میخندانید .
یک روز آمده بود کنار دستم نشسته بود که دو تا پاسبان امدند توی مغازه ام . حال و احوالی کردند و رفتند سراغ قفسه ها و چهل پنجاه دلاری خرید کردند .
وقتی آمدند پای صندوق سینیور کاپه لتی در آمد که : آقایان مهمان من هستند ؛ حساب شان با من !
پاسبان ها تشکری کردند و رفتند بیرون .
من رو کردم به سینیور کاپه لتی و گفتم : مگر اینها را میشناختی ؟
گفت : نه !
گفتم : پس چرا میخواهی پول خرید شان را بدهی ؟
گفت : آقا جان ! تو خارجی هستی ؛ بیگانه هستی ؛  پلیس های اینجا را نمیشناسی . پول خرید شان را هم جنابعالی میدهی نه من !
گفتم : چطور ؟
گفت : چطور ندارد آمیگو ! اینجا کسی از پاسبان ها پول نمیگیرد .
پرسیدم : چرا ؟
گفت : برای اینکه اگر پول بگیری فردا شب مغازه ات دود میشود و میرود هوا   !!

۲ آذر ۱۳۹۴

شما دست تان در کار است

حاجی محمد حسین خان نظام الدوله - معروف به صدر اصفهانی - بیرون شهر اصفهان به قهوه خانه ای رفت .
صحبت اش با قهوه چی گرم شد . از کار و بار قهوه چی پرسید .
قهوه چی گفت : خدا را شکر ؛ میگذرد . تعریفی هم ندارد .
محمد حسین خان گفت : چرا نمیروی جاکشی کنی ؟ سودش بیشتر است !
قهوه چی گفت : شما دست تان در کار است ؛ بهتر میدانید .

حاج محمدحسین‌خان اصفهانی فرزند حاج محمدعلی و نوهٔ محمدرحیم علوفه‌فروش، در اصفهان به دنیا آمد و از افراد ثروتمند آن روزگار بود. در سال ۱۱۹۳ ق هنگامی که آغا محمد خان به واسطهٔ فوت کریم خان از شیراز فرار کرد به منزل حاج محمد‌حسین‌خان آمد و او پذیرایی خوبی از خان قاجار به عمل آورد. بعد از این که پایه‌های قدرت آغا محمدخان در سال ۱۲۰۹ قمری استوار گردید، او محمدحسین‌خان را به سمت بیگلربیگی اصفهان منصوب کرد و در همین زمان او با دختر حاج ابراهیم ازدواج کرد.
محمدحسین‌خان تا زمانی که آغامحمدخان زنده بود، حاکم اصفهان بود. بعد از کشته شدن آغامحمدخان، خان بابا خان جهانبانی (فتحعلی شاه) در شیراز بود، او به محض شنیدن خبر مرگ عموی خود آقا محمد خان به طرف تهران حرکت کرد. او در اصفهان مورد پذیرایی حاج محمدحسین خان قرار گرفت و شاه جوان به پاس خدمات او، او را به تهران برد. در سال ۱۲۲۱ قمری فتحعلی شاه کالینهٔ کوچکی مرکب از ۴ وزیر تحت عنوان وزرای اربعه تشکیل داد که اعضای آن عبارت بودند از: ۱- میرزا محمد شفیع، وزیر اول ۲- محمدحسین خان امین‌الدولهٔ اصفهانی، مستوفی‌الممالک و وزیر ثانی ۳- میرزا رضاقلی نوایی وزیر داخله و منشی‌الممالک ۴- هدایت‌الله تفرشی وزیر لشکر. بدین ترتیب حاج محمدحسین خان وزیر ثانی شد و هم او بود که میرزا ابوالحسن خان شیرازی باجناغ خود را برای سفارت انگلستان به فتحعلی شاه معرفی کرد. در سال ۱۲۳۴ قمری میرزا شفیع درگذشت و با این که میرزا عیسی قایم مقام فراهانی، پیشکار عباس میرزا در اذربایجان قایم مقام صدارت بود، و علی القاعده می‌بایست او جانشین میرزا شفیع شود، فتحعلی شاه حاج محمدحسین خان اصفهانی را به لقب صدر ملقب ساخت و منصب صدر اعظمی را به او سپرد و لقب امین‌الدوله را به پسر ارشد او عبداله خان داد. صدر اصفهانی از سال ۱۲۳۴ تا ۱۲۳۹ قمری صدر اعظم بود اما در همان سال یعنی ۱۲۳۹ قمری در گذشت و در مدرسهٔ صدر که او بانی‌اش بود در نجف اشرف مدفون و صدارت پس از او به فرزندش عبدالله رسید.

۲۷ آبان ۱۳۹۴

مفسر سیاسی ....

از من می پرسد : تعداد ایرانیانی که در خارج از ایران زندگی میکنند چند هزار نفر است ؟
میگویم : به درستی نمیدانم . هیچ آمار و ارقام درست حسابی هم در دسترس نیست . اما گمان کنم سه چهار میلیون نفری باید باشند
می پرسد : ایرانی ها معمولا چه کسب و کاری دارند ؟
میگویم : هیچی ! همه شان مفسر و تحلیلگر سیاسی اند !

دستت نسوزه حسن !!

دو تا رفیق بودیم . هر دو تا مان دانشجو و بی پول . من ماهی چهار صد و چهل تومان از رادیو حقوق میگرفتم . همیشه خدا هشت مان گروی نه مان بود .
گاهگداری میآمد محل کارم . میگفت : برویم آبجو بخوریم ؟
میگفتم : آبجو ؟ چقدر پول داری ؟
میگفت : دو تومن و هشت زار
من هم دار و ندارم را از جیبم بیرون میریختم . پول مان میشد شش تومن و نوزده قران .
پا میشدیم میرفتیم مغازه عباس آقا . دو تا پرس لوبیا چیتی میخریدیم  دو تا هم آبجو . میخوردیم و می نوشیدیم .
حالا وقت سیگار کشیدن مان بود . پول که نداشتیم سیگار بخریم . یک نخ سیگار بر میداشتیم و آتش میزدیم . یک پک او میکشید یک پک من . هر وقت میخواستم پک دوم را بزنم دستش را دراز میکرد و میگفت : حسن ؛ دستت نسوزه یه وقت !!

