دنبال کننده ها

۱۲ آبان ۱۳۹۵

مردگان پولساز ....

قدیمی ها میگفتند : فلانی اگر بمیرد ؛ خایه مبارکش هم باد میکند تا چهار وجب بیشتر کرباس ببرد .
حالا حکایت ماست .
نشسته بودیم و داشتیم روزنامه میخواندیم . دیدیم نوشته است مرحوم مغفور جنت مکان آقای مایکل جکسن خواننده امریکایی در دوازده ماه گذشته مبلغ 825 میلیون دلار در آمد داشته است .یعنی اینکه کارخانه اسکناس سازی این عالیجناب ؛ زیر لحد طلایی شان همچنان کار میکند و به تولید دلار مشغول است .
راستش را بخواهید ما هرگز از این آقای مایکل جکسن خوش مان نمیآمد . بخصوص اینکه وقتی فهمیدیم شیر خشت مزاجی است و بخاطر بچه بازی در چنگال فرشته کور عدالت گرفتار آمده است بیشتر بدمان میامد . صدایش هم هرگز چنگی به دل مان نمیزد و شکر خدا در تمامی عمرمان یک پاپاسی برای آهنگ هایش خرج نکرده ایم .
ما وقتی این خبر را خواندیم سرمان را بطرف آسمان گرفتیم و خطاب به جناب آقای باریتعالی گفتیم : جناب آقای باریتعالی ! ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ! جنابعالی که میان شتر صالح و خر دجال فرق نمیگذاری ؛ مگر دیگران را خانم زاییده ما را خانباجی ؟ مگر ما بچه پیش از قباله ایم ؟ چطور است که بعضی ها از هر سر انگشت شان هزار تا هنر می بارد و میتوانند از توی گورشان هم جیرینگ جیرینگ پول پارو کنند ؛ آنوقت ما  که مدام مثل سگ یوسف ترکمن واق واق میکنیم هیچ هنری غیر از هنر خود خوری و دشمن تراشی بما عطا نفرموده ای و مدعی هم هستی که عادلی ؟  حالا نمیشد از میان اینهمه نعمات الهی ً!  یک فقره صدای مخملی و یک فقره هم حنجره طلایی بما عنایت میفرمودی تا ما هم سری توی سر ها در میآوردیم و با خواندن چهار تا دلی دلی های آنچنانی صاحب یک کارخانه پولسازی میشدیم و هفت پشت مان را هم بیمه میکردیم و مجبور نبودیم شبانه روز عینهو خر عصاری دور خودمان بچرخیم و همیشه هم  نان سواره باشد و ما پیاده ؟  مگر ما در دستگاه کبریایی جنابعالی  چوب باقلاییم ؟
تازه از ما میخواهی روزی هفده بار هم تخم های مبارک حضرتعالی را بمالیم و بابت نعماتی که بما نداده ای دست و پای حضرتعالی را ببوسیم و شکر گزار نعمات ات باشیم ؟
ما تا بحال باریتعالای باین پر رویی ندیده بودیم والله !!

۹ آبان ۱۳۹۵

انسان طراز نوین .....

بهوش باش که سر بر سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .

جوان بودیم . خیلی جوان بودیم . کله مان هم بوی قورمه سبزی میداد .هنوز سیلی روزگار را نخورده بودیم . انبان خالی خودمان را بر دوش داشتیم و هنوز داغ زمانه بر پیشانی مان نخورده بود . رفته بودیم سویس درس بخوانیم . میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم و برای خودمان کسی بشویم .
گهگاه آن شعر مسعود سعد سلمان را زمزمه میکردیم که :
اگر سپهر بگردد ز حال خود ؛ تو مگرد
 زمانه با تو  نسازد تو با زمانه بساز

