دنبال کننده ها

۲۱ خرداد ۱۳۹۵

جاده در دست ساختمان است

 "از داستان های بوئنوس آیرس "

رفیقم  - ریکاردو - در دفتر سازمان ملل در بوئنوس آیرس کار میکرد . تنها آدمیزادی بود که چهار کلام انگلیسی بلد بود .
گاهگداری عصرهای یکشنبه میآمد سراغم و می نشستیم از این در و آن در گپ میزدیم . آرزوش این بود بیاید امریکا .
یک ماشین فولکس واگن عهد پادشاه وزوزک داشت که انگاری همه جایش را چکش کاری کرده بودند . من اسم ماشینش را گذاشته بودم ذوالجناح .
بهش میگفتم : آخر ریکاردو جان ؛ خانه آبادان !این چه ماشینی است که سوار میشوی ؟  بهتر نیست بروی یک الاغی ؛ اسبی ؛ شتری ؛ قاطری ؛ چیزی بخری ؟
بالاخره آنقدر گفتیم و گفتیم تا ریکاردو غیرتی شد و رفت با قرض و قوله یک اتومبیل رنوی تازه خرید .
یک روز عصر تعطیل آمد خانه ام که : اسن ! پاشو برویم گشتی بزنیم .
سوار ماشینش شدیم و رفتیم خارج شهر .
گفت : برویم فلان شهرک که رودخانه ای  و دار و درختی دارد  بنشینیم شرابی بنوشیم . یک ساعتی راندیم و از شهر بی در و پیکر بوئنوس آیرس بیرون زدیم . همه جا دار و درخت و سبزه و باغ و باغستان بود و سبزی و نور . رسیدیم به جاده ای با دست انداز ها و چاله چوله ها و آسفالتی درب و داغا ن. کنار جاده تابلویی نصب کرده بودند که : جاده در دست ساختمان است . آهسته برانید .
تابلو را به ریکاردو نشان دادم و گفتم : آمیگو !آهسته برو !
ریکاردو لبخندی زد و چیزی نگفت . با چه مکافاتی بیست سی کیلومتر راندیم اما نه کارگری دیدیم ؛ نه بلدوزری ؛ نه هیچ نشانه ای از ساخت و ساز  و نه حتی بیلی و کلنگی .
ریکاردو نگاهی بمن انداخت و گفت :
میدانی اسن ؟ پانزده سال است که این تابلو را آنجا کار گذاشته اند !

۲۰ خرداد ۱۳۹۵


هزار سال نثر پارسی
.....چون چشم معتصم بر بابک افتاد ؛ گفت : " ای سگ ! چرا در جهان فتنه انگیختی و چرا چندین هزار مسلمان بکشتی ؟ "
هیچ جواب نداد .
فرمود تا هر چهار دست و پایش ببریدند .چون یک دست ببریدند ؛ دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد .
معتصم گفت : " ای سگ ! باز این چه علم است ؟ "
گفت : در این حکمتی است
گفتند : " آخر بگوی چه حکمت است "
گفت : شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن . و گونه مردم از خون سرخ باشد . و چون خون از تن برود ؛ روی زرد شود .هر که را دست ها و پای ها ببرند خون در تن وی بنماند . من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود ؛ نگویند از بیم و ترس رویش زرد شد .
از : سیاست نامه
خواجه نظام الملک طوسی
بکوشش : دکتر جعفر شعار

۱۸ خرداد ۱۳۹۵

شیطان مگر گذاشت که ما بندگی کنیم ؟

قرب یکماه به میخانه اقامت کردم
اتفاقا رمضان بود نمیدانستم .