۲۵ آبان ۱۳۹۴

به رندان می ناب و معشوق مست

دو سه سال پیش بود . رفته بودیم هاوایی  . رفته بودیم استخوانی سبک بکنیم .
یک روز صبح سوار ماشین شدیم و یک جاده کوهستانی را گرفتیم  و راندیم به عمق جنگل .
یک طرف مان اقیانوس بود و انسوی دیگرمان جنگلی سبز در سبز . جنگلی با درختانی عظیم . سر کشیده به قلب آسمان
نیم ساعتی راندیم .  در کمر کش کوه . در سایه سار تناور درختی . مردی از بومیان ؛ آلاچیقی بر پا کرده بود و میوه های محلی میفروخت . ایستادیم . از فراز کوه  اقیانوس چه زیبا بود .کوه و جنگل در مه بامدادی بیدار میشدند .
به مرد گفتیم : در بساط تان آبجویی پیدا میشود ؟
مرد دیگری که آنجا ایستاده بود یخدان آبی رنگی را که بر ترک موتوری بود باز کرد و دو قوطی آبجوی تگری به من و رفیقم داد . امدیم کنار پرتگاه نشستیم و غرق و غرقه در زیبایی شگرف طبیعت آبجوی مان را نوشیدیم . چقدر می چسبید .  نیم ساعتی آنجا نشستیم . مردی که بما آبجو داده بود سوار موتورش شد و دستی برای مان تکان داد و در مه گم شد .
 آمدیم تا پول میوه ها را بدهیم . چند دلاری بیشتر نشده بود . گفتم : آیا پول آبجو ها را هم حساب کرده ای ؟
گفت : کدام آبجو ؟ ما که اینجا آبجو نداریم !
گفتم : آنکه همین چند دقیقه پیش دو قوطی آبجو بما داد مگر رفیقت یا شریکت نبود ؟
خندید و گفت : چه رفیقی آقا ؟ او هم یک مشتری مثل شما بود .
دو باره رفتیم پای پرتگاه و چشم به اقیانوس دوختیم و حافظ وار خواندیم :
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست .

۲۲ آبان ۱۳۹۴

خانه از ما بهتران ....

چند ماه پیش بود . داشتیم میرفتیم لس انجلس . رسیدیم به سانتا باربارا . ظهر بود . رفتیم توی یک رستوران ژاپنی سوشی بخوریم . آقای آشپز باشی همینطور که سرگرم هنرنمایی بود و غذای مان را با ادا اصول های شیرین خنده داری آماده میکرد ؛ چشم مان افتاد به به یکی از این مجله هایی که مخصوص آژانس های فروش املاک است .
مجله را بر داشتیم و ورق زدیم . به به !! چه خانه هایی ! چه قصر هایی ! چه منزلگاههای افسانه ای پر شکوهی !
نگاهی به قیمت ها انداختیم . اولش بنظرمان هفتصد هزار دلار آمد . به خودمان گفتیم : عجب ؟ توی سانتا باربارا ؛کنار اقیانوس ؛ در کمر کش کوه ؛ چنین خانه زیبایی فقط هفتصد هزار دلار ؟
دو باره نگاهش کردیم . دیدیم چشم بابا قوری گرفته مان هفتاد میلیون دلار را هفتصد هزار دلار دیده است !
گفتیم » عجب ؟ یعنی خلایق میآیند هفتاد میلیون دلار میدهند و خانه میخرند ؟ خانه هفتاد میلیون دلاری آخر به چه دردی میخورد ؟ چند تا اتاق دارد ؟ سیصد تا ؟ آدم در خانه صد اتاقه و سیصد اتاقه چطوری میتواند بچه هایش را پیدا کند ؟ چطور بفهمد زنش توی کدام سوراخ سنبه ای است ؟
مجله را ورق میزنیم . می بینیم خانه های صد وپنجاه میلیون دلاری و دویست میلیون دلاری هم فت و فراوان است .
شوخی مان گل کرد و به همسر جان مان گفتیم : دوست دارید در سانتا باربارا خانه ای داشته باشید ؟
فرمودند : چرا نه ؟
قیمت یکی از خانه ها را نشانش دادیم .طفلکی نزدیک بود پس بیفتد . خودمان هم کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم !
حالا چرا این داستان را برایتان تعریف میکنیم ؟ هیچی ! فقط میخواستیم این را بگوییم که دیروز رهبران کشورهای اتحادیه اروپا تصمیم گرفتند بیست میلیون دلار در اختیار کشورهای آفریقایی بگذارند تا از مهاجرت مردم آن سامان به اروپا جلوگیری کنند !
بیست میلیون دلار !در امریکا بیست میلیون دلار برای از ما بهتران پول خرد است .وقتی قیمت یک خانه دویست میلیون دلارباشد اگر بیست میلیون دلار را جلوی گربه بگذارند قهر میکند .
خلاف عرض میکنیم ؟ 

۱۸ آبان ۱۳۹۴

سایه در زندان .....

....تو کمیته مشترک اول ما رو بردن به یه اتاق تاریکی . بعد منو صدا کردن بردن یه جایی عکس گرفتن از من و لباسمو از من گرفتن و لبای زندون بمن دادن . بعد چشممو بستن و از پله ها ؛ سه طبقه بردن بالا . بردن تو یه هشتی که اصلا جا نبود و همه تنگ هم نشسته بودیم . یک صدای پیری هم میومد که آی قلبم ؛ آی قلبم .
یک لیوان و یک کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ به من دادن . گفتم : اینها رو چرا به من میدی ؟ گفت : لازمت میشه !بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد و یه چیزی ریخت تو کاسه ما . گفت : شامتو بخور ! یه سوپی بود خیلی ترش و بشدت بوی کافور میداد . من یه مقدار از آن سوپ بد خوردم . ناهار هم نخورده بود م . بعد یه پتوی خاک آلود به ما دادن گفتن  : بگیر بخواب !من داشتم فکر میکردم چطور بخوابم . دستمو دراز کنم به یکی می خوره ؛ پامو دراز کنم به یکی میخوره ؛ خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلتم که به کسی تنه نزنم ؛ یه نفر اومد گفت : پاشین ! پاشدیم .  ما رو قسمت بندی کردن و منو با یک عده ای بردن نزدیک اون هشتیه .تو یه اتاق بنظرم بزرگی  ؛ مثلا 5در 8 متر .  سه ضلع این اتاق زندانی ها رو نشونده بودن . منو یه جایی نشوندن و گفتن شماره ات پنجه ! گفتم : چی ؟ گفت : شماره ات پنجه .. من هم گفتم : خیلی خب ! دو سه دقیقه بعد منو بلند کردن بردن اونطرف نشوندن و گفتن : شماره ات دهه !
گفتم : به این زودی ترقی کردم ؟
افتاده ز بام ؛ خاک درگه شده ام
چون سایه نیمروز کوته شده ام
روزی شوهر ؛ پدر ؛ برادر بودم
امروز همین شماره ده شده ام
.....کنار مستراح جام داده بودن . یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه . روی کف سیمانی راهرو خوابیدم و اون کفش لاستیکی رو هم گذاشتم زیر سرم بجای بالش
... از وقتی وارد کمیته مشترک شدم دقیقا 84 روز چشم بسته بودم .یه شب رو به دیوار خوابیده بودم . دیدم یه چیزی به صورتم خورد .فهمیدم چشم بندم از چشمم رد شده و نگهبان اومده چشم بندو درست کرده که اگه خواب می بینم با چشم بند ببینم !
تا چند حساب بود و نابود کنم
وقت است که با این همه بدرود کنم
از آزادی بهره ام این شد که به حبس
بنشینم و سیگارش را دود کنم

