دنبال کننده ها

۸ دی ۱۳۹۳

آقا داماد مون هستن ...!!!!

" من این مطلب را امروز جایی خواندم . بد نیست شما هم بخوانیدش "

توی تاکسی بودم . یه خانم جلو نشسته بود یه آخوند و یه آدم معتاد با خود من هم عقب . آخوند یه 2000 تومانی داد به راننده . ؛ تا راننده پول رو بگیره معتاد گفت آقا 2 نفر حساب کن حاج آقا دامادمون هستن !!! آخوند گفت ببخشید بجا نیاوردم ؟ شما؟ معتاد گفت 30 سال خواهر ما روگاییدی الان میگی بجا نیاوردی . آخوند همون جا از ماشین پیاده شد... . راننده داشت زیر لب می خندید که معتاد گفت والااااااااااا

۱ دی ۱۳۹۳

من مره قوربان ...!!

آقا ! این آقای حافظ شیرازی همشهری ماست ! یعنی ما با ایشان قرابت سببی داریم . با جناب آقای سعدی شیرازی هم همشهری هستیم اما خدا بسر شاهد است رفاقت مان با این جناب آقای حافظ شیرازی از آن رفاقت هایی است که از هیچ باد و باران نیابد گزند .
لابد خواهید پرسید : از کی حضرت سعدی و جناب حافظ مان   گیلانی شده اند که جنابعالی میخواهی ایشان را در زمره فک و فامیل تان جا بزنی ؟
اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم . آقا جان ! همسر جان مان شیرازی است . بنابر این گیله مردی که ما باشیم لاهیجانی/تبریزی/ شیرازی/ هستیم ؛ در نتیجه  اگر جناب حافظ شیرازی پسر خاله مان نباشند دستکم به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین  یکی از فک و فامیل های دور مان میشوند
آقا ! این آقای حافظ جان مان رفیق گرمابه و گلستان ماست . هر وقت دل مان میگیرد میرویم خدمت ایشان و به فرمایشات گهر بار شان گوش میدهیم و همه غم های عالم از یاد مان میرود . هر وقت هم اوضاع مان قمر در عقرب است باز میرویم حضور مبارک ایشان و نه تنها کسب فیض میکنیم بلکه سبکبار و سبکبال میشویم و یادمان میآید که نباید دل به این جهان هشلهف فرهاد کش  ببندیم چرا که : این عجوزه عروس هزار داماد است .
اما ؛ آقا جان . این حافظ جان مان توی همین دیوانی که بجا گذاشته اند آنقدر " من مره قوربان " گفته اند که هیچ شاعر دیگری جرات نداشته است اینقدر از خودش تعریف کرده باشد .
حالا چند بیتی از اشعاری را که حافظ جان مان در عرصه " من مره قوربان " سروده اند اینجا میگذاریم تا خیال نکنید این آقای گیله مرد لاهیجانی/ تبریزی / شیرازی از خودش حرف در آورده است :

* بدین شعر تر و شیرین ؛ ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا از زر نمیگیرد ؟
-----
حافظ ؛ چو آب لطف ز شعر تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت ؟
----
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است
------
ز شعر حافظ شیراز میگویند و می رقصند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
----
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
--------
در آسمان چه عجب گر ز گفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را
-----
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه تست
----
چه جای گفته خواجو و شعر سلمان است
که شعر حافظ شیراز به ز شعر ظهیر
-----
صبحدم از عرش میآمد خروشی ؛ عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
----
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
هر بیت از آن سفینه ؛ به از صد رساله بود .
با همه این " من مره قوربان " گفتن ها ؛ باید به عرض مبارک تان برسانیم که این همشهری مان جناب حافظ شیرازی خودشان میدانسته اند که که حضرت باریتعالی چه گوهر نابی در وجود ایشان به ودیعه نهاده اند و اگر دهها هزار بار دیگر هم " من مره قوربان " بگویند حق دارند .
این جناب حافظ شیرازی سالها بلکه قرن هاست که رفیق گرمابه و گلستان ماست و هیچ شیرازی و تبریزی و نمیدانم تنابنده ای حق ندارد این رفاقت ازلی ابدی مان را شکر آب کند چرا که خودشان فرموده اند : که چشم زخم زمانه به عاشقان مرساد



۲۸ آذر ۱۳۹۳

قائممقام و محمد شاه

روزی محمد شاه قاجارسیصد تومان مستمری سالیانه برای حاجی میرزا  آقاسی مقرر داشت و چون فرمان را به نظر قائممقام رسانیدند بر آشفت و فرمان را درید و گفت : با این مبلغ که از دسترنج بینوایان به میرزا آقاسی دیوانه میدهند می توان سرباز گرفت و به حفظ حدود کشور گماشت
و نیز " وقتی چنان افتاد که شاهنشاه غازی ؛ معادل بیست تومان زر به مردی باغبان عطا فرمود . قائممقام کس فرستاد و آن زر استرداد کرد و به شاهنشاه پیام داد که ما هر دو در خدمت دولت ایران خواجه تاشانیم ؛ الا آنکه تو چاکر بزرگتری و ما از صد هزار تومان بر زیادت نتوانیم ایثار خویشتن کرد "  
ناسخ التواریخ - میرزا تقی خان سپهر -جلد دوم 
رفتند کیان و دین پرستان 
دادند جهان به زیر دستان 
آن قوم کیان و این کیانند 
بر جای کیان ببین کیانند 

