دنبال کننده ها

۲۰ مهر ۱۳۹۷

کجا میروی ؟


میرزا غلامحسین خان به رحمت خدا رفته بود .
دوستان و فامیل و رفیقان سابق و اسبق جمع شدند و پیکر مرحوم مغفور مبرور را تا آرامسایشگاهش بدرقه کردند
همسر غلامحسین خان که با روسری توری سیاه و لباس عزا لنگان لنگان همراه سوکواران پشت سر تابوت جناب غلامحسین خان در حرکت بود رو به خانم فخر الدوله کرد و گفت :
میدانی فخری جان ؟ این اولین بار است که میدانم این غلامحسین خان کجا میرود !

۱۸ مهر ۱۳۹۷

سیب


سیب
نوه ام - نوا جونی- سیب سرخی به دستم می‌دهد و می‌گوید :
-بابا بزرگ ! این را برایم قاچ کن .
سیب را قاچ می‌کنم . می‌گوید :
- حالا تخم هایش را بیرو ن بیاور !
با دقت تخم ها را بیرون میآورم . می‌رود یک دستمال کاغذی میآورد و تخم ها را روی آن می چیند . بعدش می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و بمن می‌گوید : بابا بزرگ ! در را بازکن میخواهم بروم توی باغچه !
میگویم : خانوم خوشگله ! این وقت شب توی باغچه چیکار داری ؟
می‌گوید : میخواهم بروم دانه های سیب را بکارم !
در را باز می‌کنم . می‌رود دانه های سیب را گوشه ای در باغچه توی خاک فرو می‌کند و یک لیوان آب هم روی شان میریزد و بر می‌گردد توی اتاق.
فردایش صبح زود بیدار می‌شود ، قبل از آنکه دست و رویش را بشورد به شتاب وارد باغچه می‌شود . اینجا و آنجا را نگاه می‌کند . در گوشه ای از باغچه جوانه ای سر بر کشیده است. جوانه ای است از درختی یا گلی . شاید هم ریحان باشد . جوانه را نشانم می‌دهد و با شادی می‌گوید :
-بابا بزرگ ! می بینی ؟ می بینی ؟ درخت سیب من دارد بزرگ می شود .آنوقت می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و می ریزد پای جوانه.
و من همچون جوانه ای شاداب میشوم

۱۷ مهر ۱۳۹۷

کجایی ؟


رفیقم با نوعی نگرانی می پرسد: حال تان خوب است آقای گیله مرد ؟
میگوییم : خوبیم خوبیم ، بقول صادق خان : همچنان به قتل عام ایام مشغولیم !
می پرسد : مطمئن هستی حالت خوب است ؟
میگوییم : چطور مگر ؟ نکند لب و لوچه مان کج و کوله شده خودمان خبر نداریم ؟
می‌گوید: نه ! فقط نگران بودم چرا هیچ جایی پیدایت نیست . نه به شب شعر میآیی ، نه به تئاتر و سینما میآیی ، نه در هیچ جشن و مهمانی حضور داری . گفتم نکند بلایی سرت آمده باشد. گفتم نکند بی خبر فلنگ را بسته و ریق رحمت را سر کشیده باشی !
میگوییم : ببین رفیق! " مضطرب حال مگردان من سرگردان را".
حقیقتش را بخواهی تازگی ها یک رفیق قدیمی مان را پیدا کرده ایم که " روی خوبش آیتی از لطف بر ما کشف کرد"
فلذا شب و‌روزمان را با او میگذرانیم. همان رفیقی که مدام آوا در می‌دهد که :
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
می پرسد : رفیق تازه ؟ من می شناسمش ؟
میگویم : میشناسیش . اسمش شمس الدین محمد است . ما صداش می‌کنیم حافظ جان ! هم صدای خوبی دارد و هم واله و شیدای می و مطرب است . همانی است که میگوید :
" ز دست گر ننهم جام می مکن عیبم
که پاک تر به از اینم حریف دست نداد "
همان است که گهگاه از این گنبد گردان یا بقول خودش طاق زبرجد مینالد و غمگنانه میسراید که ;
کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد و به درمان نمیرسد
چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمیرودم نان نمیرسد
از حشمت "اهل جهل " به کیوان رسیده اند
جز آه " اهل فضل " به کیوان نمیرسد
میدانی کاکو ؟ این رفیق مان علاوه بر همه نیکی ها و نیک اندیشی ها ، دشمن خونی هر چه شیخ و فقیه و ملاست و میگوید :
من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود
وعده فردای زاهد را چرا باور کنم ؟ .
او عالم و آدم را به بیضه خودش حساب نمیکند . شاعر هم هست ، آنهم چه شاعری! چنان شاعری است که خودش خطاب به خودش می‌گوید :
غزل گفتی و در سفتی ، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر شعر تو افشاند فلک عقد ثریا را
یا اینکه :
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش ، حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است .....
از آن شاعران من مره قربان است که شاه مملکت را تخم پسرش نمی شمارد و شکوه و گلایه دارد که :
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سرتا پای حافظ را چرا از زر نمیگیرد ؟
شب ها با هم می نشینیم شعر میخوانیم . آنهم چه شعرهایی ؟ کله آدم سوت میکشد آقا ! :
بیا بیا که زمانی به می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
ز انقلاب زمانه عجب مدار ، که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قصه میگوییم . به این گنبد مینا میخندیم و "حدیث از مطرب و می " میگوییم و راز دهر کمتر می جوییم و میخوانیم :
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که ملک سلیمان رود به باد
وگهگاه از آن باده سه منی تلخ وش که صوفی " ام الخبائثش " خواند می نوشیم تا از وسوسه عقل بگریزیم . گهگاه هم دعوای مان می‌شود . این است که ما با همین حافظ جان مان خوشیم و غم موجود و ‌ پریشانی معدوم نداریم و بقول آن شیخ شوریده شیرازی : نفسی می‌کشیم آهسته و عمری به سر آریم .
گرباد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