از کتاب " پیر پرنیان اندیش " - ه. الف. سایه

۱۶ آبان ۱۳۹۴

آقای امام جمعه

نمیدانم زمان حسن البکر بود یا صدام حسین . اوایل دهه پنجاه بود . دولت عراق هزاران تن از شیعیان ایرانی تبار را از عراق اخراج کرده بود .
توی آن فصل سرما ؛ هزاران زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان از مرزهای کردستان و آذربایجان وارد ایران شده بودند و دولت ایران در یک مخمصه عجیب غریبی گیر افتاده بود .
مدرسه ها و سالن های ورزشی را خالی میکردند و به این رانده شدگان میدادند . بیچاره ها هیچ چیز همراه شان نداشتند . دست شان خالی خالی بود . حتی زبان فارسی را هم نمیدانستند . اسم شان را گذاشته بودند معاودین عراقی .
من خبرنگار رادیو بودم . از جنگ تبلیغاتی ایران و عراق هم سر در نمیآوردم . اما توپخانه جنگ تبلیغاتی دو کشور با قدرت و شدت هر چه تمامتر ادامه داشت .
یک روز از رشت به لاهیجان امدم . رفتم در یک سالن ورزشی تا از آوارگانی که در آن شهر مسکن گزیده بودند گزارشی تهیه کنم . آقای آزاد را آنج دیدم . آقای آزاد سر چهار راه شهرمان کتابفروشی داشت و نماینده محلی روزنامه کیهان بود . دستم را گرفت و گفت : برویم دیدن امام جمعه شهر .
من آنزمان اصلا نمیدانستم امام جمعه یعنی چه ؟ از چند کوچه سنگفرش خیس گذشتیم و به یک خانه قدیمی وارد شدیم . خانه ای باپنجره های آبی رنگ غبار آلود .
پیرمردی هشتاد و چند ساله با عمامه ای کوچک و سپید بر روی یک تخت چوبی دراز کشیده بود ودور و برش هزاران صفحه یاد داشت روی هم انباشته شده بود . روی یاد داشت هایش یک بند انگشت خاک نشسته بود .
آن زمانها مثل امروز نبود که امام جمعه هر شهری لشکری از جان نثاران و پاسداران و آدمکشان داشته باشد و در قصر های افسانه ای زندگی بکند و مدام فرمان قتل و مصادره و تبعید و زندان صادر بفرماید .
پیر مرد نای حرف زدن نداشت .اسمش یادم نمانده است . فقط همین یادم مانده است که ضمن دلسوزی برای معاودان و دعای خیر برای شاهنشاه آریامهر ؛ مقداری نفرین هم نثار بعثی های عراقی کرد و از قاطبه اهالی محترم لاهیجان بابت پذیرش این درماندگان آواره سپاسگزاری کرد .
نیم ساعتی آنجا نشستیم و و گپ زدیم و من گزارشی از دیدارم با امام جمعه لاهیجان تهیه کردم و آنرا به تهران مخابره کردم .ساعت دو بعد از ظهر که هنگام پخش خبر بود متوجه شدم که گفتگوی من با آقای امام جمعه لاهیجان در صدر همه خبر های ایران قرار گرفته و توپخانه تبلیغاتی حکومت شاه از این گفتگو نهایت استفاده را میکند
فردایش که به رادیو رفتم دیدم سیل تلفن ها و تلگرام ها و طومارهای اهالی محترم لاهیجان بسوی رادیو سرازیر شده و اعتراض پشت اعتراض که این آقای فلانی امام جمعه لاهیجان نیست بلکه امام جمعه لاهیجان آقای فلان بن فلان است . و ما تازه آنجا بود که فهمیدیم این آخوند ها چشم ندارند همدیگر را ببینند و حسادت و مقام پرستی کورشان کرده است .
اینکه امروز می بینید اصولگرا و دلواپس و محافظه کار و اصلاح طلب وچپ و راست و میانه بجان هم افتاده و به همدیگر چنگ و دندان نشان میدهند یقین بدانید که نه از روی اسلامخواهی و مردم دوستی آنها بلکه ناشی از تنگ چشمی ها و خود پرستی ها و حسادت هایی است که در ذات موجود پلید و پلشتی بنام آخوند وجود دارد .

۱۵ آبان ۱۳۹۴

آقای سعادتمند ....

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را جلوی شیشه مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد  که تیمسار است . رییس روابط عمومی ارتش شاهنشاهی است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد 

۱۱ آبان ۱۳۹۴

دو تا حسن

دو تا رفیق بودیم . اسم هر دو تا مان حسن . از کودکی با هم بزرگ شده بودیم . خانه مان در یک محله بود . حسن  پدرش را در کودکی به بیماری سرطان از دست داده بود . 
 روز های جمعه سوار دو چرخه های مان  میشدیم و گاه تا لنگرود رکاب میزدیم .تابستان ها میوه ای و نخود کشمشی و هله هوله ای بر میداشتیم و میراندیم تا کنار رود خانه ای  . تنی به آب می سپردیم و غروب خسته و کوفته به خانه مان بر میگشتیم .

یک روز  ؛ هندوانه ای خریدیم و آنرا به ترک دو چرخه حسن بستیم و گپ زنان راه رود خانه را پیش گرفتیم . ناگهان دو چرخه حسن در حاشیه جاده آسفالته لیز خورد و حسن را همچون اسب چموشی به زمین کوفت و  یکی از زانوهایش زخم شد . پارچه ای دور زانوان حسن بستیم و راه افتادیم . 
رفتیم کنار رودخانه در سایه سار درختی نشستیم و هندوانه را شکستیم . شیرین ترین هندوانه ای بود که توی عمرمان خورده بودیم . 
در آن طبیعت بی همتا که غرق و غرقه در زیبایی های طبیعت بودیم حسن در آمد که : کاشکی زانوانم زخمی نبود !
امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم . 
من به باران نگاه میکنم . چقدر زیباست .  دلم میخواهد  زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم . اما درد امانم را بریده است . بخودم میگویم : کاش بیمار نبودم 

۱۰ آبان ۱۳۹۴

معجزه

این آقای دکتر مان یک قرصی بما داده است تا پس از عمل جراحی مان آنرا بخوریم بلکه درد مان کمتر بشود اما انگاری دارد کار دست مان میدهد  . اسمش را برای تان نمی نویسم اما معجزه اش را چرا ؟
ما همینکه می بینیم لشکر درد با توپ و توپخانه اش بما هجوم آورده است ؛ یکی از این قرص ها را می اندازیم بالا .
ده بیست دقیقه ای طول میکشد تا یواش یواش پلک های مان سنگین بشود و برویم عالم بالا ! وقتی چشم مان را می بندیم  حس میکنیم  صدای موج دریا میآید ؛آوای مرغان دریایی را می شنویم ؛ صدای باد میآید .چشم مان را که باز میکنیم می بینیم نه بابا ! هیچ از این خبر ها نیست ؛ زار و نزار روی تخت مان افتاده ایم و چارستون بدن مان درد میکند .
دو باره چشم مان را می بندیم . این بار اما به خواب خوشی فرو میرویم . توی خواب مان همه اش چیز های عجیب و غریب می بینیم . همه اش در باغی ؛ دشتی ؛ جلگه سبزی ؛ کنار رودخانه ای ؛ حاشیه مرغزاری در حال گشت و گذاریم و آهوان و کبکان و بوقلمون های وحشی همراه با پریرویان مو طلایی با هزار کرشمه و ناز سرگرم عشوه گری ....
هیچ دل مان نمیخواهد از خواب بیدار بشویم اما وقتی بیدار می شویم هنوز از خواب نوشین مست و ملنگیم .
بگمانم جناب آقای حسن صباح رهبر فرقه اسمعلیه از همین داروهای معجزه آسا به فداییانش میداد تا به امید رسیدن به بهشت موعود بروند کارد شان را توی دل خواجه نظام الملک فرو کنند .!!