آقای میلانی هم اتاق مان بود . خوابگاه مان بر بلندای تپه ای بود . چشم انداز مان هم کوه وسبزه و سبزی و پاکیزگی . همه جا از تمیزی برق میزد . توالت های عمومی اش از توالت هتل های پنج ستاره تمیز تر بود .
آقای میلانی یکی دو سالی از ما مسن تر بود . شاید هم چهار پنج سالی . نمیدانم .  بجای درس خواندن همه فکر و ذکرش این بود که حکومت شاه را سر نگون بکند و حکومتی به سبک و سیاق آقای استالین در ایران بپا کند . چهار تا کتاب خوانده بود و مدام مثل والده گلبدن خانوم برای مان از ماتریالیسم دیالکتیک و انسان طراز نوین و دیکتاتوری پرولتاریا و نمیدانم خلق و طبقه کارگر و امپریالیسم جهانی سخنرانی میفرمود . از آن گوشت گاو میش ها بود که با هیچ الویی پخته نمیشود .
ما اگرچه از حرف هایش سر در نمیآوردیم اما عینهو بز اخفش ریش مان را تکان میدادیم و بله بله میگفتیم و می ترسیدیم نکند ما را به اتهام داشتن خصلت های بورژوایی از خوابگاه مان بیرون بیندازد و توی آن دیار غریب عینهو زینب زیادی آواره و بیخانمان بشویم . بعد ها فهمیدیم که این رفیق نازنین مان از قلیان چاق کردن فقط پف نم زدنش را بلد است !
چند گاهی با همین آقای میلانی هم اتاق و همکلام و همنشین بودیم . بعدش با مختصری خنده قبا سوختگی  قید درس و مشق و دانشگاه را زدیم و خواستیم بر گردیم ایران .
قبل از اینکه به ایران برگردیم با خودمان گفتیم که شغال ترسو انگور سیر نمی خورد . چطور است برویم بلغارستان ببینیم این انسان طراز نوین چگونه انسانی است که از قدیم گفته اند : بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . همینکه پای مان را توی مرز بلغارستان گذاشتیم دیدیم خدای من !باید به پاسبان و دربان و نگهبان و مامور  مرزبانی و دالاندار و سپور و گارسن و خانباجی  و ننه سلیمه و نمیدانم ریز و درشت و خرد و کلان رشوه بدهیم و گرنه کارمان زار خواهد بود .
رسیدیم به صوفیه - یا بقول فرنگی ها به سوفیا -  پاییز بود و هوا رو به سردی میرفت .رفتیم به یکی از هتل های معروف آنجا .گفتیم : آقا ! قربان شکل ماه تان . یک اتاق میخواستیم .  سه چهار روزی میخواهیم در سوفیا بمانیم و دیدنی ها را ببینیم .
آقایی که مسئول پذیرش مسافران بود نگاهی به سر تا پای مان انداخت و با یک انگلیسی دست و پا شکسته ای فرمود که : اتاق خالی نداریم .
ما نگاهی به سر سرای هتل انداختیم و و دیدیم پرنده پر نمیزند . گفتیم : آقا جان ! هتل تان که ماشاءالله هزار ماشاءالله ده دوازده طبقه است ؛ حالا هم که فصل جهانگردی و اینحرفها نیست ؛ چطور اتاق خالی ندارید ؟
گفت : اتاق خالی نداریم آقا !
ما هم ساک دستی مان را بر داشتیم که از هتل خارج بشویم و برویم سر پناهی برای خودمان پیدا کنیم . دم در یک آقای دیگری خودش را بما رساند و با زبان بی زبانی و ایماء و اشاره حالی مان کرد که اگر یکی دو دلاری بسلفیم کارمان راه خواهد افتاد .
ما هم یک اسکناس یک دلاری گذاشتیم کف دست ایشان و برگشتیم به محل پذیرش هتل .  همان آقایی که بما گفته بود اتاق خالی ندارد آمد ساک مان را از دست مان گرفت و ما را سوار آسانسور کرد و برد طبقه نمیدانم چندم و یکی از بهترین و شیک ترین اتاق هایش را بما داد و وقتی خواست برود چشمکی بما زد و گفت : اگر زنی ؛ دختری ؛ دوشیزه ای ؛ بانویی ؛ چیزی احتیاج دارید به خود من مراجعه کنید !
ما که کم مانده بود از زور حیرت و نا باوری به سکته ناقص مبتلا بشویم با خودمان گفتیم : عجب ؟  پس همان انسان طراز نوین که صحبتش را میکردند همین است ؟ عجب انسان طراز نوینی ؟
درد سرتان ندهیم ؛ برگشتیم آمدیم ایران که برویم سر کار و زندگی مان . دیدیم یک آقای سپید موی سپید ریش سپید پوشی از راه رسیده است و مدام مثل خاله رو رو از انسان متعالی و اسلام ابوذری و رحمت اسلامی صحبت میکند و میگوید ما نه تنها زندگی شما را از این رو به آنرو خواهیم کرد و نه تنها در عرصه جهانی برای تان آبرو واعتبار کسب می کنیم بلکه شما را آدم خواهیم کرد !
ما بخودمان گفتیم : عجب ؟ پس تا حالا ما آدم نبوده ایم و خودمان نمیدانسته ایم ؟
طولی نکشید که دیدیم خدای من ! عجب کشکی ساییده و عجب آشی برای خودمان پخته ایم . دیدیم هر جا که سری بود فرو رفته به خاک هر جا که خری بوده بر آورده سری .  دیدیم این انسان متعالی اسلامی در کشتن و دریدن و غارت و آدمخواری و دروغ و دغل و مادر قحبگی به ابلیس درس میدهد و عروس مان الحمدالله هیچ عیب و علتی ندارد فقط کور است و کر است و کچل است و مختصری هم سر گیجه دارد .  وچاره ای نیست جز اینکه جان مان را بر داریم و از آن بهشت اسلامی  و آن انسان های متعالی اسلامی اش بگریزیم .  و گریختیم .
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها

آقا ! جناب شاعر میفرماید :
بهوش باش که سر بر سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
گیله مردی که ما باشیم برای این فرمایشات جناب شاعر تره هم خرد نمیکنیم و حرف دل مان را میزنیم و از فحش و فضیحت این و آن هم باک مان نیست .حالا میخواهید بما فحش بدهید ؟ بفرمایید .
گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم .
عزت شما زیاد .