در کوچه پسکوچه های خاطره


در کوچه پسکوچه های خاطره
«مردی که خربزه های مشدی حسن و حاج رضا را میدزدید »
دفتر خاطراتم را ورق میزنم . این یکی مربوط به ۵۵ سال پیش است - سال ۱۳۴۳خورشیدی - زمانی که در دبیرستان ایرانشهر لاهیجان درس میخواندم . مدیر مدرسه مان آقای کنار سری بود . به هیبت و هیئت یک مدیر مدرسه مقتدر . آنقدر از جناب مدیر حساب می بردیم که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
معلم ادبیات مان پرویز محسنی آزاد بود . مرا با خانلری و نیما آشنا کرد . کتابخوانی و کتابداری را بمن آموخت .مرا واداشت تا شعر بلند « عقاب » خانلری را حفظ کنم و از حفظ بخوانم . هنوز هم پس از گذر ۵۵ سال شعر را بیاد دارم :
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب......
امروز دفتر خاطراتم را مرور می‌کنم . می بینم که خربزه های مشدی حسن و حاج رضا را هم با رفیقانم میدزدیده ایم ! تازه خوش خوشان مان هم میشده است !اسامی نویسندگان محبوب خود را در لیست بالا بلندی می بینم . در میان این اسامی نام صادق هدایت و ارونقی کرمانی را هم می بینم . یادم نمیآید هرگز علاقه و کششی به پاورقی های ارونقی کرمانی و ر- اعتمادی و حسینقلی مستعان و جواد فاضل و حتی صدر الدین الهی داشته باشم . اینکه چرا ارونقی کرمانی سر و کله اش آنجا در میان غول های ادبیات جهان پیدا شده است بر خودم نیز نامعلوم است .

آقای پشت میز نشین


آقا ! دفتر خاطرات پنجاه سال پیش مان را برای مان فرستاده اند ، چه دفتر خاطراتی هم !
سرشار از ماجراها . هم خنده مان می‌گیرد هم گریه مان ! بخودمان میگوییم عجب ؟ عجب روزگاری بر ما گذشته است ؟
این دفتر خاطرات مربوط به سال ۱۳۴۸ شمسی است . سالی که با هزار و یک آرزو و امید به استخدام رادیو گیلان در آمده و برای نخستین بار صاحب میز و دفتر و دستک شده بودیم . بقول انوری :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینه تصور ماست
کسی چه داند کاین گوژپشت مینا رنگ‌
چگونه مولع آزار مردم داناست
پنجاه سال گذشت ، در این پنجاه سال بقول مولانا چه بسیار کورانه عصا ها زده و چه بسیار قندیل ها شکسته ایم اما هرگز و هرگز دست به کاری نزده ایم که شرمساری آن تا امروز بر دوش مان سنگینی کند
تصویری که می بینید نقشی است از نخستین روز کارمندی و نخستین روزی که پشت میز نشین شدیم .
یاد منوچهر گلسرخی هم بخیر که مرا بسیار آزمود و به استخدام در آورد و همواره پشت و پناه و یاور و همراهم بود .