۶ آبان ۱۳۹۴

تازه گی زخم ....

ادبیات خارج از کشور را شاید بتوان به سه دوران تقسیم کرد : 
دوران اول را دوران تازه گی زخم می خوانیم .
در این دوران ؛ رنج های سرزمین پشت سر از یکسو ؛ و اندوه غربت پیش رو از سوی دیگر ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است . خاستگاه موضوع هایی چون زندان های جمهوری اسلامی ؛ شکنجه ؛ اعدام ؛ گریز از ایران ؛ بحران دو جنس ؛ حضور نژاد پرستی در جامعه میزبان .

دوران دوم را دوران تعمق در ریشه های فرهنگی ی سر زمین پشت سر می خوانیم 
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ یک گناه جمعی سبب ساز موقعیت کنونی انسان ایرانی است . سبب ساز شکنجه ؛ جنگ ؛ تنهایی ؛ بی رحمی ؛ زندان؛ فروپاشی . 
گناه جمعی خود را در دو نوع تکرار نشان میدهد : تکرار طولی ؛ تکرار عرضی .
مرا از تکرار طولی ؛ نگاهی است که ریشه ی کنش ها ؛ تنش ها ؛ خسته گی ها ؛ خشونت ها ؛ نا صبوری ها  و شکست های انسان ایرانی را در بنیان های فرهنگی ی یک سرزمین می جوید .
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ تکه ای از رستم ؛ گوشه ای از حلاج ؛ ذره ای از میترا ؛ چیزی از امام حسین ؛ قطره ای از سیاوش ؛  بخشی از ابن سینا  در انسان ایرانی زندگی میکند 

مراد ما از تکرار عرضی  ؛ تقدیری هستی شناسانه است . انسان شر مطلق است و بی گناهی لحظه ای او تنها نشان آنکه شر وجود ؛ برای تحقق خویش موقعیت مناسب نیافته است .
به روایت بخش غالب ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ از یکسو گفتمان غالب فرهنگ ما باری است بر شانه های خسته ی انسان ایرانی ؛ از سوی دیگر نوع انسان چنان تشنه قدرت است که چون در موقعیت مسلط قرار بگیرد از او توقع عدالت نمی توان داشت .
دوران سوم ادبیات خارج از کشور را دوران تعمق هستی شناسانه می خوانیم .
در این دوران جست و جوی ریشه سر گردانی های نوع انسان ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است .
خاستگاه جنگل پرسشی که فرا روی نوع انسان روییده است : مدرنیته یا سنت ؟  زمین یا آسمان ؟  زنانه گی یا مردانه گی ؟  ؛ چپ یا راست ؟ زندگی مشترک با جنس مخالف  یا تنهایی ؟ 
پرسش هایی که خاستگاه موضوع هایی چون کودکی ؛ تنهایی ؛ بحران دو جنس ؛ پیری ؛ مرگ ؛ خستگی پرسش ؛ سنگینی ی پاسخ اند .......

بهروز شیدا -  

۲ آبان ۱۳۹۴

بیچاره سیاوش کسرایی ...!

.....توی پاتوق های مان می نشستیم .چای و بستنی میخوردیم و حرف میزدیم .....
چایی میخوردیم پنج زار ؛ پول چایی رو نداشتیم . سیاوش کسرایی را می نشوندیم تو کافه و میرفتیم تو خیابون . داد میزدیم : کمیته نجات شاعر مردم سیاوش کسرایی ! کمیته نجات کسرایی !
می گفتن : چی شده ؟ کسرایی رو گرفتن ؟
میگفتیم : نه ! پول چایی رو ندادیم اونو گرو گذاشتیم !
دو تومن پول جمع میشد .هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم .......
هر چی پول داشتیم خرج میکردیم .فردا هم خدا بزرگه ...

از حرف های  ه. الف . سایه
از کتاب : پیر پرنیان اندیش 

۲۹ مهر ۱۳۹۴

شاعران
این آقای مجد همگر شاعر همعصر جناب سعدی که گهگاه با خود حضرت سعدی کشمکش های شاعرانه داشته است با یک دوبیتی جانانه چنان مشت محکمی بر دهان شاعران کوبیده است که حتی امروز هم زهره شیر میخواهد که آدمی ادعای شاعری کند
شعر این است :
شاعران زمانه ، دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند!
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
این از آن ؛ آن از این همی دزدند
این را هم بگوییم که ما سالہای سال است چند بیتی در خاطرمان مانده است که نمیدانیم سراینده اش کیست اما یک مشتمال حسابی است بر تن جناب عبدالرحمان جامی
ای باد صبا بگو به جامی
آن دزد سخنوران نامی !
بردی سخنان کهنه و نو
از حافظ و انوری و خسرو
اکنون که سر حجاز داری
وآهنگ حجاز ساز داری
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی !

۲۷ مهر ۱۳۹۴

خوشبختی و بدبختی ....

.....من تو عمرم فقط دو بار انشاء نوشتم .اون هم روی لجبازی ! یه بار سئوال دادن که علم بهتر است یا ثروت که من نوشتم سئوال احمقانه ای است . هیچ لزومی نداره که مال و علم روبروی هم قرار بگیرن ...میشه تصور کرد دنیایی رو که مال با علم نسبت مستقیم داشته باشه .
یه بار هم یه انشاء بود راجع به خوشبختی . من نوشتم که جایی خوندم که در یه جایی از چین وقتی بچه بدنیا میاد گریه میکنن و وقتی کسی از دنیا میره شادی میکنن . اگه این حرف درست باشه باید گفت که اونا خوشبختی شون بیشتر از بد بختی شونه ؛ چون دنیا پر از غم و درد و رنج و بدبختیه ....
از حرف های  ه. الف . سایه
 "از کتاب " پیر پرنیان اندیش 

۲۴ مهر ۱۳۹۴

الهی پیر نشوی ...!

