دنبال کننده ها

۲۲ دی ۱۴۰۰

معالج الشعرا

 تا چشم باز میکنی همچون آواری بر روح و جانت فرود میآید . 

خبر مرگ رفیقی است . خبر مرگ برادری است . خواهری است . فرزندی است . مادری است .پدری است .

می بینی که داس مرگ  بی محابا فرود میآید و یاسی را درو میکند. 

ایرج پزشکزاد هم این جهان را وانهاد . بسیارانی در سوک مرگ او نوشته اند . من اما میخواهم شعری از او بگذارم . 


این شعر را ایرج پزشکزاد برای مردی گفته است که پزشک بود و دست و دل باز بود و گشاده دل بود و گشاده دست بود و نامی و نانی و آوازه ای و ید وبیضایی داشت ودر شهر فرشتگان - لس آنجلس - خانه ای و سر پناه و منزلگاهی ساخته بود تا هر آنکس از جماعت شاعران و نویسندگان و اهل هنر را که گذر به آن سامان افتد بتواند رایگان چند گاهی در آن خانه مهر بماند و بنوشد و بخورد و بیاساید
و کلام و سخن ابوالحسن خرقانی آویخته بر دیوار که هرکه در این خانه در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید
ناگهان وزش توفانی نا بهنگام - و شاید هم لغزشی فرا قانونی - همه آن بساط را در چشم بر هم زدنی در هم ریخت و آن نیکمرد نیکو نهاد پس از رهایی از چنبر یاسای دردناک ینگه دنیایی، دار و ندار خویش از کف بداد و خود به نان شبی نیازمند افتاد
چند سالی از این ماجرا گذشته است و دیگر هیچ نام ونشانی از آن پزشک نیکوکار نیست و از خیل عظیم شاعران و متشاعران و قوالان و دلالان و دلقکان که از آن خوان یغما بهره میگرفتند حتی یک نفرشان یادی از او نمی کند و نامی از او نمی برد و پروای آن ندارد که آن 

نیکمرد بد فرجام سالها در آسایشگاهی متروک می زیست  و تنها می زیست و چشم براه نگاه گرم و مهربان و دستان نوازشگر آنها بود
بقول حافظ جان
-پیر پیمانه کش من - که روانش خوش باد
گفت : پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
-----------

معالج الشعرا 

ای جناب معالج الشعرا
باد بر جانت آفرین خدا
جمله ی شاعران نو پرداز
میکنندت به صبح و شام دعا
زانکه در سایه توجه تو
رسته اند از هزار درد و بلا
حضرت امجد مشیری را
نسخه ات در سه روزه کرد دوا
خوب شد معده درد رویایی
می خورد ظهر و شب سه پرس غذا
دیگر این روزها ندوشن را
نبود هیچ حاجتی به عصا
ورم بیضه های نادر پور
کم شده تازگی به لطف شما
شاش بند علی دهباشی
گشته شرشر به کوری اعدا
ضعف جنسی ه الف سایه
یافت آخر به همت تو شفا
نقرس پای احمد شاملو
هست در این میانه استثنا 
شعر نو را کنون تویی ناجی 
.........وقنا ربنا عذاب النا



۲۰ دی ۱۴۰۰

با دیوار ندبه

من از سال ۱۹۸۴ تا سال ۱۹۸۸ در آرژانتین بودم . دردانشگاهش که «دانشگاه کاتولیک بوئنوس آیرس » نام داشت چند گاهی زبان و ادبیات اسپانیولی خواندم(که البته در این سی و چند سالی که در ینگه دنیا هستم همه آموخته ها از یاد برفت و تنها زبانی الکن و دم بریده و مغلوط و مشکوک در خاطر بماند)
اما این شانس را داشتم که روزی به زیارت بینا ترین نابینای جهان «خورخه لوییس بورخس » بروم و خانه ای را در پالرمو ببینم که کتاب از درو دیوارش بالا میرفت .
غرض اینکه هرگاه مجالی و پولی میداشتم سری به اینجا و آنجای آرژانتین میزدم و مدام از خود می پرسیدم : کشوری که از نظر گستردگی ششمین کشور بزرگ دنیاست و می تواند گوشت و گندم و لپه و پیاز و اشکنه و برنج و پشم و پیله دنیا را بدهد چرا تنها ۲۶ میلیون جمعیت دارد و چرا از این جمعیت ۲۶ میلیونی سیزده میلیون نفرشان در بوئنوس آیرس در هم میلولند و با فقر و فاقه و نا امنی و بیفردایی روبرو هستند ؟
گهگاه از خودم می پرسیدم که : چه می‌شد اگر این نوادگان حضرت کلیم الله بجای رفتن به شنزار ها و محنتکده های فلسطین و خون آدمیان را در شیشه کردن ، میآمدند بخش بزرگی از این سر زمین فراخ را - که آب دارد و سبزه و سبزینه دارد و یک قلوه سنگ در هیچ جای این سرزمین فراخ نیست - به آبادانی اش میکوشیدند و مزرعه و دانشگاه و جاده و کارگاه و ذوب آهن و خانه و کاشانه و قصر و کاخ و کنیسه میساختند و بجای مسلسل و گلوله و موشک و ابزار و آلات آدمکشی ، گوشت و برنج و گندم و پشم و فولاد به اینجا و آنجای جهان صادر میکردند و شب ها سر راحت ببالین میگذاشتند و نیازی به بمب اتم و دیوار و موشک انداز و‌توپ و تانک نداشتند؟
یعنی دیوار ندبه دارای چنان ارزشی است که می توان بشریت را به نابودی کشاند تا آن دیوار هزاران ساله و آن ارض موعود حفظ شود ؟
گهگاه بخودم میگویم : آقای محترم ! انگار خیالاتی شده ای ؟ بگیر بخواب و همچنان خواب های خوش ببین و خیالات محال بپروران!
May be an image of 3 people, people standing, monument and outdoors
در تریبون رادیو زمانه
هشتم ژانویه۲۰۲۲