برگی از تاریخ

برگی از تاریخ
از حرف های دکتر علی امینی نخست وزیر پیشین ایران
......... سال 1354 با توجه به اوضاع روز، به شاه پیغام دادم کشور در حال انفجار است. اگر اعلیحضرت می خواهند کشور دچار تحول نشود باید فورا دست به اقدامات حادی بزنید؛ و به عنوان نمونه پیشنهاد های زیر را به اطلاع ایشان رساندم:
1- انحلال حزب رستاخیز
2- انحلال مجلسین شورا و سنا
3- توقیف دست کم 1500 نفر از مقامات بالای سیاسی و اقتصادی که در نظر مردم به فساد و سوء استفاده های کلان مادی مشهور هستند.
4- فرستادن عده زیادی از افراد خانواده سلطنتی (بجز طبقه اول) به خارج از کشور. اینها بیشترشان به علت نفوذی که از طریق نزدیکی به مقام سلطنت داشتند، در کارهای مالی و اقتصادی دخالت می کردند آقا، و بیشتر مزایده ها و مناقصه ها نصیب آن ها و شریک هایشان می شد.
5- انتخاب یک نخست وزیر مورد احترام و اعتماد مردم و دادن امتیاز کامل به او.
اما آقا! عکس العمل اعلیحضرت به این پیشنهاد ها که به خاطر مصالح کشور و منافع خودشان داده بودم، این بود که به روزنامه ها دستور دادند مقالاتی علیه من بنویسند، به طوری که مطبوعات هم که از پیشنهادهای من مطلع شدند و موافق آنها بودند جرات نکردند اسم مرا بیاورند، چه رسد به آن که از نظریات من دفاع کنند تا سرانجام شد آنچه می بایستی بشود، به طوری که خودشان هم درک کردند آنچه که در کشور روی داده یک انقلاب است.
وقتی کار بالا گرفت آقا! اعلیحضرت یک روز مرا به کاخ سلطنتی خواستند و سئوال کردند:
- حالا چه باید کرد؟
عرض کردم:
- سه سال پیش خدمتتان پیغام فرستادم این حزب رستاخیز را که نظر مردم نسبت به آن از حزب های دولتی «ملیون» و «مردم» هم بدتر است منحل کنید. مجالس فرمایشی را که اعضای آن نماینده مردم نیستند تعطیل کنید. رجال فاسد و بد نام را محاکمه کنید. یک نخست وزیر مورد اعتماد مردم را روی کار بیاورید.
اعلیحضرت در جواب من می دانید چه گفتند آقا؟ گفتند:
- تو می خواستی با استفاده از فرصت به دست آمده، دکتر مصدق بشوی یا مثل قوام السلطنه همه قدرت ها را در دست بگیری؟
عرض کردم:
- قربان، اگر هم آنچه می فرمایید درست باشد، مگر دکتر مصدق چه می گفت جز آنکه به شما می گفت: «اعلیحضرت، شما فقط سلطنت کنید، کار سیاست را به ما واگذار کنید. اگر ما اشتباه کردیم، ما را می توانید عوض کنید، اما اشتباه شما برایتان گران تمام می شود.» قوام السلطنه هم می گفت: «طبق قانون اساسی، شاه مسئولیت ندارد، همه مسئولیت ها با وزراست. بنابراین اجازه بدهید کارها را ما بکنیم و مسئولیت ها گردن ما باشد. جوابش را هم در موقعش به خودتان می دهیم .»
آقا! وقتی که من سفیر ایران در آمریکا بودم، اعلیحضرت به دعوت «آیزنهاور» به آنجا تشریف آوردند. روزنامه ها در باره سفر اعلیحضرت مقالاتی نوشتند. ضمنا در باره من هم مطالبی می نوشتند و به عنوان آن که سفیر ایران در آمریکا فرد مشخصی است، از من تعریف می کردند.
یک روز اعلیحضرت به من گفتند:
- مثل این که روزنامه نویس های اینجا به عنوان یک ایرانی فقط شما را می شناسند؟
سوال کردم:
- چطور اعلیحضرت؟
جواب دادند:
- آخر همه اش از شما تعریف می کنند. مثل آن که شخص لایق دیگری در کشور ما وجود ندارد؟
آقا جان، من از این حرف خیلی جا خوردم. اما از همان زمان حرف هایی را که دیگران جرات نمی کردند بر زبان بیاورند می گفتم. آن روز هم جواب دادم:
- یعنی اعلیحضرت می فرمایند به روزنامه های اینجا پول بدهم که به من فحش بدهند؟