آقا ! ما دیشب پلک روی پلک نگذاشتیم . هر چه به چپ غلتیدیم ؛ هر چه به راست چرخیدیم ؛ هر چه گاو و گوسفند و دار  و درخت وستاره و نمیدانم کواکب و سیارات را شمردیم و هر حیله که در تصور عقل آید کردیم ؛ خواب به چشم مان نیامد که نیامد .
خواستیم کتاب بخوانیم دیدیم نمیشود . خواستیم برویم توی خانه های شیشه ای این و آن سرک بکشیم دیدیم نمیشود . ناچار رفتیم نشستیم پای تلویزیون و از کنال یک تا کانال نه هزار و نهصد و نود و نه چرخیدیم دیدیم چیز دندان گیری برای تماشا ندارند . دو باره رفتیم توی رختخواب و تاکله سحر غلت و واغلت زدیم و صبح منگ و ملول و خسته و فرسوده آمدیم نان و پنیری لمباندیم و رفتیم سر کار مان .
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی ؟
اینکه در محل کارمان همکاران مان با دیدن قیافه عنق منکسره مان زهره ترک نشده اند باز جای شکرش باقی است .
درازنای شب از چشم درد مندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
به یکی از همکاران مان گفتیم : میدانی ؟ دیشب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتیم .
در جواب مان گفتند : نگران نباشید ؛ از عوارض پیری است !
آمدیم آن شعر مرحوم مغفور وثوق الدوله را برایش بخوانیم که دیدیم این بنده خدا چه میداند شعر چیست و بیخوابی کدام است .
خواب خوش ؛ نان جوین ؛ صحت تن ؛ خاطر امن
گر میسر شود این چار ؛ به از هشت بهشت .
آقا ! ما یک رفیق جان جانی داریم که هر روز یک جای بدنش درد میکند . دیروز که داشتیم با هم گل میگفتیم و گل می شنفتیم در جواب احوالپرسی مان در آمد که : والله چار ستون بدمان هر روز یکی شان از کار کردن وامیمانند ؛ اما الحمد الله زبان مان به همان قدرت و تندی و تیزی همیشگی اش همچنان باقی است و هیچ ملالی ندارد .
دیدیم راست میگوید والله ! گیله مردی که ما باشیم اگر چه هنوز در عنفوان جوانی هستیم !! اما بقدرتی خدا یک روز کمرمان درد میگیرد . یک روز زانو های مان درد میکند . فردایش نوبت معده و روده و لوزالمعده است . اما خدا را هزار مرتبه شکر زبان مان هیچ عیب و علتی ندارد و مثل موتور ماشین های بنز کار میکند ؛ آنهم چه کاری !؟
هر چند حکما فرموده اند :
بهوش باش که سر در سر زبان نکنی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
اما کو گوش شنوا ؟
یادش بخیر !ما یک دایی مم رضای با حالی داشتیم که انگار قرن هاست زیر خروار ها خاک خوابیده است .
این دایی مم رضای مان کلی ارث و میراث بهش رسیده بود . از خانه و مزرعه و باغ و باغستان بگیر تا طلا و جواهر و گاو و گوسفند و ماکیان !
و آن خدا بیامرز که با آب حمام دوست و رفیق پیدا میکرد بمصداق فرموده حضرت مولانا که میفرماید : مرد میراثی چه داند قدر
مال ؟ چنان دماری از آن ثروت باد آورده در آورده بود که آخر عمری توی یک خانه تو سری خورده دو اتاقه زندگی میکردودشمن خونی هر چه پیغمبر و امام و امامزاده و سید و روضه خوان بود و مدام عرش اعلا بارگاه حضرت باریتعالی را با
 فحش های ناموسی و بی ناموسی اش به لرزه در میآورد .
تا دل دوستان بدست آری
بوستان پدر فروخته به !
این دایی مم رضا گهگاهی یک اسکناس یک تومانی بما میداد و میگفت : پسر جان ! برو سر گذر از بقالی اصغر آقا یک پاکت سیگار همای بدون فیلتر برایم بخر .
ما هم میرفتیم پنجزار میدادیم و یک بسته همای بی فیلتر اتو کشیده برایش میخریدیم و سه چهار تایش را هم یواشکی کش میرفتیم تا بعدها در فرصت مناسب با رفیقان مان دزدکی دودش کنیم و کله مان گیج بشود . مابقی پولش را هم هله هوله میخریدیم و می لمباندیم .
وقتی پاکت سیگار را دستش میدادیم دستی به سرمان میکشید و با مهربانی میگفت : الهی پیر بشوی پسر جان !
ما آنوقت ها خیال میکردیم دایی مم رضای مان دارد دعای مان میکند اما حالا که خودمان پیر شده ایم می بینیم که هیچ نفرینی بد تر از این نیست که به یکی بگوییم الهی پیر بشوی !
حالا ما هم دست به دعا بر میداریم ومیگوییم : خدایا خداوندا ! پروردگارا !این رفیقان مان را پیر مفرما !
اینها را گفتیم ؟ این را هم بگوییم و خیال تان را راحت کنیم :
گر چه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم !!!!

