دنبال کننده ها

۱۵ دی ۱۳۹۵

جزیره اختصاصی والا گهر !!

دارم کتاب خاطرات اردشیر زاهدی (25 سال در  کنار  پادشاه ) را میخوانم .
 به نکته کوتاهی اشاره میکنم تا بدانید چرا نسل ما دست به آن انقلاب شرم آور زد وچرا به فلاکت امروزی مبتلا شده ایم :

" ....شاهزاده شمس در دریای مدیترانه  و شاهزاده اشرف در اقیانوس  اطلس و والا گهر شهرام در اقیانوس آرام جزایر اختصاصی داشتند و جزیره ای که والا گهر شهرام در اقیانوس آرام خریداری کرده بودند بسیار بزرگ و وسیع با چشم انداز های زیبا و یک قصر با شکوه و تعداد زیادی ویلای مجهز  و یک اسکله نسبتا بزرگ و تاسیسات رفاهی بود و او علاوه بر این جزیره یک کشتی تفریحی هم داشت ....."
" ... همچنین اعلیحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف استیل مانس در ایالت ساری  یک مزرعه و قصر بی نظیر متعلق به دوره ویکتوریا را که از قصر های تاریخی انگلستان بود و در یک محوطه هشتاد هکتاری قرار داشت خریداری کرده بودند که سند آن بنام ولیعهد بود ..."

اینکه شاهدخت فلان صاحب فلان جزیره در فلان اقیانوس بوده اند لابد پولش را با کد یمین و عرق جبین فراهم کرده بودند اما اگر حضرات سلطنت طلبان ما را به توده ای بودن و نوکر آقای استالین بودن و نمیدانم مزد بگیر دستگاه جاسوسی شوروی خدا بیامرز متهم نفرمایند و جد و آباء و زنده و مرده ما را در گور نلرزانند  میشود لطف بفرمایند و بگویند این آقای والا گهر ! شهرام چیکاره مملکت بوده اند و چگونه توانسته اند در اقیانوس آرام جزیره ای را خریداری بفرمایند ؟ آیا قانون از کجا آورده ای شامل حال این والاگهر و والاحضرت های دیگر نمیشده است ؟
بیچاره محمد رضا شاه پهلوی که تاوان  حرص و آز  بی پایان همین والا گهر ها و همین والاحضرتها را به دردناک ترین وجه ممکن پرداخت کرد . 

۱۴ دی ۱۳۹۵

موهبتی بنام شرم

محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
" هر که نور عقل بر وی اوفتاد از " شرم " شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر ( شرمساری ) همی دهد ..."
اما گویی در قاموس نابکاران و قلتبانانی  که بر میهن ما چنگ انداخته اند چیزی بنام شرم وجود ندارد

دعوای آقای رییس جمهور کلید ساز و قاضی القضات کریه المنظر حکومت نکبتی اسلامی - یعنی دعوای بین بول و غایط - دارد بیخ پیدا میکند و یاد آور آن شعرمعروف است که :
گر پرده ز روی کارها بردارند
معلوم شود که در چه کارند همه
میگویند : یکی شکایت به دارالحکومه برد که فلانی پول مرا خورده است .
پرسیدند : شاهدی داری ؟
گفت : شاهدم خداست
گفتند : شاهدی بیاور که قاضی او را بشناسد .
حالا حکایت میهن بلا زده ماست

این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند

۱۳ دی ۱۳۹۵


حیرانی

آقا ! آدمیزاد گهگاه در کار خدا حیران میماند و نمیداند چه خاکی باید بسر خودش بریزد . اصلا نمیداند فردا پس فردا که کپه مرگش را گذاشت جایش بهشت است ؛ اعراف است ؛ دوزخ است ؛ کدام گوری است !
 دو هزار سال پیش این آقای باریتعالی یک آدمیزاد مالیخولیایی بی آزاری را فرستاد که بما بگوید فرزند خداست . یک عده هم دور و برش جمع شدند و با اب و ابن و روح القدس شان عالمی را به گند کشیدند تا پرت و پلا های این بنده خدای مالیخولیایی را جهانشمول بفرمایند . حالا کاری نداریم که در این راه در طول سده ها چه خانمان هایی که بباد نرفت و چه جان های پاکی که فدا نشد و چه شهر ها و کشورها که به تباهی و ویرانی کشانده نشدند .
 این آقای اهل حال نه تنها نوشیدن شراب و رقصیدن وخوشباشی و بجنبان و برقصان و شعر و ترانه و موسیقی ونقاشی و پیکره سازی را حرام نمیدانست بلکه به پیروانش توصیه میکرد بنوشند و بجنبانند و خوش باشند و ضمنا همسایه شان را هم دوست داشته باشند .
 ششصد سال بعد یک غول بی شاخ و دم لندهورنتراشیده نخراشیده ای در صحاری سوزان عربستان پیدا میشود که هزار تا چاقو میسازد یکی شان دسته ندارد و میفرماید : اگرچه آن آقا زاده قبلی پسر خاله ماست اما در دین ما نه تنها نوشیدن و بجنبان و برقصان و نقاشی و پیکر تراشی و موسیقی و شادی و حتی آدم بودن ممنوع است بلکه بابت همان جرعه ای که آزار کسش در پی نیست باید عقوبتی جانفرسای را تحمل کنید و چشم براه روز صد هزار سال و کنده نیمسوز و نمیدانم افعی دو سر و اژدهای هفت سر و گرز آهنین و درخت زقوم و صحرای محشر باشید !
 آقا ! از قدیم گفته اند دیگ را آتش جوش میآورد آدمیزاد را حرف . شما که الحمدالله غریبه نیستید . شما که از خودمانید . ما در کار این آقای خدا حیران مانده ایم . نزدیک است کفر و کافر بشویم . اما میخواهیم بعرض مبارک جناب آقای باریتعالی برسانیم که : ای خدایی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ؛ حالا که آن بالا بالاها جلوس فرموده و از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی حضرتعالی است میشود محبت بفرمایید و تکلیف ما آدمهای هرهری مذهب را که " میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز " روشن بفرمایید ؟ بنوشیم یا ننوشیم ؟ بجنبانیم یا نجنبانیم ؟ اگر بنوشیم جای مان قعر دوزخ است ؟ اگر ننوشیم یکراست به بهشت برین تشریف فرما میشویم؟
 آخر خانه آبادان ! نکتد ما را دارید فیلم میکنید ؟خیال میکنید ریش مان را توی آسیاب سپید کرده ایم ؟ ما خودمان چهل سال است آپاراتچی هستیم ها !!!
آب از سر تیره است ای خیره خشم
پیش تر بنگر ؛ یکی بگشای چشم
 عزت عالی مستدام .

