دنبال کننده ها

۲۴ اسفند ۱۴۰۲

زمستان بی بهار

کنار پنجره اتاقم درختی شکوفه کرده بود . برف آمد شکوفه ها را پوشاند .
گفتم : آخی … حیف نبود ؟ آخر چرا بیگاه شکوفه کرده بودی ای درخت؟ مگر نمیدانستی هنوز زمستان است؟
دیروز بالاخره آفتاب آمد . درخشید و رفت . حالا آمده ام به درخت نگاه میکنم . شکوفه ها سر بر آورده اند . شکفته شده اند . چه رنگ‌های دلنشینی هم دارند.
انگار نه انگار برف آمده بود . انگار نه انگار سرما آمده بود . انگار نه انگار باد و توفان تنوره میکشید .
چه کسی از زمستان بی بهار ایران سخن گفته بود ؟
چه کسی بود که میگفت یاس ها با داس ها درو شده اند ؟
چه کسی بود که میگفت بهار دیگری در راه نیست؟
شکوفه ها را می بینی؟
بهار ایران در راه است
چک چک ناودان خانه من
می چکد نیمه شب به چشمانم
نغمه سر میدهد : بهار!بهار!
من به فکر بهار ایرانم
شعر از : مسعود سپند
عکاسباشی: گیله مرد
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mina Siegel and 42 others

سرزمین عجایب

یک جهانگرد اروپایی که بهنگام ساختن میدان مشق تهران در ایران بوده است دریادداشت های خود می نویسد :
« ایرانی ها مردمان عجیبی هستند ، توپ ندارند توپخانه ساخته اند ، قشون ندارند اما میدان مشقی ساخته اند که بزرگ‌ترین میدان مشق عالم است .»
از آن زمان تاکنون انگار احوالات ما چندان تغییری نکرده است .
بزرگ‌ترین منابع نفت ‌و گاز جهان را داریم اما نیروگاه هسته ای میسازیم ( آنهم نیروگاهی که بنا به گفته حکومتگران ایران تاکنون بیش از دو تریلیون دلار یعنی دو هزار میلیارد دلار خرج روی دست ملت فلکزده ما گذاشته است )!
خودمان بقول معروف از بی کفنی زنده ایم اما در دوره آن خدابیامرز میرفتیم در سنگال ( لابد بخاطر گل جمال عالیجناب لئوپولد سدار سنگور شاعر شهیرشان ) میلیون ها دلار خرج میکردیم و در آن مملکت شهری میساختیم و اسمش را هم میگذاشتیم شهر فرح!
حالا هم که هشت مان گروی نه مان است و میلیونها نفر نه بختی در زمین و نه تختی در آسمان دارند میرویم در عراق و سوریه و لبنان و فلسطین و ونزوئلا و بورکینافاسو طرح های عظیم عمرانی به اجرا در میآوریم تا تمام دنیا به ریش مان بخندند .
میگویند ملا نصر الدین یک شاهی میگرفت سگ اخته میکرد صنار میداد میرفت حمام !
حالا حکایت ماست
یعنی ما ایرانی ها هیچوقت نباید با تعقل و خرد ورزی آشتی کنیم ؟ مگر جناب مولانا نفرموده است که :
کار خود کن کار بیگانه مکن
در زمین دیگران خانه مکن ؟
طرح از : اردشیر محصص
May be an illustration of duffle coat and overcoat
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Naghi Pour and 62 others