۲۲ مهر ۱۳۹۴

جناب آقای استاد

آقا ! این مملکت گل و بلبل مان محصولات عجیب و غریبی تولید میکند .
آن قدیم ندیم ها که مملکت مان هنوز امام زمانی نشده بود و هر تاپاله بند پهن پا زن بخو بریده ای  وزیر و وکیل و امام و فقیه عالیقدر و آقا زاده و مقام معظم و جانشین حضرت باریتعالی نشده ب ؛ود خاک پاک وطن مان گندم تولید میکرد . میوه تولید میکرد . خیار و خربوزه تولید میکرد . آدم تولید میکرد . اما از روزی که الطاف الهی شامل حال ملت فلکزده ما شده  است از مرداب های میهن مان امام خمینی تولید میشود . خامنه ای و رفسنجانی تولید میشود . مفاعیل خمسه تولید میشود . احمدی نژاد و سرداران چپاولگر تولید میشود . موسوی های رنگ وارنگ تولید میشود . خلاصه اینکه خر تو خر عجیبی است .
در فرنگستان اما - در میان ما ایرانی ها - اوضاع از این هم قاراشمیش تر است و چپ و راست یک عالمه پیزی افندی رستم در حمام پهلوان پنبه تحت عنوان  آقای دوختور و جناب استاد و هنر مند محبوب و دکاتره آسیب شناس و نمیدانم شاه ماهی هنر و دانشمند محترم و مبارز خستگی نا پذیر از در و دیوار میبارد که دست افلاطون و ارسطو و خواجه نظام الملک طوسی و ارشمیدس را از پشت بسته اند .
حالا اگر این دانشمندان محترم و اساتید گرانمایه سرشان به تن شان می ارزید ما حرفی نداشتیم و فرمایشات حکیمانه شان را به گوش جان می شنیدیم . اما وقتی خوب نگاه میکنی می بینی که این حضرات هیچ از آن موسوی های رنگ وارنگ کم ندارند و بقول معروف عینهو ماست مختار السلطنه را میمانند : نگاهشان میکنی ماست اند . می خریدشان دوغ اند . میخوریدشان آب اند .یعنی فی الواقع هندوانه ابو جهل اند که هر چه آب شان میدهی کوچک تر میشوند .
باید به این دانشمندان محترم یاد آوری کرد که :
تو مپنداری کزین لاف و دروغ
هر گز افتد نان تلبیس ات به دوغ .
عزت شما زیاد . .
رسيد پيری و دل را قرار بايد و نيست ...
بعد ازسی و چند سال ؛ رفيق روز های جوانی ام - آقا مصطفی - را در امريکا پيدا ميکنم . بيخود نيست که ايرانی ها ميگويند : کوه بکوه نميرسد آدم به آدم ميرسد !
من و آقا مصطفی هم توی دانشگاه درس می خوانديم و هم توی راديو کار ميکرديم . من خبرنگار بودم و آقا مصطفی گوينده راديو . هر کدام مان ماهی چهار صد و چهل تومان حقوق ميگرفتيم که با اين پول هم ميبايد کرايه آپارتمان بدهيم ؛ هم کفش و کلاه و لباس و زلم زيمبو های ديگر بخريم و هم سيورسات جوانی مان را راه بيندازيم .
آقا مصطفی توی دانشگاه " درس اقتصاد " می خواند .و ما هم توی همه پيغمبر ها يقه جرجيس را چسبيده بوديم و رفته بوديم ادبيات فارسی می خوانديم . ادبياتی که نه برای فاطی تنبان شد نه برای مان نان !
من و آقا مصطفی رفيق گرمابه و گلستان بوديم . با هم عرق خوری ميکرديم . با هم سفر ميرفتيم . مست بازی هايمان هم تماشايی بود .
هر وقت هم يکی مان پول هايش ته ميکشيد آن ديگری ميبايست تا آخر برج جورش را بکشد و سيورساتش را روبراه بکند . هميشه خدا هم هشت مان گروی نه مان بود .
آقا مصطفی چشمان آبی و موهای روشن تقريبا طلايی رنگ داشت .قيافه اش بيشتر به امريکايی ها ميرفت . به همين خاطر بود که ما صداش ميکرديم آقا مصطفی قزاق ! حالا چرا قزاق ؟ نميدانم .
وقتيکه دانشگاه مان تمام شد ؛ آقا مصطفی رفت توی کار بيزنس ! اول مدتی رفت توی يک شرکت حسابرسی استخدام شد . پس از سه چهار سال ؛ خودش يک شرکت حسابرسی راه انداخت وشروع کرد به پول سازی و پول در آوردن . ما هم توی همان راديو مانديم و سالهای سال با همان آب باريکه مان ساختيم و دست آخر چنان بجان آمديم که يکی دو سال قبل از انقلاب بار و بنديل مان را بستيم و رفتيم در غبار زمان و زمانه گم شديم .
حالا بعد از سی و چند سال ؛رفيق روز های جوانی ام را در فرودگاه سانفرانسيسکو می بينم . هيچ شباهتی به آن آقا مصطفايی که در ذهن خودم داشتم ندارد . نيمی از موهای سرش ريخته است و بر پهنای صورتش هم چين و چروک پيری نشسته است .
همديگر را در آغوش می کشيم و اشک به چشمان مان می نشيند . من دست هايم را روی بازو هايش ميگذارم و ميگويم : مصطفی ! کره خر ! چرا اينقدر پير شده ای ؟
و مصطفی ؛ دست هايش را روی بازوی من ميگذارد و ميگويد : حسن ! کره خر ! چرا اينقدر پير شده ای ؟
و دو تايی مان قاه قاه می خنديم .
ياد استاد بزرگوارم دکتر محمد جعفر محجوب بخیر که میگفت :
رسيد پيری و دل را قرار بايد و نيست .

۱۷ مهر ۱۳۹۴

مالاریا......

به رادیو گوش میدهم .میگوید : هر سال بیش از بیست میلیون کودک در کشور های توسعه نیافته بسبب ابتلاء به بیماری مالاریا میمیرند .
اینکه هر سال حصبه و دیفتری و کزاز و وبا و گرسنگی و نوشیدن آبهای آلوده چند میلیون کودک را به آغوش مرگ میفرستد حکایتی است پر آب چشم
باز خدا پدر آقای بیل گیتس میلیاردر امریکایی را بیامرزد که بیش از نیمی از دارایی هفتاد و پنج میلیارد دلاری خود را برای ریشه کنی مالاریا در کشور های جهان سوم اختصاص داده است .
چنین بنظر میرسد که برای بشریت امروز صحنه نبرد اصلی و واقعی ؛ نه در میدان سیاست بلکه در عرصه بهداشت همگانی است .
بیاد پنجاه -شصت سال پیش می افتم که در دوران آن خدا بیامرز ؛ با همکاری سازمان امریکایی موسوم به اصل چهار ؛ مالاریا در ایران ریشه کن شده بود .
حالا نمیدانم در حکومت ملایان آیا مالاریا همراه با سایر نعمات الهی !دو باره به میهن ما بازگشته است یا نه ؟

۸ مهر ۱۳۹۴

بازی تمام شد .

یکی از زیباترین داستان هایی که غلامحسین ساعدی نوشته است " بازی تمام شد " نام دارد