۲۷ آذر ۱۳۹۳

جناب آقای خر

در اول اسفند 1305 ؛ مهدیقلی خان مخبرالسلطنه هدایت  طرح ایجاد راه آهن را به مجلس شورای ملی تقدیم کرد .
مصدق با این طرح مخالف بود و میگفت بجای راه آهن باید کارخانه قند سازی دایر کرد . 
مخبر السلطنه می نویسد : 
پس از تقدیم این طرح به مجلس  ؛ یکی از دوستان نامه ای به این شرح برایم نوشت : 
....امروز که در جراید فرمایشات عالی را راجع به راه آهن خواندم بسی خرسند گردیدم و قطعه ای را که در این خصوص گفته ام بعرض میرسانم : 
در فرنگ از بی خری محتاج راه آهن اند 
ما که خر داریم کی محتاج راه آهنیم ؟ 
دشمنان راه آهن دوستداران خرند 
دوستداران خر و با راه آهن دشمنیم 
راه آهن ریشه خر بر کند از مملکت 
هر که خواهد راه آهن ریشه اش را بر کنیم 
تا جناب اشتر و عالیمقام خر بود 
کی روا باشد که ما از راه آهن دم زنیم ؟ 

نقل از کتاب " خاطرات و خطرات " - صفحه 327

۲۵ آذر ۱۳۹۳

آقای هوخشتره ....

اسمش غلامعلی است . کراوات  زرد رنگی به گردنش آویخته که رویش تصویری از تخت جمشید و کلماتی هم بخط میخی نقش بسته است .ما اسمش را گذاشته ایم آقای هوخشتره
آقای هوخشتره از من می پرسد : شما توده ای هستی ؟
میگویم : توده ای ؟ من ؟ چطور مگر ؟
میگوید : آخر سبیل هایت شبیه سبیل توده ای هاست
میخندم و میگویم : به حق چیز های ندیده و نشنیده .
آقای هوخشتره اگر چه نامش غلامعلی است اما خودش را از نوادگان بهرام گور و خشایا رشا میداند و میگوید که در رگ هایش خون پاک آریایی جریان دارد .
می پرسد  : چریک فدایی که نبوده ای ؟
میگویم : نه !
میگوید : پیکاری ؟ مجاهد ؟ مصدقی ؟ خلق مسلمان ؟ جاما ؟  ؟ حزب خران ؟
میگویم : والله چه عرض کنم ؟
- در انقلاب شرکت داشتی ؟
- نه آقا ! آنوقت ها ما داشتیم توی فرنگستان شلنگ تخته می انداختیم
میگوید : یعنی میخواهم بدانم شما چه جور بنی بشری هستی . چپی ؟ راستی ؟ میانه ای ؟ چیکاره ای ؟
لحظه ای تامل میکنم و سخن شمس را برایش واگویه میکنم که  : در روزگاران پیش ؛ مردی بوده است بزرگ . نامش " آدم " . من از فرزندان اویم 

۲۲ آذر ۱۳۹۳

ما کوریم .....

با همسرم در حاشیه خیابانی قدم میزنم . یک موتور سیکلت غول پیکر سیاه رنگ از راه میرسد و بسرعت برق و باد از کنارمان میگذرد .
آقای اوباما ؛ با قدرت و تبختر سرگرم هنرنمایی است . چپ میرود ؛ راست میرود ؛سرعتش را کم و زیاد میکند و می چرخد و می چرخد ....
ناگهان ؛ در چشم بهم زدنی ؛ کله پا میشود و به دیوار کوبیده میشود .
بر میخیزد . خاک های لباسش را می تکاند . با خشم به اینسو و آنسو مینگرد تا ببیند آیا کسی شاهد این سقوط خفت بارش بوده است ؟
با نفرت و خشمی که از چشمانش زبانه میکشد بسوی ما میآید . ترس برم میدارد . تنم به لرزه می افتد . با لکنت زبان میگویم : ما ندیدیم ! ما هیچی ندیدیم . ما اصلا کوریم . کور مادر زادیم ....
و ترسان و لرزان از خواب بیدار میشوم . 

۱۷ آذر ۱۳۹۳

ستاره دنباله دار ....