پیاده روی اطراف دریاچه فولسوم
آسمان صاف و آفتابی- بوی بهار بمشام می‌رسد

در این جغرافیای زوال

در آن جغرافیای زوال اگر آزادی را بستایی
اگر لبخندی بر لبانت بنشیند
اگر همسایه ات را دوست بداری
اگر بر مرگ عزیزی اشکی بیفشانی
اگر در ظلمتکده ای شمعی بیفروزی
اگر سگی را بنوازی
اگر گرسنه ای را به نانی مهمان کنی
اگر چشم بگشایی
اگر به آوای تذروی گوش بسپاری
اگر از آسمان و آب و دریا تصویری بسازی
اگر نغمه ای ساز دهی
اگر رنگین پوش بمانی
اگر موهایت را به دست باد دهی
اگر…….
یا در زندانی
یا در گورستان
آه ای جغرافیای زوال
آه ای سرزمین درد
(با یاد بکتاش آبتین )

آقای ابن ملجم

این آقای عبدالرحمن جامی شاعر قرن نهم در دشمن سازی و دشمن تراشی دست عالیجناب گیله مرد را از پشت بسته بود .
این بنده خدا اگرچه در سلسله مراتب تصوف به مقام بزرگی رسیده و خلیفه طریقت نقشبندیه شده بود اما گاه و بیگاه قلقلکی به شیعیان و سنی ها میداد و آب در خوابگه مورچگان میریخت و برای خودش دشمن تراشی می‌کرد .
او اشعاری در سرزنش ابیطالب و فرزندش عقیل سروده بود که خشم آیات عظام و علمای اعلام شیعی و بزرگ عمامه داران زمانه اش را برانگیخت تا آنجا که بر او نام « ابن ملجم » نهادند و شعرهای بسیاری در نکوهش و مذمت او سرودند . از جمله :
آن امام به حق ولی خدا
کاسدالله غالبش نامی
دو کس او را به جان بیازردند
یکی از ابلهی ، یک از خامی
هر دو را نام عبد رحمان است
آن یکی ملجم ، این یکی جامی !
این آقای عبدالرحمن جامی نمیدانم چه مرضی داشت که به سبک و سیاق آقای گیله مرد مدام انگشت در کندوی زنبوران می‌کرد و برای خودش و جد و آبای خودش دشنام و بدنامی می خرید تا آنجا که دشمنانش چنان به خشم میآمدند که او را« سارق الاشعار » می نامیدند و دوغ و دروغی بهم می بافتند تا او را از میدان بدر کنند :
ای باد صبا بگو به جامی
آن دزد سخنوران نامی
بردی سخنان کهنه و نو
از سعدی وانوری و خسرو
اکنون که سر حجاز داری
وآهنگ حجاز ساز داری
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی
اما مگر این آقای عبدالرحمن خان از رو میرفت ؟هی آب در خوابگه مورچگان میریخت و هی دشنام می شنید .
این هم یکی دیگر از دستپخت های حضرت جامی که هم شیعیان مرتضی علی و هم مومنان سنی را دشمن خونی اش کرده است :
ای مغبچه ، از مهر بده جام می ام
کآمد ز نزاع سنی و شیعه قی ام
گویند که جامیا چه مذهب داری ؟
صد شکر که سگ سنی و خر شیعه نی امآقای ابن ملجم