 حسنی و رفیقش که حول و حوش کوره پز خانه ها در آلونک هایی تو سری خورده زندگی میکنند کارشان این است که صبح تا شام توی
آشغال ها دنبال چیز بدرد بخوری بگردند : لنگه کفشی ؛ پستانک بچه ای ؛ عروسک زوار در رفته ای ؛ خرده شیشه ای  و پاره جلی .
پدر هایشان هم هر وقت کاسبی شان روبراه نیست یا با صاحبکارشان دعوا شان شده است وقتی بخانه میآیند دق دلی شان را سر آنها در میآورند و آنها را زیر مشت و لگد میگیرند .
یک روز که حسنی از بابایش کتک مفصلی خورده است با رفیقش میروند پای گود مرده شوری .
حسنی دمغ است . حال و حوصله کار کردن و بازی و جست و خیز را ندارد .
حوالی گود مرده شور خانه صد ها چاه وجود دارد . گهگاه میروند بالای چاه و سرشان را میکنند توی چاه و فریاد میزنند و از انعکاس صدای خودشان خوششان میآید .
وقتی حسنی دلخور است رفیقش سعی میکند او را از این دمغی بیرون بیاورد .
میگوید : برویم نعش کش ها را بشماریم ؟
برویم میدان ؛ عکس سینماها را تماشا کنیم ؟
برویم محله سنگ تراش ها معرکه درویش سگ دست رو تماشا کنیم ؟
برویم باغ شکرایی گردو دزدی ؟
اما حسنی به هیچکدام رضایت نمیدهد .
رفیقش میگوید : هر کاری دلت میخواهد برایت میکنم تا از این دلتنگی بیرون بیایی
حسنی میگوید : فقط دلم میخواد دخل بابای سگ مسبمو در بیارم !
- خب بیار
-تنهایی زورم نمیرسه . حاضری دو تایی بریم سر وقتش دخلشو در بیاریم ؟
با هم قرار میگذارند پدر حسنی را بزنند . وقتی با پدر حسنی گلاویز می شوند زورشان نمیرسد و پا بفرار میگذارند و به گود مرده شور خانه میگریزند .
حالا چیکار کنند ؟ حسنی جرات بازگشت بخانه را ندارد .
حسنی فکری بسرش میزند . به رفیقش میگوید : تو برو به بابام بگو حسنی افتاده تو چاه !
وقتی خبر به گوش آلونک نشینان میرسد به سر و صورت خود میکوبند و نالان و فریاد کنان فانوس بدست بسراغ چاهها میروند بلکه حسنی را نجات بدهند . حسنی اما در کوره حاجی تیمور پنهان شده و از بالای کوره آجر پزی خلایقی را که ناله کنان دنبال او میگردند تماشا میکند .
تلاش آلونک نشینان برای پیدا کردن حسنی بی نتیجه میماند . می پندارند که حسنی در چاه افتاده و خفه شده است .
فردایش برای حسنی مجلس ختم میگیرند . حسنی با رفیقش قرار میگذارد از مخفیگاهش بیرون بیاید و  بی هوا بپرد توی مجلس ختم خودش و همه را انگشت به دهان باقی بگذارد
اما وقتی بسرعت بسوی مجلس ختم خودش میدود پایش توی آشغال ها گیر میکند و با سر به درون چاه عمیقی فرو می افتد ...
و تراژدی در اینجا شکل دیگری میگیرد .
باید داستان " بازی تمام شد " را بخوانید و حسرت بخوردید چنین نویسنده چیره دستی در 49 سالگی در غربت غریب پاریس دقمرگ شده است .

۵ مهر ۱۳۹۴

خاطرات رجال!
سياستمدار ها وقتی پير ميشوند شروع ميکنند به خاطره نويسی و خاطره گويی !
جدا از اينکه در اين خاطره نويسی ها چقدر حقيقت وجود دارد و چقدر نمک و فلفل اش را زياد يا کم کرده اند ؛ مجموعه اين خاطرات می تواند بعنوان يکی از منابع بسيار مهم در تدوين تاريخ هر عصری مورد استفاده قرار گيرد .
مثلا اگر شما خواهان آن هستيد که بدانيد در دوران حکومت پنجاه ساله ناصر الدين شاه قاجار چه بر ايران و ايرانی رفته است ؛ هيچ منبع و ماخذی گويا تر و ارزشمند تر از خاطرات روزانه اعتماد السلطنه وزير انطباعات ناصری نيست .
در دوران ما هم ياد داشت های اسدالله علم وزير دربار شاهنشاهی - که تا کنون چند جلد آن انتشار يافته - يکی از منابع بسيار مهم تاريخی برای شناخت دوران حکومت محمد رضا شاه پهلوی است و با خواندن اين کتاب براحتی می توان دريافت که چرا ملت ايران از دروازه های تمدن بزرگی که آقای آريامهر وعده ميدادند سر از منجلاب بويناک حکومت اسلامی در آورده است .
اجازه بفرماييد يکی دو صفحه از يادداشت های آقای علم را برايتان نقل کنم تا خودتان بعدا با خواندن متن کامل اين ياد داشت ها به گشت و گذاری بياد ماندنی در تاريخ معاصر ميهن مان بپردازيد
اين ياد داشت ها از جلد چهارم خاطرات علم بر گزيده شده است.
شنبه نوزدهم آذر 1353
-------------------------
صبح به تشييع جنازه مرحوم منصور الملک رفتم . بر گشتم شرفياب شدم . عريضه ای از والاحضرت اشرف رسيده بود . تقديم کردم . خواندند . پاره کردند . اول عصبانی شدند .بعد خنديدند . فرمودند:
به خواهرم بنويس شما که تمام اموال خودتان را خيال داشتيد وقف کنيد؛ پس چطور حالا اينقدر پول دوست شده ايد و وساطت اينهمه معامله را ميکنيد و ميگوييد که اساس همه کار ها پول است و من ميخواهم پولدار بشوم؟
من دلم واقعا به حال شاه سوخت که دائما اينطور ناراحتی و ماشاالله صبر و حوصله دارند ....
مقداری راجع به روحيه مردم و رجال (به اصطلاح رجال ! ) صحبت شد .عرض کردم : خيلی کوتاه فکر و بد بخت و بيچاره هستند . تمام مسائل مملکتی را از نقطه نظر شخصی قضاوت ميکنند . اگر کار آنها روبراه باشد همه چيز خوب است و اگر نباشد همه چيز بد است.
فرمودند: متاسفانه همينطور است. ولی چه کنيم؟ آدم نداريم.
عرض کردم: راست است که اعليحضرت از پدر تان شاه فقيد خواستيد که خاطره بنويسد ؛ فرمودند چه بنويسم ؟ من يک سرپوش طلا روی يک ظرف گه بودم . می خواهيد اين سر پوش برداشته شود ؟
البته اين عقيده در باره هيئت حاکمه ايران است ؛ نه مردم ايران.
هيئت حاکمه که خودم هم باشم واقعا گه است.
خنديدند . فرمودند اينطور ها نبود ؛ ولی در اين حدود بود.
شنبه دوم آذر 1353
--------------------
صبح شرفياب شدم . عرض کردم عراقی ها گفته اند ميخواهند پنج نفر علمای شيعه را تير باران کنند .
فرمودند : بگو آخوند های ما منجمله آيت الله خوانساری و ميلانی در مشهد و شريعتمداری در قم ؛ سر و صدا راه بيندازند و کوتاه نيايند ...
( می بينيد ؟؟ اين همان شاهی هست که آخوندهای مسند نشين ايران از او بعنوان شمر و يزيد و معاويه و ابو سفيان نام می برند )
شنبه 19بهمن 1353
----------------------
به تهران وارد شدم . دخترم ناز در فرودگاه منتظرم بود . خيلی خوشحال شدم . از او پرسيدم : وضع مادرت چگونه است ؟ امشب مرا در منزل راه ميدهد يا به منزل تو بيايم ؟؟
گفت : نه ! وضع خوب است ؛ منزل خودت برو !
آمديم منزل ؛ خانم علم ترش روی بود . ولی معلوم شد بعد که حسابهايش را کرده استنباط کرده اگر "خانم علم " نباشد کارش سخت ميشود .بنا بر اين درشتی ميکند اما به نرمی !!
البته اتاق خوابش را تغيير داده و به اتاق ديگر رفته است و با خانم بعد از اين همزيستی مسالمت آميز خواهيم داشت .
1/ 9 / 54- باري با خوشحالي بعد از صرف نهار و مختصر استراحتي به كيش تشريف فرما شدند. در كيش بين فرودگاه و كاخ, من در ركاب مباركشان سوار بودم. سوال فرمودند مهمانها رسيدند ؟ ( منظورشان البته روسپیان فرنگی است ) عرض كردم اولي رسيد ولي دومي در راه است. همان هواپيما كه اولي را آورد برگشته كه دومي را بياورد. فرمودند اين خلبانها كه اينها را مي اورند فكر نمي كنند براي كيست و براي چيست ؟ عرض كردم البته كه فكر ميكنند. چه طور ممكن است اميدوار بود كه فكر نكنند ؟ تنها اميدي كه ميتوان داشت اين است كه فكر بكنند لااقل دومي متعلق به غلام است. شاهنشاه خيلي خيلي خندیدند