در سال هفتم پادشاهی شاه عباس صفوی ؛ ستاره دنباله داری در آسمان ایران پدید آمد و منجمان پیشگویی کردند که ظهور این ستاره نشانه تغییر یا مرگ پادشاهی از سلاطین زمان است
جلال الدین محمد یزدی - منجم باشی شاه عباس - چنین چاره اندیشید که شاه چند روزی از سلطنت کناره گیرد و کسی را که به مرگ محکوم باشد بجای خود بنشاند . پس مردی بنام یوسف ترکش دوز را  - که پیرو یکی از طوایف ضاله اسلام موسوم به " نقطویه " بود و به تناسخ و دیگر مبانی کفر آمیز اعتقاد داشت ؛ لباس شاهی پوشانده ؛ تاج بر سر نهادند و به تخت شاهی نشاندند و شاه عباس در برابر او به خدمت ایستاد  و او بمدت سه روز ( از پنجشنبه هفتم تا بامداد روز یکشنبه دهم ذیقعده سال 1001 هجری قمری ) بدین صورت پادشاهی کرد و روز دهم ذیقعده او را به دار آویختند و تیر باران کردند و شاه بر سریر سلطنت باز گشت ....
نقل از :  تاریخ عالم آرای عباسی - اسکندر بیگ منشی

** - میرزا فتحعلی آخوند زاده ؛ نویسنده و اندیشمند شهید ایرانی ؛ در سال 1857 میلادی این رویداد را تحت نام " ستارگان فریب خورده یا حکایت یوسف شاه سراج " به رشته تحریر کشیده و هدف او نشان دادن ظلم و استبداد شاهان و نادانی و چاپلوسی وزیران و رجال و روحانیون است که باعث عقب ماندگی و ویرانی میهن ما شده اند .

یکی از ويژگي‌هاي‌ نهضت‌هاي‌ سياسي‌ اجتماعي‌ ايران‌ در دوره‌هاي‌ ‌تيموريان و صفويه‌ رنگ‌ ولعاب‌ مذهبي‌آنهاست  كه‌ اكثرا در پرده‌ استتار مذهبي‌ يا اصطلاحا  " غلات‌  "صورت‌ گرفته‌ است‌. خصلت‌ مشترك‌ غلات‌ ؛ ايماني‌ بود كه‌ آنان‌ به‌ حلول‌ خدادر انسان‌ و تجسم‌ آن‌ به‌ شكل‌ بشر داشتند. غلات‌ علاوه‌ بر اعتقادات‌ مذهبي‌ خاص‌ خويش‌ به‌ عقايد وحدت‌ وجودي‌ و برابري‌ اجتماعي‌ گرايش‌ داشتند. يكي‌ از اين‌ نهضت‌ها كه‌ در عهد صفويه‌ و براساس‌ اين‌ اعتقادات‌ بروز  کرد نهضت‌ نقطويان‌ يا پسيخانيان‌ بود. مؤسس‌ اين‌ نهضت‌ محمود پسيخاني‌ بود كه‌ در سال‌ 800 هجری قمری  اين‌ طريقت‌ درويشي‌ را با الهام‌ از نهضت‌ حروفيه‌ بوجود آورد و بعدها پيروان‌ زيادي‌ را به‌ فرقه‌ خود جذب‌ کرد . نقطويان‌ به‌ رستاخيز، بهشت‌ و دوزخ‌ اعتقاد نداشتند و انسان‌ كامل‌ (مركب‌ مبين‌) و آتش‌، باد،خاك‌، و آب‌ را  كه‌ از عناصر قابل‌ احترام‌ بودند بنوعي‌ مي‌پرستيدند; نقطويان‌ همچنينن به‌ تناسخ‌ و رجعت‌ اعتقاد داشتند و تجرد را مي‌ستودند 
عقايد جديد محمود پسيخاني‌ بزودي‌ پيروان‌ زيادي‌ را به‌ خود جلب کرد  و وي‌ توانست‌ ظرف‌ مدت‌ كوتاهي‌ مراكزي‌ در كاشان‌، شيراز، قزوين‌ و اصفهان‌ تشكيل‌ دهد. نقطويان‌ در اوايل‌ سلطنت‌ صفويه‌ گروه‌ قابل‌ توجهي‌ از هنرمندان‌ را به‌ سلك‌ خود در آوردند و اين‌ هنرمندان‌ نيز در دربار شاه‌ طهماسب‌ صفوي‌ به‌ مشاغل‌ مهمي‌ دست‌ يافتند. با اين‌ حال‌ شورش‌ برخي‌ از اين‌ دراويش‌ در شهرهاي‌ مختلف‌ موجب‌ قتل‌ و دستگيري‌ عده‌اي‌ از آنان‌ شد. در اواخر سلطنت‌ شاه‌ طهماسب‌ درويشي‌ بنام‌ درويش‌ خسرو قزويني‌ رهبري‌ نقطويان‌ قزوين‌ را بر عهده‌ گرفت‌ و تبليغات‌ اين‌ فرقه‌ را شدت‌ بخشيد. اين‌ فرد بسيار فعال‌ و سخت‌ كوش‌ بود و مراكز نقطويان‌ در قزوين‌ و كاشان‌ را به‌ اوج‌ فعاليت‌هاي‌ تبليغي‌ رسانيد. درويش‌ خسرو در عهد اسماعيل‌ دوم‌ و سلطان‌ محمد خدابنده‌ فعاليت‌هاي‌ مذهبي‌ خود را ادامه‌ داد. شاه‌ عباس‌ اول‌ درسال‌ 1002 شخصا با اين‌ درويش‌ آشنا شد و از طريق‌ او با ساير بزرگان‌ طريقت‌ نقطويه‌ نظير درويش‌ كوچك‌ و درويش‌ يوسف‌ تركش‌ دوز نيز ملاقات‌ کرد  و پس‌ از اطلاع‌ از  عقايد و افكار آنان‌، عده‌اي‌ زيادي‌ از نقطويان‌ را بقتل‌ رساند. در دوره‌ سلطنت‌ شاه‌ عباس‌ اول‌ گروه‌ قابل‌ توجهي‌ از رهبران‌ اين‌ فرقه‌ همچون‌ مير سيد احمد كاشي‌، مولانا سليمان‌ ساوجي‌، بوداق‌ بيك‌ دين‌ اوغلي‌، درويش‌ تراب‌ و درويش‌ كمال‌ اقليدي‌ بطرز بي‌رحمانه‌اي‌ به‌ قتل‌ رسيدند و بسياري‌ از مراكز تجمع‌ اين‌ طريقت‌ شناسايي‌ و منهدم‌ گرديد.
شدت‌ عمل‌ شاه‌ عباس‌ در قتل‌ و كشتار نقطويان‌ باعث‌ مهاجرت‌ گروه‌ زيادي‌ از پيروان‌ اين‌ طريقت‌ به‌ دربار جلال‌ الدين‌ محمد اكبر شاه‌ پادشاه‌ سلسله‌ مغولان‌ كبير هند شد و آنان‌ در اين‌ كشور پر و بال‌ گرفتند و بنا به‌ قولي‌ حتي‌ خود اكبر شاه‌ و وزيرش‌ ابوالفضل‌ نيز به‌ اين‌ طريقت‌ تمايل‌ پيدا كردند. با اين‌ حال‌ اين‌ فرقه‌ بتدريج‌ دچار عدم‌ تحرك‌ و خمودي‌ شد و پس‌ از چند سال‌ از بين‌ رفت‌ و بويژه‌ در ايران‌ كليه‌ پيروان‌ آن‌ يا به‌ گوشه‌ عزلت‌ خزيده‌ و يا طريقه‌ ديگري‌ را برگزيدند:

۱۵ آذر ۱۳۹۳

آقای " چیز "

 به یاد دوستم حاج قاسم لباسچی
----------------------

ما یک رفیق نازنینی داشتیم که حالا ده - پانزده سالی است زیر خاک خوابیده است.

بیست و چند سالی از ما بزرگتر بود . صداش میکردیم آقای حاجی
این آقای حاجی لوطی ترین و پاکباز ترین  آدمی بود که ما توی تمام  عمرمان دیده ایم . همه دار و ندار و عمر و زندگی و هست و نیست اش را در راه آرمانهای مصدق داده بود و دست آخر با کولباری از هیچ راهی امریکا شده بود
اینجا در امریکا هم همیشه خدا درهای خانه اش بروی همه باز بود و سفره ای گشاده و قلبی گشاده تر داشت .
گاهگداری با هم میرفتیم شامی - ناهاری میخوردیم و من که داشتم ته مانده های یکسویه نگری هایم را ازجان و روانم می شستم از او درس ها می آموختم . از جوانمردی اش . از صفای درونی اش . از بی شیله پیله بودنش . از میهن دوستی و مردمخواهی صادقانه اش . از آن یکرنگی ناب و خالصی که متاسفانه دیگر در نسل ما و نسل بعد از ما نشان و نشانه ای از آن دیده نمیشود .
یادم میآید یک روز بمن تلفن کرده بود و با لحنی گلایه آمیز شکوه سر داده بود که : حسن جان ! مرد حسابی ؛ تو کجایی آخر ؟ چرا پیدایت نیست ؟ نمیدانی که ما دل مان برایت تنگ میشود ؟  بعدش با لحن آرامتری گفته بود : ما را باش که دل مان برای چه کسانی تنگ میشود
هر وقت که دور هم جمع میشدیم آنقدر میخندیدیم که دل و روده مان بدرد میآمد . شوخ و شنگ و مهربان و گشاده دل بود .
یکی دو سال قبل از مرگش ؛ دیگر اسم هیچکس به یادش نمیماند . می رفتیم شام بخوریم ؛ می پرسید : خب ؛ این رفیق تان کجاست ؟
میگفتیم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین رفیق تان دیگر . همینکه  توی اداره " چیز " کار میکند .
میگفتیم : اداره " چیز " کجاست آقای حاجی ؟
میگفت : همین اداره " چیز " دیگر ! همین اداره ای که سر خیابان " چیز " است .
میگفتیم : کدام خیابان " چیز " ؟
میگفت : بابا ! شما دیگر چه جور آدمی هستید ؟ پاک هوش و حواس تان را از کف داده اید ها ! . همین رفیق تان که یک اتومبیل " چیز " دارد . همین رفیق تان که دو سه هفته پیش  با هم رفته بودیم رستوران " چیز " !
میگفتیم : آه ....آقای بهرامی را میگویی ؟
میگفت: آره بابا ! این آقای بهرامی چرا پیداش نیست ؟
و ما می خندیدیم و میگفتیم : این آقای  " چیز " رفته است ایران " چیز " بیاورد ( یعنی رفته است زن بگیرد )

