دنبال کننده ها

۲۴ خرداد ۱۳۹۶

آنجلا....

" از داستان های بوئنوس آیرس "

*نامش آنجلا بود .  صدایش میکردند آنخلا .  سی و چند سالی داشت . بلند قد و سیاه چشم و گیسو کمند .  عاشق مردی شده بود با زنی و سه فرزند .
آنجا  - در بوئنوس آیرس - طلاق ممنوع بود .  از نظر قانونی ممنوع بود . اما زنها و مردها - زن ها وشوهرها - از هم جدا میشدند بی هیچ اما و اگری  . بی گردن نهادن به هیچ قانونی . قانونی که در قدرت پنهان کلیسای کاتولیک جریان داشت .
عمویش و زن عمویش را میشناختم . درست مقابل سوپرمارکت من خانه ای ساخته بودند . خانه ای آجری و زیبا . آنجلا را از خانواده خود طرد کرده بودند . عمویش و زن عمویش از او پرهیز میکردند .نمیخواستند بدانم با آنها نسبتی دارد .
مرد اما -  مردی که آنجلا عاشقش شده بود - آمده بود حول و حوش فروشگاهم  خانه ای اجاره کرده بود و با آنجلا  در آن میزیست .
آنجلا گهگاه غروب ها به فروشگاهم میآمد . نانی و مربایی و تخم مرغی و بیسکویتی میخرید . اگر میدید میتواند با من سخنی بگوید  به سراغم میآمد و سفره دلش را باز میکرد .  چشمان جادویی سیاه سحر انگیزی داشت . گهگاه پسرک  سه ساله اش را هم همراه میآورد . کودکی شیطان و مدام در جست و خیز . چشمانش هم رونوشت برابر اصل . عینهو چشمان سیاه سحر انگیز آنجلا .
می پرسیدم : آنجلا ! تو با اینهمه زیبایی و ملاحت  چرا خودت را به بند بلا گرفتار کردی ؟ هیچ میدانی که میتوانستی مرد بهتری بیابی و زندگی بهتری داشته باشی ؟
چشمانش از اشک پر میشد و میگفت : اسن ! انگار تو از عشق چیزی نمیدانی ؟  من به گرداب عشق افتادم .
آنگاه قطرات اشک  را میدیدم که بر پهنای صورتش فرو می چکید .
آنجلا مدام در هراس میزیست .ترسی هولناک  در جانش خانه کرده بود . بی تاب و شکننده و مایوس بود .
می پرسیدم : آنجلا ! از چه می ترسی ؟
میگفت : می ترسم . سخت هم می ترسم .  می ترسم روزی رهایم کند و به زن و فرزندانش باز گردد. آنوقت چه خاکی باید بسر کنم ؟
و دوباره قطرات اشک بود که بر پهنای صورتش می درخشید .
وقتی از بوئنوس آیرس به امریکا آمدم هنوز برایم نامه می نوشت . هنوز همچنان درد دل میکرد . هنوز می ترسید و می هراسید . سال نو که از راه میرسید کارتی میفرستاد و تبریکی  با گل و گیاه و تصویری از قلبی شکسته .
دو سه سالی برایم نامه می نوشت . پس از آن دیگر هیچ .
مرا گم کرده بود . شاید هم خودش را گم کرده بود . نمیدانم . شاید من او را گم کرده بودم .
دیگر سالهاست از آنجلا خبری ندارم .زنی با  چشمان سیاه جادویی . قربانی عشق .
زنی که در هراس میزیست .