۲ مهر ۱۳۹۴

مسلمان شويد تا کامروا باشيد ...!!!
يک روزنامه نگار مسلمان پاکستانی - بنام آقای فاروق سليم - در یک پژوهش خواندنی واپس ماندگی تاريخی مسلمانان جهان را مورد بررسی قرار داد و با نشان دادن وضعيت دردناک جوامع مسلمان و فاصله وحشتناک مسلمانان با جهان پيشرفته ؛علل عقب ماندگی تاريخی مسلمانان را بر شمرد .
او می نويسد : مسلمانان ؛ بيست و دو در صد جمعيت جهان را تشکيل ميدهند ؛ اما کمتر از پنج در صد توليد نا خالص ملی جهان به حساب آنها گذارده ميشود . 
توليد ناخالص ملی 57 کشور مسلمان جهان رويهمرفته زير سه تريليون دلار است در حاليکه امريکا به تنهايی کالای خدماتی ای به ارزش ده تريليون و چهار صد ميليارد دلار عرضه ميکند .
سازمان ملل متحد ميگويد : نيمی از زن های عرب مسلمان بيسواد هستند ؛ از هر پنج نفر مسلمان جهان دستکم يک نفر با کمتر از روزی دو دلار زندگی ميکند
- پانزده در صد از نيروی کار کشور های مسلمان بيکارند که اين تعداد در ايران به 25 در صد ميرسد .پيش بينی ميشود که تعداد بيکاران مسلمان دو برابر شود .
- نرخ رشد سرانه در آمد طی بيست سال گذشته در کشور های مسلمان فقط نيم در صد در سال بوده است .
- فقير ترين کشور های جهان شامل اتيوپی ؛ سير لانکا ؛ سييرا لئون ؛ افغانستان ؛ کامبوج ؛ سومالی ؛ نيجريه ؛ پاکستان ؛ و موزامبيک است .
دستکم ؛ شش کشور از فقير ترين کشور های جهان کشور هايی هستند که مسلمان اند .
- در مجموع ؛ برای يک ميليارد و چهار صد ميليون نفر مسلمان در 57 کشور اسلامی ؛ کمتر از ششصد دانشگاه وجود دارد ؛ در حاليکه هند به تنهايی دارای هشتهزار و چهارصد و هفت دانشگاه و ايالات متحده امريکا دارای پنجهزار و 785 دانشگاه است.
- طی 105 سال گذشته ؛ از ميان يک ميليارد و چهار صد ميليون مسلمان جهان تنها هشت مسلمان موفق به دريافت جايزه نوبل شده اند ؛ در حاليکه از چهارده ميليون يهودی جهان تاکنون 167 نفر جايزه نوبل برده اند
ريشه اين واپس ماندگی تاريخی را در کجا بايد جستجو کرد ؟؟
آيا دادن شعار های تو خالی ؛ آنهم در چنين وضعيت وحشتناکی و سخن گفتن از قدرت اسلام !و ادعای رهبری جهان !بيش از هر زمان ديگر ياوه و پوچ و مسخره نيست ؟؟؟
ز منجنيق فلک سنگ فتنه ميبارد
تو ابلهانه گريزی به آبگينه حصار ؟

۱ مهر ۱۳۹۴

جناب آقای مستضعف !
اوائل انقلاب يک آقای لاغر اندام ريشوی ميانسالی راوزير کشاورزی کرده بودند . اسمش يادم نيست . بگمانم چيزی بود مثل شيبانی ...يا چيزی در همين مايه ها .
اين آقای وزير برای آنکه نشان بدهد چقدر مستضعف پرور است اولين کاری که کرده بود اين بود که دستور داده بود همه ميز ها و مبل های اتاق کارش را بيرون ريخته بودند و خودش توی اتاق روی يک بالش می نشست و به سبک و سياق دوران خواجه نصير الدين طوسی و خواجه نظام الملک به رتق و فتق امور می پرداخت !
يادم ميآيد در همان اوائل انقلاب يک روز رفته بودم وزارت اطلاعات و جهانگردی که نامش را وزارت ارشاد ملی گذاشته بودند و آقايی بنام ميناچی بر آن وزارت ميکرد .
من رفتم توی اتاق مدير کل امور اداری ؛ديدم دارند مبل های شيک را بيرون می برند و جايش صندلی های معمولی ميگذارند .
پرسيدم : اين چيکاری است ؟؟
گفتند : ای آقا ! حکومت ما حکومت مستضعفين است !در حکومت مستضعفين که نمی شود روی مبل های طاغوتی نشست !
حالاسی و چند سالی از آن روز ها گذشته است و می بينيم که همين حکومت مستضعفين چه دماری از روزگار همين مستضعفين در آورده است .
وقتی تاريخ را ورق می زنيم ؛ می بينيم تازيانی هم که با شعار " سيد قريشی و سياه حبشی برابرند ! " ايران را فتح کردند ؛ بسرعت به غارت مردم و تحميل ماليات های گوناگون سرگرم شدند . مردم ايران بصورت موالی در آمدند ؛ مادران و خواهران ما به اسيری رفتند و در بازار های برده فروشان فروخته شدند و کشاورزان ايرانی با از دست دادن آزادی و زمين های خود محبور شدند به عنوان کارگران کشاورز در اراضی خودشان به بيگاری بپردازند و نان بخور و نميری دريافت کنند .
من سی و چند سال پيش ؛ کتاب " تاريخ دروغ " را در ايران نوشته ام و در ايران هم چاپ شده است . به نقل از همين کتاب برايتان بخوانم که :
..... عثمان روزی که کشته شد يکصد هزار دينار طلا و يک ميليون درهم وجه نقد داشت و املاک او در وادی القری و حنين صد هزار دينار ارزش داشت ( بنقل از مروج الذهب مسعودی )
زبير بن عوام ؛ هزار اسب و هزار کنيز داشت و تازی ديگری بنام زيد بن ثابت ؛ بقدری طلا و نقره از خودش باقی گذاشت که پس از مرگش ورثه اش با کلنگ وتيشه شمش های طلا و نقره را شکستند و بين خود تقسيم کردند ....
خيال ميکنيد اين ثروت های افسانه ای که پا برهنگان تازی به آنها دست يافته بودند از کجا آمده بود ؟؟ تاريخ را بخوانيد .