دنبال کننده ها

۵ اسفند ۱۳۹۶

مهر ورزی


اینجا ، نزدیکی های خانه مان ، رستوران معروفی است که غذاهای دریایی دارد .
ما گهگاه همراه نوه مان - نوا جونی - میرویم آنجا شام میخوریم .
در سرسرای رستوران آکواریومی گذاشته اند که چند تا خرچنگ دریایی در آن شناورند . هر وقت به آنجا میرویم نوا جونی نیم ساعتی به تماشای خر چنگ ها مینشیند و قربان صدقه انها میرود و از تماشای شان کیف میکند . معمولا یکی از دخترهایی که آنجا کار میکند با یک ماشه مخصوص میآید یکی از خرچنگ را از آب بیرون میآورد و نوا جونی چند دقیقه ای دستی به تن و بدن خرچنگ میکشد و ناز و نوازشان میکند و دوباره در آب رهای شان میکند . وقتی هم میخواهیم شام بخوریم باید مطمین بشود که ما غذای خرچنگ سفارش نداده ایم .
رابطه نوا یا سگش - مالی - هم رابطه ای بسیار مهر ورزانه است . با اسب ها هم که رابطه ای عاشقانه دارد . یعنی هیچ حیوانی را به اندازه اسب دوست ندارد . هر وقت با من به مزرعه میآید یکی دو ساعتی قربان صدقه اسب ها - چیف و ریو - میرود و صدبار می بوسدو می بویدشان .
یک روز بارانی نوا توی ماشینم نشسته بود و میرفتیم خانه مان . تعدادی گاو و گوساله در مزرعه ای زیر باران می چریدند .از من پرسید : بابا بزرگ !حالا که باران میبارد گاوها شب کجا میخوابند؟
گفتم : همینجا توی مزرعه
پرسید : زیر باران ؟
گفتم : زیر باران
بغض کرد و گفت : اوه مای گاد ! زیر باران که سردشان میشود سرما میخورند . نمیتوانیم ببریمشان خانه خودمان ؟!

۳ اسفند ۱۳۹۶

آبجوی پانزده هزار دلاری

آقا ! این ینگه دنیا قوانین عجیب غریبی دارد که آدمیزاد کله اش سوت میکشد . مثلا یک آدمیزادی که هنوز بیست و یکسالش نشده است نمیتواند مشروبات الکلی خریداری کند اما یک آدم مالیخولیایی هفده ساله میتواند برود فلان مغازه اسلحه فروشی یک فقره مسلسل جنگی بخرد و بیاورد خانه و هیچکس هم نمیتواند بگوید بالای چشمت ابروست .