آقا ! خدا بسر شاهد است ما تصمیم گرفته بودیم روزه بگیریم ! اما مگر این شیطان لعین میگذارد ؟
چرا دارید می خندید ؟ یعنی بما نمیآید مثل هر آدمیزاد دیگری روزه بگیریم ؟
باری ؛ به خودمان گفتیم : چطور است که در همین ینگه دنیا هموطنان بزک دوزکی ما ؛ هم روزه میگیرند ؛ هم به کنسرت اندی و مندی میروند ؛ هم مال مردم میخورند ؛ هم هزار و یک جور حقه و بامبول بلدند ؛ هم از آن زهر ماری ها می نوشند ؛ هم در مجالس بجنبان و برقصان های آنچنانی میرقصند و می جنبانند ؛ بعدش میروند دهان شان را آب میکشند و در صف نماز جماعت می ایستند و از ته حلقوم شان الله اکبر  الله اکبر میگویند ؟ مگر آنها را خانم زاییده ما را باجی ؟ مگر خدای ناکرده دست مان چلاق است ؟
این بود که آمدیم یک عالمه زولبیا بامیه و نمیدانم باقلاقاتوق و ترش تره و ماهی شور و سیر ترشی و زیتون پرورده کنار گذاشتیم تا کله سحر پا بشویم و آنها را بلمبانیم و برویم در زمره مردان خدا !! اما نمیدانیم چطور شد که بجای اینکه دم دمای صبح پابشویم و سحری مان را بخوریم یکوقت پا شدیم دیدیم آفتاب آمده است وسط آسمان .
چه بکنیم ؟ چه نکنیم ؟ بدون سحری که نمیشود روزه گرفت . میشود ؟ آدم اگر بخواهد هفده هیجده ساعت گرسنه بماند روده بزرگه اش روده کوچیکه اش  را قورت خواهد داد و از هضم رابع هم خواهد گذراند .
به خودمان گفتیم : ای آقا ! ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است . امروز نشد فردا .  خب ؛ از فردا روزه میگیریم . بقول معروف نه آفتاب از این گرمتر میشود نه قنبر از این  سیاه تر !
زن مان وقتی فهمید ما میخواهیم روزه بگیریم در آمد که : مگر شما مسلمانی ؟
گفتیم : نوچ !
گفتند : شما توی عمرت نماز خوانده ای ؟
میگوییم : نوچ !
می پرسند : اصلا نماز خواندن بلدی ؟
میگوییم : نه والله ! دروغ چرا ؟ اصلا ما را چیکار به این بی ناموسی ها ؟
میفرمایند : خب ؛ برای چه میخواهی روزه بگیری ؟ خیال میکنی آقای باریتعالی آن بالا بالاها نشسته است و یک دوربین ور داشته است و دارد حضرتعالی را می پاید ؟ اگر خیلی هنر داری روزه سیگار بگیر !
میگوییم : روزه سیگار دیگر کدام است خانم جان ؟
میفرمایند : شما سیگار کشیدن را ترک بفرمایید من بشما قول میدهم آقای باریتعالی در آن دنیا قصری از آن قصرهای زمردین با هفتاد حوری بلورین هفتاد ذرعی بشما خواهد بخشید !
کمی این پا و آن پا میکنیم و میگوییم : خانم جان ! بد حرفی هم نمیزنی ها !چطور است از فردا سیگار کشیدن را بگذاریم کنار و هر وقت هوس سیگار بسرمان زد برویم پسته و بادام و تخم آفتابگردان میل بفرماییم ؟
خانم جان مان پشت چشمی نازک میفرمایند و میگویند : ببینیم و تعریف کنیم .
آقا ! خدا بسر شاهد است ما طاقت گرسنگی را نداریم . طاقت تشنگی را هم نداریم . اصلا آقا ما آدم بی طاقتی هستیم . اصلا نمیدانیم این آقای باریتعالی خشت مان را از چه گلی سرشته است . فی الواقع یک آدم شیشه ای هستیم که با کوچکترین سنگریزه ای جیرینگی خرد و خاکشیر می شویم و میریزیم روی زمین و پخش و پلا میشویم .
با همه این احوالات دیشب دل به دریا زدیم و گفتیم : علی الله !از فردا سیگار کشیدن ممنوع !روزه سیگار میگیریم . روزه سیگار هم الحمدالله نه جانفشانی می خواهد ؛ نه دنگ و فنگ دارد ؛ نه باید گشنگی بکشیم ؛ نه باید نماز بخوانیم ؛ نه باید وضو بگیریم ؛ نه حتی بی ادبی نشود رویم به دیوار نباید بکوزیم !
صبح که از خواب پاشدیم جای تان خالی رفتیم یک قهوه  دبش فرد اعلاء درست کردیم و رفتیم روی بالکن خانه مان نشستیم به تماشای دار و درخت ها .
به به ! چه گلهایی ! چه صفایی !چه نسیم جان نوازی !
هنوز قهوه مان نصفه نیمه نشده بود که دیدیم یک چیزی توی تن مان مور مور میکند . اول خیال کردیم داریم قالب تهی میفرماییم . بعدش هم بخودمان گفتیم لابد فشار خون مان پایین آمده . نزدیک بود برویم به دکتر مان زنگ بزنیم تا ببیند چه مرگ مان است . اما یادمان آمد که : ای بابا !قهوه بدون سیگار آخر به چه دردی میخورد ؟  رفتیم جای تان خالی یک نخ سیگار گیراندیم . دو سه تا پک جانانه زدیم و دیدیم نه تنها فشار خون مان آمده سر جایش بلکه دنیا و ما فیها به چشم مان با شکوه تر و زیباتر بنظر میآیند !
اصلا آقا چهچه پرندگان و ابابیل ! چنان مست و مدهوش مان کرد که گفتیم : علی الله ! دومین سیگار مان را هم گیراندیم و قهوه مان را هم تا ته نوشیدیم و چنان شنگول شدیم که کم مانده بود بنشینیم یک قصیده بالا بلند در ستایش قهوه و سیگار و در مذمت روزه بسراییم . بله آقا ؛ شیطان مگر گذاشت که ما بندگی کنیم ؟

روزه ها را یک به یک خوردیم و آبی نیز روش
باده بعد از شام می چسبد ولیکن کم بنوش !

آقا ! شما که غریبه نیستید . ما از هر چه روزه و موزه و این زهر ماری ها بیزاریم . حالا چه روزه غذایی باشد . چه روزه غزایی باشد ؛ چه روزه قضایی ؛ چه روزه تدخینی !
والله این صائب جان مان حق دارد که در مذمت روزه چنین بیت جانانه ای سروده است :
باده سی شبه باید که ز آیینه دل
زنگ سی روزه ماه رمضان بر خیزد
لطفا مثل مادر بزرگ ها نیایید نصیحت مان کنید که : وای آقای گیله مرد ؛ خجالت نمیکشی سیگار میکشی ؟
نرود میخ آهنین در سنگ !

انتقام هندی ها !
آقای راج آمده بود دیدن مان . آقای راج سالهاست از هند آمده است امریکا و اینجا کشاورزی میکند . بادام و گردو تولید میکند .
از من می پرسد : از ایران چه خبر ؟
میگویم : والله خبر چندانی ندارم . میدانی که ما از دور دستی بر آتش داریم اما این را میدانم که اوضاع هشلهف قمر در عقربی است
پوز خندی میزند و میگوید : ما هندی ها خوب از شما انتقام گرفتیم ها !
با حیرت میگویم : هندی ها ؟ چه انتقامی ؟ و چرا ؟
میگوید : شما نادر شاه را به هند فرستادید تا از کشته ها پشته بسازد ،
ما هم خمینی را برای تان فرستادیم . این به آن در !
دیدم راست میگوید این آقای راج کشاورز تخم حرام !