دو سه دقیقه بعد ؛ آقای حاجی دوباره می پرسید :گفتید اسم این رفیق تان چه بود ؟
میگفتم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین آقایی که رفته است از ایران " چیز " بیاورد دیگر ! . و ما اسم آقای حاجی را گذاشته بودیم " آقای چیز "
حالا ده - پانزده سالی است که آقای حاجی این جهان سراپا پلیدی و پلشتی را وا نهاده است و در عوض  ما خودمان تبدیل شده ایم به " آقای چیز "
چند وقت پیش با رفیق هزار ساله مان رفته بودیم اپرا . توی سالن انتظار رییس شعبه محلی بانک مان را دیدیم که بهمراه شوهرش به دیدن اپرا آمده بود . تا ما را دید دست شوهرش را گرفت و آمد سوی ما ؛ سلام علیکی با ما کرد و شوهرش را بما معرفی کرد . ما هم همسرمان را بهشان معرفی کردیم و اما وقتی خواستیم رفیق هزار ساله مان را معرفی کنیم اسم رفیق مان یادمان رفت و کم مانده بود بگوییم " آقای چیز" که باز خدا پدر عیال را بیامرزد که بموقع به دادمان رسید و ما را از آن مخمصه نجات داد .
خلاصه اینکه : ما حالا شده ایم " آقای چیز " .


۱۲ آذر ۱۳۹۳

روح الله ....آی روح الله !


سازمان ثبت احوال ایران میگوید : در فاصله سالهای 1340تا سال 1355 هر سال بین 504 تا پانصد و هفتاد نفر در سرتاسر ایران بنام " روح الله " نامگذاری شده اند  ؛ اما در سال 1356 این رقم با یک جهش معنی دار به822 نفر و در سال بعد ؛ یعنی در سال پیروزی انقلاب 9300 نفر نام فرزندان خود را " روح الله " گذاشتند .
ملت ایران که خوش خیالانه می پنداشت که با تشریف فرمایی آقای امام و شرکا ء دروازه های بهشت بروی شان گشوده خواهد شد در سال 1358 به بیش از بیست هزار و 368 تن از نوزادان ایرانی نام " روح الله " نهادند ؛ اما پس از اینکه سیمای واقعی امام از پس حجاب رنگ و نیرنگ بیرون آمد و ملت شریف فهمید که چه دیوی بجای فرشته از راه رسیده است ؛ این نامگذاری ها سریعا سیر نزولی پیمود تا آنجا که در سال 1367 - یعنی یکسال پیش از مرگ آن مردک هیچ باور ایران سوز - تنها 2197 کودک ایرانی بنام روح الله نامگذاری شدند .و این نشان دهنده نفرت گسترده مردم از مردکی هیچ اندیش بنام روح الله خمینی بود .
حالا من نمیدانم آن پدر ها و مادر هایی که سی و چند سال پیش نام فرزندان خود را روح الله نهاده بودند چگونه می توانند از تیر ملامت فرزندان خود جان بدر ببرند ؟
نمیدانم این داستان را شنیده اید یا نه که یک آقای محترمی بنام روح الله سارق زاده  رفته بود اداره ثبت احوال  که : آقا !آخر این چه نامی است که روی من گذاشته اند ؟ روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟
در آنجا ؛ کله گنده ها و صاحبمقامان اسلامی نشستند و تسبیح انداختند و استخاره گرفتند و گفتند : راست میگوید این بنده خدا ! آخر روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟ و تصمیم گرفتند که به آقا اجازه بدهند اسمش را عوض کند .
پس از کاغذ پرانی ها و مشورت ها و کمیسیون ها و رشوه ها  و پول چایی گرفتن ها ؛ آقا را بحضور خواستند و گفتند : با تغییر نام شما موافقت شد . حالا بفرمایید چه نامی را برای خودتان انتخاب میفرمایید ؟
و آن آقا هم جواب داده بود : منوچهر سارق زاده !

نان نمیرسد

حافظ بیچاره در " درد نامه ای "  بیزاری و نفرت خود رااز سرودن اشعاری در مدح این و آن - و آنهم بخاطر لقمه ای نان - بصورت عریان چنین بیان کرده است :


چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمیرودم " نان " نمیرسد
پی پاره ای نمی کنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم زجان خود به دل راستان ولی
بیچاره را چه چاره ؟ که فرمان نمیرسد
از حشمت اهل " جهل " به کیوان رسیده اند
جز آه اهل " فضل " به کیوان نمیرسد .....
 آیا از این عریان تر و عیان تر می توان خشم و نفرت و ندامت و ناگریزی و ناگزیری خود را از سرودن مدح نامه ها  بیا ن داشت ؟

۹ آذر ۱۳۹۳

چه آخوند قرمساقی

مظفر الدین شاه از رعد و برق و انقلابات جوی وحشت داشت و گاه در هوای طوفانی زیر عبای سید بحرینی مخفی میشد !میگویند : زمانی شاه پولی به سید بحرینی میدهد و میگوید : این پول را بین مستحقان تقسیم کن
سید بحرینی پول را میگیردو به خانه اش  میرود  ؛ آنجا  فرزندان خودش را برهنه میکند ؛ پول را به آنها میدهد و بعد به شاه میگوید : پول را به کسانی دادم که حتی جامه به تن نداشتند !!
از کتاب : " خاطرات و خطرات " - مخبر السلطنه هدایت 

۴ آذر ۱۳۹۳

شاعر گردن کلفت !!