در اثر همین چیزها بود که مرا در اسفند 1336 قبل از پایان مدت ماموریتم به تهران احضار کردند. آخر مگر می شود آقا؟ آدم از یادآوری بعضی حرف ها ناراحت می شود، آدم آتش می گیرد. آن موقع اعلیحضرت هی می گفتند:
- من به حرف مردم اهمیت نمی دهم، هر کاری را که خودم به صلاح مملکت بدانم انجام می دهم.
و چند نفر از رجال را هم که می خواستند با ایشان تذکر بدهند، از کار بیکار کردند. در زمان انقلاب که مردم به کوچه و خیابان ها ریختند و علیه شاه شعار دادند، یک روز اعلیحضرت که مرا احضار کرده بودند پرسیدند:
- اینها کی هستند؟ از کجا آمده اند؟
عرض کردم:
- اعلیحضرت، اینها همان مردمی هستند که شما می گفتید اعتنایی به آنها ندارید و به حرفشان اهمیت نمی دهید.
آنوقت آقا، دیدم گفتن این حرف ها بدون آن که دیگر تاثیر داشته باشد باعث ناراحتی شان می شود، چون شاه در آن روزها روحیه اش را سخت باخته بود. در دلم گفتم «آخر آقا جان، شما که پادشاه در و دیوار و کوچه و خیابان نبودید، پادشاه این مردم بودید. سال ها به آن ها اهمیت ندادید، حالا دارند تلافی می کنند. هی می گفتند من با مردم کاری ندارم، حالا مردم با شما کار دارند. هی می گفتند من می خواهم مردم را با اردنگی جلو به برم، حالا که مردم فرصت به دست آورده اند دارند تلافی می کنند. سیاستمداران زیرک جهان همیشه خود را خدمتگزار مردم معرفی می کنند و در هر موقعیتی از مردم تجلیل می کنند، اما شما که می خواستید کار سیاستمدارها را بکنید، این ها را فراموش می کردید. یا اطرافیان چاپلوس شما نمی گذاشتند.»
وقتی نخست وزیر بودم یک روز به اعلیحضرت گفتم:
- آخر من نخست وزیر منتخب شما هستم. درست نیست شما با وزیران کابینه به طور مستقیم تماس بگیرید، آنها به شما گزارش بدهند، شما برای ایشان فرمان صادر کنید. هر امری دارید به بنده بفرمایید، خودم به آنها می گویم.
اعلیحضرت جواب داد:
- وزیر خارجه و وزیر جنگ چی؟ با آنها هم تماس نگیرم؟
عرض کردم:
- بله قربان، آنها هم همینطور. طبق قانون اساسی نخست وزیر و وزیران در مقابل مجلس مسئوول هستند.
شاه با ناراحتی گفت:
- شما هم که حرف قوام السلطنه را می زنید. نکند مثل مصدق می خواهید پست وزارت جنگ را برای خودتان نگه دارید؟
عرض کردم:
- نه اعلیحضرت، من وزارت جنگ را نمی خواهم. من که مرد جنگی نیستم، من اصلا بلد نیستم تفنگ در کنم. اما وزارت جنگ هم مانند سایر وزارتخانه ها باید وزیرمسئوول در مقابل مجلس داشته باشد.
یک روز اعلیحضرت به من گفتند:
- اصلا می دانی چیه تو می خواهی شاه بشوی!
من از این حرف خنده ام گرفت آقا. عرض کردم:
- اعلیحضرت، ما آن وقت ها که بچه بودیم شاه بازی می کردیم، اما حالا دیگر بزرگ شده ایم. ضمنا دوره هم دیگر دوره شاه شدن ما نیست.
وقتی در یکی از ملاقات ها در دوران انقلاب که مرتب مرا احضار می فرمودند و با من در باره اوضاع مشورت می کردند، این موضوع را به عرض ایشان رساندم، گفتم:
- چیزی که باعث بعضی نابسامانی ها شد، این بود که اعلیحضرت به وزیرانی که حقایق را به عرض ایشان می رساندند علاقه و اعتماد نداشتند، آنها را طرد می کردند یا دستشان را می بستند و همین باعث رکود کارها می شد.
بعد موضوعی را که مدتی در دلم عقده شده بود بیان کردم. گفتم:
- اعلیحضرت، شما این اواخر هی می گفتید در سال 1340 من نمی خواستم دکتر امینی را نخست وزیر کنم؛ او را آمریکایی ها [کندی] به من تحمیل کردند. اگر اعلیحضرت مشاوران فهمیده و با حسن نیتی داشتند و قبل از بیان این مطلب با آنها مشورت می کردند، حتما به عرض می رساندند که گفتن این مطلب بیش از آن که توهین به من باشد، ایراد به خود اعلیحضرت است که چرا می باید دستور آمریکایی ها را قبول می کردند.