۱۲ دی ۱۳۹۵

حدیث بیقراری و دربدری ....

جوانک با لهجه زیبای ترکی  داستان آمدنش به امریکا را برای من تعریف میکند .
میگوید : آقا ! دیگر جانم در ایران بر لبم رسیده بود .یا باید خودکشی میکردم یا اینکه جانم را بر میداشتم و خودم را جایی گم و گور میکردم . دست مادر پیرم را گرفتم و به ترکیه رفتم . آنجا یکی دو ماهی ماندم و توانستم سه چهار هزار دلاری بسلفم و دوتا پاسپورت مکزیکی برای خودم و مادرم خریداری کنم .  آقای دلال باشی با مهارت بیمانندی عکس های پاسپورت مان را عوض کرد و ما هم یکشبه شدیم سینیور و سینیورا گونزالس !.
بعدش هم ما را سوار هواپیما کرد و گفت : بروید به سلامت !
آمدیم مکزیکو سیتی . چند روزی ماندیم . سر و گوشی آب دادیم و یکی از آن کایوتی های هفت خط را پیدا کردیم که میگفت : هشت هزار دلار میگیرم و شما را میرسانم امریکا .
هشت هزار دلار را دادیم و آمدیم لب مرز . مرز تیخوانا
چند گاهی شب ها  همراه بیست سی  تا درمانده تر از خودمان - از ترک و تاجیک بگیر تا چینی و مکزیکی و ایرانی و افغان و گواتمالایی و هندی و روسی -  میرفتیم کنار مرز بز خو میکردیم بلکه شب هنگام در عمق تاریکی و ظلمات خودمان را به سر زمین رویایی مان برسانیم .
یک شب ظلمانی ؛ بالاخره ندا آمد که حرکت !  توی آن سوز و باد و خاک و خاشاک و شن و توفان و ترس و اضطراب  ؛ همگی مان به آنسوی مرز هجوم بردیم . نفس نفس زنان و ترسان و لرزان بالاخره به آنسوی مرز رسیدیم . اما من در این همهمه و تاریکی و دلواپسی مادرم را گم کردم .  خدایا ! چه کنم ؟ چه نکنم ؟ نه یارای فریاد زدن دارم نه توان بازگشت به مکزیک . ساعتی در آن تاریکی و ظلمات دنبال مادرم گشتم اما انگار مادرم آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود .خدایا ! حالا چه خاکی بر سرم بریزم ؟  چاره ای ندیدم که دل به دریا بزنم و راهی لس آنجلس بشوم . آنجا یکی از بستگانم چشم براه ما بود .
بدون مادرم به آنجا رفتم . با دلی شکسته و تنی رنجور . همه حیران و مات و سر گردان مانده بودند که بر سر مادرم چه آمده است .آیا بسلامت از مرز گذشته است ؟ آیا به چنگ مرزبانان امریکایی افتاده است ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ خدایا چه کنم ؟

و اما بشنوید از مادر :
مادر ؛ با همه پیری و ناتوانی خودش را به نزدیک ترین شهرک مرزی میرساند . شب تا صبح در خیابان پرسه میزند . هی بالا و پایین میرود بلکه سر و کله پسرش پیدا بشود . اما خبری نیست که نیست .
صبح ؛ خسته و تشنه و گرسنه و دلشکسته و نومید و ترسان از این خیابان به آن خیابان میرود .  یک بانوی امریکایی توجه اش به این پیر زن بی پناه جلب میشود .بسویش میآید . می پرسد : می توانم کمکی بشما بکنم ؟
مادر انگلیسی نمیداند . هیچ زبان دیگری هم نمیداند .  زن امریکایی میفهمد که او مهاجر راه گم کرده ای است .او را به خانه خود می برد . می فهمد که ایرانی است . مادر هیچ مدرکی همراه خود ندارد . هیچ شماره تلفنی هم همراهش نیست . مدام میگوید ایران ! ایران !
بانوی امریکایی یادش میآید که دربانک  شهر کوچک شان یک خانم ایرانی کار میکند . به بانک زنگ میزند . به خانم ایرانی میگوید که یک خانم بی پناه ایرانی را در خانه اش دارد . زن ایرانی به خانه او میآید .با مادر صحبت میکند . می فهمد که در لس انجلس خویشاوندی بنام آقای فلانی دارد . به دوستی در لس آنجلس زنگ میزند و از او میخواهد به هر ترتیبی شده است آقای فلانی را پیدا کند . آنها پس از جستجوی بسیار سر انجام آقای فلانی را پیدا میکنند .مادر را سوار اتوبوس میکنند و به لس آنجلس میفرستند .......
گر نویسم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود

باری ! ما که شهروند جهان بودیم بناگاه گدایان نان شدیم .