۲۳ خرداد ۱۳۹۶


اگر موسیقی نبود
توی ماشینم به موسیقی گوش میکردم . چنان به تار و پود وجودم زخمه میزد که بجای رفتن به خانه کم مانده بود از سانفرانسیسکو سر در بیاورم . هفت هشت خروجی را پشت سر گذاشته بودم و مست و ملنگ و مدهوش زمزمه کنان تا دانشگاه برکلی میراندم .
وقتی به خود آمدم از شیدایی و سر بهوایی خودم خنده ام گرفت اما  باب دیلان همچنان میخواند و مرا به کهکشانها میکشانید :
how many roads must a man walk down before you can call him a man 
 بیاد آن شاعر نیمه دیوانه امریکایی افتادم که میگفت : اگر موسیقی نبود چه دنیای مبتذل مزخرف مسخره ای میداشتیم و آرزو میکرد کاش شاعران بر جهان حکومت میکردند .
چند وقت پیش کانال تلویزیونی Discoveryy را تماشا میکردم . فیلم مستندی ساخته بودند از زندگی آدمیانی که در جلگه های بیکران قزاقستان یا ترکمنستان در شن و خاک در کوبه ها و چادر ها زندگی میکردند . آنها شتر دو کوهانه ای داشتند که نوزادش را نمی پذیرفت . شیرش نمیداد و لگد میزد و کناره میگرفت .
 میروند به آبادی دیگر . مردی را میآورند با سازی شبیه تار . او نخست تاری به گردن شتر میآویزد . آنگاه خود با تار دیگری شروع به نواختن میکند . مدتی مینوازد . اشک از چشمان شتر جاری میشود . آهسته آهسته بسوی نوزادش می آید . او را می لیسد . می بوید . نه لگد میزند و نه بد قلقی میکند . شیرش میدهد وآنگاه همپای او از کوبه ها دور میشود و بسوی جلگه سرازیر میشود .
این یکی از شگفت انگیز ترین فیلم های مستندی بود که در تمامی عمرم دیده ام
پس بی جهت نیست که گفته اند : آنجا که زبان از گفتار باز میماند  موسیقی آغاز میشود

۲۱ خرداد ۱۳۹۶

نخود هر آش !!



یادم نیست رشت بود یا تبریز . داشتیم در حاشیه خیابان برای خودمان سلانه سلانه راه می رفتیم ؛ یکوقت دیدیم دو نفر درست وسط خیابان دست به یقه شده اند و بجان هم افتاده اند و دارند دک و دنده همدیگر را خرد و خاکشیر میکنند . !
 ما که الحمدالله هم شام کوفه و هم صبح کربلا را بارها دیده بودیم گوشه ای ایستادیم به تماشا . تماشا که چه عرض کنیم ؟ ایستادیم حیران و نگران و پرسان که : آدمیزاد عجب طرفه معجونی است .
سه چهار نفری پریدند وسط خیابان بلکه میانجیگری کنند و به غائله خاتمه بدهند .مشت و لگدی هم خوردند . چند دقیقه ای به دشنام و داد و قال و های و هوی و کشمکش و بزن بزن گذشت . یکوقت دیدیم یک عالمه آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ فضول آغاسی نخود هر آش بیکاره همه کاره هیچکاره همه فن حریف ؛ پریده اند وسط معرکه و بجان هم افتاده اند و دارند همدیگر را خونین مالین میکنند .
 در این گیر و دار ؛ میانه سال مردی ؛ کیسه ای زغال بر دوش از راه رسید .چند لحظه ای به تماشا ایستاد . آنگاه گونی زغالش را بر زمین نهاد . خزید در میان جمعیت . مشت و لگدی نثار این و آن کرد . بر گشت گونی زغالش را بر دوش نهاد و بی حرفی و سخنی راهش را کشید و رفت . نه پرسید دعوا بر سر چیست ؟ نه دعواگران را میشناخت . و نه اصلا میدانست که این بزن بزن ها و کشمکش ها برای چیست !
 و من بیاد ناصر خسرو و سفر او به قزوین افتادم که به دکان مرد پینه دوزی رفت تا کفش هایش را وصله پینه کند .
" .....به دکان پینه دوزی رفت و نشست و پای افزار از پای بکند . ناگاه در بازار قزوین غوغا بر خاست . پینه دوز از دکان بر خاست و در میان غوغا افتاد .چون بازگشت لقمه ای گوشت بر سر درفش داشت . ناصر پرسید : این چیست و این غلبه چه بود ؟
گفت : شخصی شعر ناصر خسرو خوانده بود . او را پاره پاره کردند .این لقمه از گوشت اوست !
 ناصر پای افزار رها کرد و گفت : در شهری که شعر ناصر باشد من نباشم . و برفت
" تاریخ ادبیات ایران - ادوارد براون - جلد دوم "