شاه کمی فکر کرد، بعد گفت:
- حالا موقع این گله گزاری ها نیست، هنگام کمک است.
در زمان اوج گیری انقلاب آقا، یک روز اعلیحضرت از من پرسید:
فکر می کنی با «جبهه ملی» می توانم به توافق برسم؟
گفتم:
- اعلیحضرت، یادتان می آید بعد از 28 مرداد حضورتان عرض کردم صلاح نیست دکتر مصدق را محاکمه کنید؟
جواب دادید: «چرا؟ او داشت مرا از سلطنت خلع می کرد، مملکت داشت به دست روس ها می افتاد.»
عرض کردم: «اعلیحضرت، دکتر مصدق مدت سی سال یک پارلمانتر ورزیده بود. او ناطق و سخنور زبردستی است. سال ها با بزرگ ترین رجال سیاسی و سیاستمداران معروف کشور مثل پدرتان، قوام السطنه و وثوق الدوله و سید ضیاء و رزم آرا و دیگران مبارزه کرده. هنوز با این همه تبلیغ که علیه او شده، میلیون ها نفر طرفدار دارد. او مردم را خوب می شناسد و خوب می تواند آنها را به هیجان در بیاورد. آنوقت شما می خواهید در دادگاه نظامی بلندگو به دست چنین کسی بدهید که پته همه ما را روی آب بریزد!»
شما فرمودید: من می خواهم کاری کنم که او مفتضح شود.
جواب دادم: چطور؟ به وسیله چه سرلشکر و سرتیپ که نه از حقوق و قضاوت چیزی سرشان می شود و نه اهل نطق و بیان هستند، می خواهید این کار را بفرمایید؟
آقا! یک روز من حضور اعلیحضرت بودم که تلفن مخصوصشان زنگ زد. شهبانو بود. مدتی صحبت کردند، اما شاه جواب قطعی نداد. گفت بعدا در این باره صحبت می کنیم و گوشی را گذاشتند. لحظه ای سکوت کردند، سپس گفتند:
شهبانو بود، می گفت خوب است دکتر هوشنگ نهاوندی را نخست وزیر کنیم.
از شنیدن این حرف حیرت کردم آقا! گفتم:
- چی؟ در چنین شرایطی که مملکت احتیاج به مردان با تجربه، با شخصیت، خوشنام و مورد اعتماد دارد، شهبانو بهتر از رئیس دفتر خودشان کسی را پیدا نکردند که برای نخست وزیر پیشنهاد کنند؟ درست است، او جوانی تحصیلکرده است، استاد دانشگاه است، باسواد است، چند جلد کتاب نوشته؛ ولی این ها به درد نخست وزیری در این ایام پرآشوب نمی خورد. مردم باید به رجال سیاسی اعتماد داشته باشند، آن ها را طی سال ها در مشاغل حساس دیده باشند، از خدماتشان آگاه باشند، کارهای بزرگ از آن ها به خاطر داشته باشند. تحصیلات تنها که کافی نیست؛ آن هم در چنین ایام حساسی...
شاه با ناراحتی جواب داد:
- شهبانو حرفی زد دیگر. این نظر او بود که پیشنهاد کرد.
موقع را مناسب دیدم و به عرض رساندم:
- وقتی پدرتان از کشور رفت، یک عده رجال با شخصیت و استخواندار به جا گذاشت، مثل مؤتمن الملک پیرنیا، دکتر محمد مصدق، محمدعلی فروغی، حکیم الملک، قوام السلطنه، میرزا محمد صادق طباطبایی که بیشترشان مورد اعتماد و احترام مردم بودند. اما حال چه داریم؟ امیر عباس هویدا، مهندس ریاضی و نظایر آنها...
شاه ناراحت شد ولی دیگر حرفی نزد.
دکتر امینی چند روز قبل از پیروزی انقلاب، ایران را ترک کرد و به فرانسه (شهر نیس) رفت. در آنجا بود که یک روز مستخدمه او به نام «زهرا» با دستپاچگی به دکتر امینی تلفن کرد و گفت:
- آقا... آقا... از کمیته آمده اند قالی ها و مبل ها را ببرند. چه کار کنم؟
دکتر امینی جواب داد:
- زهرا جان، مملکت از دست ما رفت، آن وقت تو برای چند تکه فرش و مبل و چوب و تخته ناراحتی؟
در سال 1371 دکتر علی امینی در ۸۷ سالگی درگذشت. در همین سال همسر او بانو بتول امینی (دختر حسن وثوق وثوق الدوله) هم در فرانسه وفات یافت.