غم بود اما کم بود

یکی دو ماه قبل از نوروز، پدر و مادر راه می افتادند میرفتند بزازی آقای خیر خواه . می خواستند برای مان رخت و لباس تازه بخرند.
بیست تا قواره پارچه را زیر و رو می‌کردند و پارچه ای را انتخاب می‌کردند که ما نه از رنگش خوش مان می آمد نه از چهار خانه هایش .اما حرف حرف آنها بود . ما را چه به این غلط کاری ها ؟
از آنجا میرفتیم خدمت آقا رضا که سر گذرمان خیاطی داشت .
از فردایش هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه یک سلام بالا بلندی تحویل آقا رضا میدادیم و یک عالمه هم پیزر لای پالانش می چپاندیم بلکه به فضل الهی ! کت و شلوارمان را قد و قواره خودمان بدوزد نه قد و قواره رستم دستان!
از همان روزی که پارچه را تحویل آقا رضا میدادیم تا شب عید مدام دلشوره داشتیم . دل توی دل مان نبود نکند آقا رضا بد قولی بکند و شب عیدی بی لباس بمانیم .آیا لباس مان شب عید حاضر میشود یا نه ؟ . صد بار باید میرفتیم و میآمدیم و آقا رضا کت مان را روی بدن مان « پروب » می‌کرد . هی با یک تکه صابون روی پارچه خط میکشید و اینجا و آنجایش را سنجاق می‌کرد .
تا دم دمای تحویل سال دل توی دل مان نبود نکند لباس پلوخوری مان شب عید حاضر نشود !
بعد نوبت خریدن پیراهن بود . پیراهنی برای مان می خریدند که یقه اش سه چهار نمره از گردن مان گشاد تر بود .آخر باید بفکر فردا هم می بودند ! پیراهنی میخریدند که برای عید سال بعد هم بکار بیاید .
حالا باید میرفتیم مغازه کفاشی آقای کشور دوست کفش می خریدیم . کفش های مان هم یکی دو نمره از پای مان بزرگ‌تر بود . باید یک عالمه پنبه تویش می تپاندیم تا بتوانیم لنگان لنگان قدم برداریم .
یکی دو روز قبل از عید نوبت سرتراشیدن وحمام رفتن مان بود . میرفتیم سلمانی اوسا ممد تا موهای مان را از ته بتراشد. اوسا ممد تا بخواهد سرمان را بتراشد صد جای گل و گردن مان را زخم و زیلی می‌کرد و پنبه کاری اش می‌فرمود ! آنوقت ریسه میشدیم و همراه پدر مان میرفتیم حمام عمومی . من از انعکاس صدای حمام و آن خزینه جوشانش می ترسیدم . پدرم دست من و برادرم را میگرفت و پرت مان می‌کرد توی خزینه . توی خزینه ای که آبش تن و بدن مان را می سوزانید .
حالا نوبت کیسه کشی بود .
آنجا زیر آن طاق کاشیکاری مقرنس، آقا جواد دلاک مثل شمر ذی الجوشن ایستاده بود و کیسه بدست منتظر مان بود تا ما را همچون گنجشککی بینوا زیر پنجه های فولادین خود بگیرد و چنان پوستی از ما بکند که تا یکماه نتوانیم گردن مان را تکان بدهیم .
دلشوره های قبل از عید امان مان را می برید . شب ها خواب و راحت نداشتیم . مدام دلشوره داشتیم نکند لباس عید مان تا شب عید حاضر نشود . سلامی که هر روز به آقا رضا میکردیم مدام چرب تر و خاضعانه تر می‌شد . آقا رضا دیگر قبله آمال ما شده بود . بنظرمان قدرت و هیبت آقا رضای خیاط از شاه و صدر اعظم و کدخدا رستم هم بیشتر بود .چه عزت و احترامی به نافش می بستیم خدا میداند .
.
دیگر از مصائب نوروز باید از مصیبت درد انگیزی بنام «مشق شب » یاد کنم که تعطیلات سیزده روزه نوروزی مان را به کام مان زهر می‌کرد . باید دویست سیصد صفحه مشق می نوشتیم .
بعد از تحویل سال و دید و بازدید های عمه جان و خاله جان و دایی جان و عمو جان ، تصمیم میگرفتیم شب ها بنشینیم مشق های مان را بنویسیم. باید « علم الاشیا» را از بر میکردیم . باید میدانستیم منچوری کجاست و چقدر مساحت دارد و پایتختش کجاست و همسایگانش چه کشورهایی هستند و رودخانه هایش کدامند ! هیچکس هم نبود بپرسد آخر ای بنده خدا ! دانستن نام رودخانه های منچوری چه دردی از دردهای جوانک ده دوازده ساله بینوا را درمان میکند ؟ اصلا منچوری کدام خراب شده ای است ؟
باید روز تولد و مرگ کمبوجیه و هوخشتره و بهرام چوبین و جنگ های بی پایان شان با روم و چین و ماچین و فتح قسطنطنیه را حفظ میکردیم ! ده دوازده روز یکی توی سر خودمان میزدیم یکی سر هوخشتره اما نمی توانستیم این قسطنطنیه لاکردار را درست تلفظ کنیم . از سوی دیگر از بازیگوشی های روزانه چنان خسته و مانده میشدیم همینکه کتاب را باز میکردیم هنوز چهار خط ننوشته بودیم همانجا کنار کمبوجیه ‌‌و هوخشتره خواب مان می برد و مشق شب مان میماند برای فردا . و این امروز و فردا ها تا شب سیزده بدر تکرار می‌شد و مدام چنان دلشوره ای به جان مان میریخت که همه خوشی های ایام نوروز از حلق مان بیرون میآمد
با همه اینها . نوروز آن سالها سرشار از شادی و دلخوشی بود
بقول اسماعیل بیدرکجایی :
غم بود . اما کم بود
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Masoud Momen and 120 others