داستانی برایتان بگویم :
سی سال پیش بود . تازه از آرژانتین آمده بودیم امریکا . خب ، دهن باز هم روزی میخواهد . همینطور که نمیشد راست راست راه رفت و ماست خورد و سرنا زد .
به خودمان گفتیم : ما که  با الله و بسم الله بزرگ شده و فوت و فن کاسه گری را هم نمیدانیم .  غیر از پاچه گیری و دشمن تراشی هنر دیگری هم که  نداریم  ، چطور است  یک نان دانی پیدا کنیم و یک لقمه نان حلال در بیاوریم تا بتوانیم از پس این شکم بی هنر پیچ پیچ بر آییم ؟
 چه کنیم چه نکنیم تا دیواری برمبد و چاله ای پر بشود ؟ رفتیم با هزار قرض و قوله نزدیکی های سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت درندشت خریدیم و شدیم الکاسب حبیب الله .
یک روز یک آقای جوانی آمد توی فروشگاه مان . یک قوطی آبجو از توی یخچال بر داشت و یکراست آمد پای صندوق .
گفتیم : کارت شناسایی پلیز !
کارت شناسایی اش را نشان مان داد و دیدیم بیست و یکساله است . یک دلار بما داد و رفت بیرون . هنوز از در فروشگاه پایش را بیرون نگذاشته بود که دیدیم چهار پنج تا پلیس قلچماق عینهو سگ یوسف ترکمن  با توپ و تانک و قداره و باتوم و بی سیم و با سیم و هزار تا زلم زیمبوی زهره آب کن دیگر مثل ایلغار مغول  یورش آوردند توی مغازه .
 ما  که کم مانده بود پس بیفتیم وسکته قلبی بفرماییم و برویم خدمت حضرت باریتعالی پرسیدیم : چه خبر شده ؟ واتس گویینگ آن ؟
یکی از آن قلچماق ها یقه مان را گرفت که :  آقای محترم !چرا به آدمی که هنوز بیست و یکسالش نشده مشروب الکلی فروخته ای ؟
گفتیم : جناب سروان ! به پیر به پیغمبر کارت شناسایی آن حرامزاده را دیده ایم . بیست و یک سالش بود .
در همین هنگام همان جوانک با کارت شناسایی در دست وارد مغازه شد و دیدیم او هم از خودشان است . پلیس است و همه این بگیر و ببند ها از طرف دستگاه پلیس طراحی شده است .
کارت  شناسایی اش را دوباره نشان مان دادند و دیدیم یکماه مانده است تا آن حرامزاده بیست و یکساله بشود .
خلاصه آنکه یک پرونده کت و کلفتی برای مان درست کردند بقدر تغار سردار سرلشکر فیروز آبادی و ما را  با سلام و صلوات و  سبیل های آویزان فرستادند به یک دم و دستگاهی که نامش آدمی را زهره ترک میکند : اداره کنترل مشروبات الکلی .
رفتیم آنجا دیدیم از آبدار باشی بگیر تا میرزا قلمدون های ریز و درشت و مذکر و مونث  ،  همه شان هفت تیر به کمر به رتق و فتق امور مشغول اند . دیدیم آقا با نهنگ جنگیدن و توی دریا سفیل و سرگردان ماندن با هیچ عقلی جور در نمیآید . موش و گربه که با هم بسازند بقال بیچاره را خانه خراب میکنند .زور هم که الحمدالله قبض و برات نمیخواهد و بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان : خدا برف را بقدر بام آدم میدهد .
 بخودمان دلداری دادیم و گفتیم :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
ما رفتیم آنجا . گفتیم : این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر . آنجا پس از یک سین جیم سه چهار ساعته ، پانزده هزار دلار جریمه مان کردند و گفتند برو به امید خدا ! یک تعهد کتبی چهار میخه هم از ما گرفتند  که اگر یک بار دیگر از این غلط کاریها بکنیم جواز کسب مان را خواهند گرفت
اینکه آن پانزده هزار دلار جریمه را با چه والزاریاتی پرداخت کردیم بماند . یکی داستانی است پر آب چشم 

۲ اسفند ۱۳۹۶

کدخدا


می پرسد : شما چیکاره ای؟
می‌گویم : کدخدا
می پرسد : کدخدای کجا؟
می‌گویم : سانفرانسیسکو و توابع!
می پرسد : توابع اش دیگر کجاست؟
می‌گویم : از حلب تا کاشغر و از سانفرانسیسکو تا ولایت واشنگتن
می‌خندد و می‌گوید : شما حال تان خوب است؟
می‌گویم : پیچا که پیره به، به ایشپتکا . گیله مرد که پیره به ، تازه به کدخدا
امروز روز زبان مادری است. ما که الحمدالله از زبان مادری چیزی یادمان نمانده است
توی دانشگاه و دوره سربازی مان در تبریز و مراغه و اورمیه ترکی یاد گرفتیم. رفتیم شیراز زن گرفتیم شدیم شیرازی. بعدش هم آواره قاره ها شدیم و در آرژانتین زبان اسپانیولی یاد گرفتیم. سی سال پیش هم از بوئنوس آیرس پریدیم توی کالیفرنیا. حالا نه گیلکی می‌دانیم. نه ترکی یادمان مانده. نه اسپانیولی می‌دانیم و نه انگریزی . فی الواقع شده ایم خسر الدنیا و الاخره. این رفیق شاعرمان رضا مقصدی حق دارد که اسم ما را گذاشته گیله مرد تقلبی!
باز شانس آوردیم کدخدای ولایتی هستیم و یک عالمه منشی و میرزا بنویس داریم ولازم نکرده لب از لب واکنیم و گرنه آبرو ریزی میشد به حرضت ابالفضل!
-------
گربه که پیر می‌شود می‌گویند گربه پیره. اما گیله مرد که پیر می‌شود تازه می‌شود کد خدا

مزد مزدوری ....