کلمات


شاهرخ بود که میگفت : نوشتن ، درمان درد بیهودگی است . شاهرخ مسکوب را میگویم .
گهگاه دلم میخواهد بجای آدمها ، با کلمات رفیق بشوم . 
کلمات جان دارند . نفس میکشند . گاهی تب میکنند . گاهی اسهال هم میگیرند .
کلمات غمگین میشوند . خسته میشوند . میخروشند . گریه میکنند . و گاه میخندند .
کلمه ها نقاشی میکنند . شعر میگویند . آواز میخوانند .
کلمه ها حسود نیستند . بخیل نیستند . دو رویی نمیکنند . دروغ نمیگویند
در آغاز کلمه بود . و کلمه آفریده انسان بود . وانسان با کلمه شعرسرود، خروشید, حسادت و دورویی کرد, و دروغ های بسیار گفت ( و همچنان می گوید!)
دلم میخواهد با کلمات رفیق بشوم .

سینیور کاپه لتی


پس از سی و پنج سال هنوز صورتش را با همه چین و چروک ها و جزییاتش بیاد دارم . سینیور کاپه لتی را میگویم .
رفیقم بود . هفتاد و چند سالی داشت . کارمند بازنشسته وزارت بهداری آرژانتین بود . اولین رفیقی بود که در بوینوس آیرس پیدا کرده بودم .
گهگاه میآمد فروشگاهم کنار دستم می نشست جوک تعریف میکرد . سر به سر پیر زنها میگذاشت . حرف هایی میزد که من از خجالت سرخ میشدم . حرف های بی حیایی میزد . برای اینکه از خنده منفجر نشوم با دستم جلوی دهانم را میگرفتم . اعجوبه ای بود این سینیور کاپه لتی .
امروز بیادش افتاده بودم . گفتم کاشکی اینجا بود کمی ما را میخندانید .
این روزها من خیلی تلخ شده ام . بی حوصله شده ام . تاب تحمل هیچکس را ندارم . زنم میگوید آنقدر تلخ شده ام که با یک من عسل هم نمیشودم خورد !
تلخ و شکننده شده ام . با پاره سنگی - یا حتی سنگریزه ای - می شکنم و هزار تکه میشوم . فرو می پاشم .
کاشکی سینیور کاپه لتی زنده بود و اینجا بود و کمی مارا می خندانید .
چقدر دلم برای بوینوس آیرس و سینیور کاپه لتی تنگ شده است

سی سالگی


می پرسد : یادت میآید وقتی سی ساله شده بودی کجا بودی؟
میگویم :
سی سالگی ام را در بوینوس آیرس بودم . با دختری یکساله و همسری که نمیدانست چرا آواره شده ایم
‏یک روز در خیابان جوانکی از من پرسید :کجایی هستی؟
گفتم : ایران
پرسید: ایرانی ها کاتولیک هستند ؟
میخواستم بگویم کاتولیک تر از پاپ ! اما تاملی کردم و گفتم مسلمانند
پرسید :راست است مسلمانها میتوانند چهار تا زن بگیرند ؟
‏گفتم راست است
‏پرسید : خودت چند تا زن داری؟ خندیدم وگفتم :مسلمان نیستم