آقا ! این آقای مولانا عجب آدم گردن کلفتی بوده ها ! باور نمیفرمایید ؟ پس بخوانید :
باز آمدم چون عید نو ؛ تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل ؛  از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند ؛ گردون گردان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی ! بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد ؛ من دست دربان بشکنم .
والله ! ما که سی سال است در ینگه دنیا هستیم نه تنها جرات نداریم به هیچ دربان و دروازه بانی بگوییم بالای چشم مبارک تان ابروست بلکه همینکه چشم مان به پلیس و پاسبان و نمیدانم مامور اف بی آی و بقول حضرت فردوسی به " پنهان پژوهان " می افتد کم مانده است قالب تهی بفرماییم و به لقا ء الله مشرف بشویم ! توی عمر مان هم هرگز دست از پا خطا نکرده و آهسته رفته ایم و آهسته آمده ایم تا گربه شاخ مان نزند اما نمیدانیم چرا از این جماعت می ترسیم . بگمانم همان بلاهایی که سربازان گمنام امام خمینی سی سال پیش سرمان آورده اند چشم مان را از هرچه آدم اونیفورم پوش ترسانده است حتی اگر این آقا یا خانم اونیفورم پوش نگهبان باغ وحش باشد . 

۲ آذر ۱۳۹۳

ایران و میزان خوشبینی ایرانی ها

امروز در محل کارم مجله تایم را میخواندم . به چند نکته بر خوردم که بد نیست اینجا بگذارم شما هم بخوانیدش :
*-در پژوهش هایی که توسط یک  موسسه تحقیقاتی در پنجاه کشور دنیا پیرامون میزان خوشبینی و مثبت اندیشی ملت ها صورت گرفته ؛ آلمان مقام نخست ؛ امریکا مقام دوم ؛ چین مقام بیست و سوم ؛ روسیه مقام بیست و پنجم و ایران مقام پنجاهم را کسب کرده اند .
*-از میان کل جمعیت دنیا ؛ یک میلیارد و هشتصد میلیون نفر بین ده تا 24 سال سن دارند .
*-هر سال نود و یک میلیون نفر جهانگرد از بازار بزرگ استانبول دیدن میکنند .
*-در امریکا هشت میلیون نفر مبتلا به مرض قند هستند که خودشان از بیماری شان خبر ندارند 

استخاره !

هموطن نازنین من در یکی از بهترین دانشگاههای امریکا درس خوانده است .با آخرین پدیده های تکنولوژی آشناست .  میلیون ها دلار از طریق سرمایه گذاری در بخش تکنولوژی بدست آورده است . چشم شیطان کور چند میلیون دلار مال و منال و ملک و املاک و سرمایه دارد .
بمن میگوید : فلانی را می شناسی ؟
میگویم : چطور نمی شناسم . همانی نیست که یک امپراطوری مالی در همین کالیفرنیا داشت  و پس از سالها ناگهان در چشم بر هم زدنی همه دار وندارش دود شد و به هوا رفت ؟
میگوید : نمیدانی چه شانسی آوردم .
میگویم : چه شانسی ؟
میگوید : چند ماه پیش از آنکه ورشکست بشود آمده بود پیش من و از من پنج میلیون دلار خواسته بود تا شریکش بشوم .
می پرسم : راستی ؟ شریک شدی ؟
میگوید : خدا را شکر نه ! خدا را صد هزار مرتبه شکر نه ! رفتم استخاره گرفتم بد آمده بود !!

۲۸ آبان ۱۳۹۳


  • این شعر را دوست شاعرم حضرت مهدی سهرابی سروده است و از ما خواسته است مقداری " دلار " بسلفیم و گرنه در روز قیامت ما را از روی پل صراط به اعماق دوزخ پرتاب خواهد کرد . بخوانیدش 

  • Mehdi Sohrabi
    با خدايان و قَمْرِ بُردابُرد!!

    گيله‌مردا! که به تو گشته خطاب
    صيحه‌یِ کافرکی ضدِّ کتاب
    حضرتِ مَهدیِ تو، طابَ ثَراه
    ياریِ تو مدَدَد، در بُنِ چاه!

    ای شفاعت‌طلبِ خوش‌فرجام
    بکش از مقعدِ آياتِ عظام!
    با چُنين کفرِ زمختی که تو را-ست
    از خليفه نشود کارِ تو راست
    گره‌ات وا ز توسّل نشود
    تا سرِ کيسه تو را شُل نشود
    ليکن، انديشه به دل راه مده
    کَرَمِ من، برَدَت راه به ده
    پوست‌کنده، بنمايم حالی:
    واقعاً خيلی خوش‌اقبالی!