آقای ابراهیم یزدی یکی از اضلاع مثلث بیق که سالهای سال با حیله سامری و فتنه گوساله گری ، پیزر لای پالان فرومایه مردی از تبار زاغ ساران بی آب و رنگ می چپانید و از چنین اهریمنی "امام امت" ساخت و نکبت حکومت اسلامی را دامنگیر نسل ها کرد ، اکنون حتی در آرامگاهش هم از همان نکبتی که برای مان هدیه آورده بود در امان نیست و سربازان گمنام امام زمان سنگ قبر او را می شکنند تا مزد مزدوری او را بصورت نقد پرداخت کنند.
ما به افسون تو افتادیم از پا. اما
نسل نو می نگذارد به لبانت لبخند
ابراهیم یزدی که سالها پیش از انقلاب محرم خداوند تباهی و سیاهی یعنی خمینی بود و در آمریکا برای او خمس و زکات و سهم امام جمع می‌کرد و بابت همین مزدوری و وطن فروشی به مقام وزارت امور خارجه رسیده بود اکنون نه تنها مورد لعن و نفرین میلیونها تن از مردم ایران است بلکه این مار خوار اهرمن چهرگان حتی تحمل چنین مرده بی آزاری را هم ندارند و مزد مزدوری او را با شکستن سنگ قبرش می‌دهند
بقول مولانا :
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ؟
حکیم توس می‌فرماید :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه....

اندر احوال درویشان


پادشاهی ، پارسایی را دید.
گفت : هیچت از ما یاد آید؟
گفت : بلی ! وقتی که خدا را فراموش می‌کنم
هر سو دود آن کش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به در کس ندواند
امیدوارم آقای عظما و اذناب او این داستان سعدی را خوانده باشند و از درویشان انتظار پاچه ور مالی های موسمی نداشته باشند
و باز جناب سعدی داستانی دارد به این مضمون :
یکی از جمله صالحان ، به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ .پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن که مردم به خلاف این معتقد بودند.
ندا آمد که این پادشه بارادت درویشان به بهشت اندرست و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ.
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع
خود را ز عمل‌های نکوهیده بری دار
حاجت به کلاه بر کی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسح = نوعی کفش . چارق. پاپوش
تتری= تاتاری
برکی = لباسی که از پشم شتر می بافند و پوشش فقیران و بینوایان است
دلق= لباس کهنه و مندرس

۳۰ بهمن ۱۳۹۶

عامل رژیم


رفیقم خیلی چاق شده بود . پرسیدم : چرا اینقدر چاق شده ای ؟
گفت : چه میدانم ؟ لابد زیاد میخورم .
گفتم : گوشت نخور .سبزی بخور . راه برو . ورزش بکن . بر میگردی به همان وزن سابق .
پریشب ها توی یک مهمانی دیدمش .همچی لاغر و خوش تیپ شده بود انگاری بیست سال جوان تر شده است .
تا مرا دید گفت :تو عامل رژیمی !!
گفتم : عامل رژیم ؟ کدام رژیم ؟ جمهوری نکبتی اسلامی ؟ رژیم کوبا ؟ کره شمالی ؟ کدام ؟
گفت : تو باعث شدی رژیم بگیرم . بنا بر این عامل رژیمی!
حالا بگذارید داستانی برای تان بگویم .دو سه سال است زنم هر روز خواهش و منت میکند که آقا جان ! پا شو بیا با هم برویم کلوپ . کلوپ مان هم که اینجا بیخ گوش مان است . ببین من هر روز میروم ورزش میکنم . یوگا میکنم . نه فشار خون دارم ، نه قند خون دارم ، نه کلسترولم بالاست ، خیلی هم قبراق و سر حال هستم . هر وقت خسته و دلمرده و دلگیرم میروم ورزش میکنم حالم خوب میشود . هر وقت از دست تو جانم به لبم می‌رسد میروم ورزش میکنم.
می‌گویم : چشم ! از فردا
حالا سه سالی است هی میگویم چشم . از فردا .
و این فردا هنوز نیامده است
طفلکی زنم دیگر نا امید شده است . ما عامل رژیم برای دیگرانیم نه برای خودمان
LikeShow more reactions