    صد خدا می‌چکدم از چرخُشت
    خوب سولاخی کردی انگشت
    چون که تا چندی پيش اين بنده
    سه خدا داشته‌ام راننده!
    گرچه امروز چو خر در وَحَل‌ام
    جانشين بوده خدا از قِبَل‌ام
    به‌جهان هرچه خدا جويی و، هست
    همه را تکنولوژی از بنده‌ست
    سربه‌سر را همه من ساخته‌ام
    بهرشان شهره درانداخته‌ام
    که خدای‌اند و چُنين‌اند و چُنان
    تو مکن باور ازين ياوه‌وران!
    پاچه‌خوارند و دغل؛ ريز و درشت
    به‌تذلّل، همه تخم‌ام در مشت
    روز و شب، سجده‌کنان بر درم‌اند
    مفتخر زآن‌که همه نوکرم‌اند
    تو خوش‌اقبالی و بخت‌ات پُرزور
    که کريمی چو من‌ات خورده به‌تور
    نرخِ آن لاشخوران گر بالاست
    "ايندريم" است مرا، بی‌کم‌وکاست!

    پرسشی ليک به مغزم زده چنگ
    که نموده‌ست‌ام ازآن، بالکل هنگ 
    خود مگر زادِ تو چند است که باز
    شده شصت‌اش هدر از قرضِ نماز!؟
    نکند کفرِ تو مادرزادی‌ست
    گبری‌ات گوهری و بنيادی‌ست!
    پشته‌واری که تو از کفر و عناد-
    بسته‌ای، زيرش ريند پولاد!!

    گرچه برگردم زی عرش، برات
    جانِ عُزّیٰ و هُبَل، لات و منات
    گر نسلفی به چُنين بار، دلار
    سرِ پل، هُل ز من و، از تو هوار!

    هان! مکن خيس و مشو مستأصل
    شوخی‌يی فرمايد ربِّ کچل!
    گر به زر آرد کنی دانه‌یِ ما
    بارِ سنگينِ تو و شانه‌یِ ما!
    شصت‌ساله نه، بگو صدساله
    می‌کشم کلِّ گناه‌ات، ماله!!
    ...
    در جنان، زورچپان، مفتامفت
    می‌دهم حوریِ بورت، دوسه جفت
    ندهی لو، دهن‌ات لق نبُوَد
    کوشک‌ات کم ز خَوَرنَق نبُوَد
    غيرِ حوری که فراوان دهم‌ات
    هر شبِ جمعه، سه غلمان دهم‌ات
    ور ز نذرت، نکنی هيچ عدول
    دهم‌ات جای، به بالایِ رسول!

    وقت تنگ است و، من‌ات منتظرم!
    روشن‌ام کن، که خدايی کدرم!!

    م. سهرابی
    پنج‌شنبه، 22 آبان 1393؛ 13 نوامبر 2014 

۲۴ آبان ۱۳۹۳

این ملت زنده کش مرده پرست


خبر این است :
نجف دریا بندری سکته مغزی کرده است و در بیمارستان است
نظری به لیست کتابهایی که نجف دریابندری ترجمه کرده است می اندازم و از خودم می پرسم : آیا از میان خیل مردمان میهن مان کسی یا کسانی دسته گلی به دست گرفته و به دیدارش رفته اند ؟ آیا در کشوری که مردمانش شعار میدهند هنر نزد ایرانیان است و بس آیا در خیابان های اطراف بیمارستانی که نجف در آنجا با مرگ دست به گریبان است کسی یا کسانی از این ملت زنده کش مرده پرست را دیده اید که غمین و افسرده شاخه گلی بدست داشته باشد و آرزومند زنده ماندن نجف دریا بندری باشد ؟
آه ای زمین سوخته ......
این هم لیست برخی از کتاب هایی با ترجمه نجف دریابندری که عمر و جوانی مان را با آنها سپری کرده و افق های تازه ای را بر زندگی مان گشوده ایم :
((وداع با اسلحه، نوشتهٔ ارنست همینگوی، ۱۳۳۳
پیرمرد و دریا، نوشتهٔ ارنست همینگوی، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۶۳
سرگذشت هکلبری فین، نوشتهٔ مارک توین، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۶۶
بیگانه‌ای در دهکده، نوشتهٔ مارک توین
گور به گور، نوشتهٔ ویلیام فاکنر، نشر چشمه، تهران ۱۳۷۱
یک گل سرخ برای امیلی، نوشتهٔ ویلیام فاکنر, ۲۴۵ صفحه, نیلوفر, ۱۳۸۲
رگتایم، نوشتهٔ ای. ال. دکتروف
بیلی باتگیت، نوشتهٔ ای. ال. دکتروف، انتشارات طرح نو، تهران ۱۳۷۷
پیامبر و دیوانه، نوشتهٔ جبران خلیل جبران
بازماندهٔ روز، نوشتهٔ کازو ایشی‌گورو
آنتیگونه، نوشتهٔ سوفوکل
چنین کنند بزرگان، نوشتهٔ ویل کاپی (عنوان اصلی: انحطاط و سقوط تقریباً همهٔ افراد)
قدرت، نوشتهٔ برتراند راسل
تاریخ فلسفه غرب، نوشتهٔ برتراند راسل
عرفان و منطق، نوشتهٔ برتراند راسل
فسانه دولت، نوشتهٔ ارنست کاسیرر
فلسفه روشن‌اندیشی، نوشتهٔ ارنست کاسیرر
کلی‌ها، نوشتهٔ هیلری استنیلند, ۲۰۸ صفحه, کارنامه, ۱۳۸۳
معنی هنر، نوشتهٔ هربرت رید، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۵۱
تاریخ سینما، نوشتهٔ آرتور نایت
متفکران روس، نوشتهٔ آیزایا برلین
قضیهٔ رابرت اوپنهایمر، نوشتهٔ هاینار کیپهارت
در انتظار گودو، دست آخر: نمایشنامه‌های بکت، دو جلد، نوشتهٔ سموئیل بکت
تاریخ روسیهٔ شوروی، انقلاب بلشویکی، ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۳، سه جلد، نوشتهٔ ادوارد هلت کار
برف‌های کلیمانجارو، نوشتهٔ ارنست همینگوی
خانه برناردا آلبا, فدریکو گارسیا لورکا, ۱۷۴ صفحه

۲۰ آبان ۱۳۹۳

خلیفه ناکام ...!

آقا ! ما اصلا توی زندگی مان یک جو شانس نداریم . این آقای باریتعالی آن بالا بالا ها نشسته است و هر وقت عشقش میکشد سنگی ؛ سنگ ریزه ای ؛ پاره آجری ؛ کلوخی ؛ چیزی میکوبد توی ملاج ما ؛ بعدش هم صدای قهقهه اش را بصورت برق و تندر می شنویم و دست مان هم به عربی و عجمی بند نیست .
آقا ! خدا بسر شاهد است ما تصمیم گرفته بودیم مسلمان بشویم . تصمیم گرفته بودیم نه تنها از همین فردا پس فردا نماز بخوانیم و روزه بگیریم بلکه بابت شصت سالی که نماز نخوانده ایم و روزه نگرفته ایم برویم دست بوس یکی از این آیات عظام و علمای اعلام  چند هزار دلاری بسلفیم بلکه در روز قیامت پیش جدشان شفیع گناهان کبیره و صغیره مان بشوند و ما را از آن پل صراط  یا بقول این گبر های نامسلمان - از پل چینوت - بگذرانند و راهی بهشت برین کنند ؛ اما این آقای باریتعالی آن بالا بالاها نشسته است و مدام چوب لای چرخ مان میگذارد و ما نمیدانیم چه هیزم تری به ایشان فروخته ایم که مدام موجباتی فراهم میکنند تا ما را روانه جهنم بفرمایند و آنجا دور از جان شما زیر درخت زقوم کنده نیمسوز توی ماتحت مان بچپانند !
میگویند حرف نشخوار آدمیزاد است . اگر آدم سفره دلش را مثل صحرای مورچه خورت جلوی دوست و رفیق و آشنا پهن نکند دقمرگ میشود . دچار مرگ مفاجات  میشود . زبانم لال زبانم لال خناق و سرسام و تب راجعه میگیرد . بهمین خاطر است که  مامیخواهیم سفره دل مان را پیش تان باز بکنیم بلکه مفری بشود و راهی به دهی گشوده شود . 
آقا !از روزی که این خلیفه مسلمین آقای ابوبکر البغدادی سر و کله شان پیدا شد و آن کشت و کشتار های فی سبیل الله را راه انداختند ما بخودمان گفتیم : مرحبا !به به ! صد مرحبا ! انگاری مولای متقیان حضرت امیر المومنین سلام الله علیه از قبر مبارک شان بر خاسته اند و میخواهند با آن ذوالفقار دو دم شان نسل هر چه کافرین و مارقین و ناکثین و منافقین و محاربین را بر دارند و کره زمین را از لوث وجود شان پاک بفرمایند . این بود که ما هم تصمیم گرفتیم برویم مسلمان بشویم بلکه خدا خدایی کرد وتوانستیم در رکاب مبارک ایشان شمشیر که نه دستکم کلاشینکف بزنیم و ثوابی برای روز آخرت مان ذخیره کنیم . اما از شانس خوش مان شایع شده است که این امریکایی های کله خر نا مسلمان ملعون حرامزاده ؛ رفته اند این خلیفه مسلمانان را با بمب و خمپاره و نمیدانم تیر و ترقه لت و پار کرده اند !
آقا ! ما که عقل مان قد نمیدهد ؛ اما آنطورها که در تواریخ خوانده ایم و آنطور ها که پدر بزرگ مان از پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر  بزرگشان نقل کرده اند در آن قدیم ندیم ها یک خلیفه دیگری هم در بغداد داشتیم که ادعای جانشینی خدا میکرد .اسمش بگمانم المستعصم بالله بود . ناگهان سر و کله یک آدم نتراشیده نخراشیده ای بنام هلاکوخان پیدا شد و خواست برود چوب توی آستین جانشین خدا بکند . هر چه ریش سفید ها و ریش سیاه ها و رقیه باجی ها و بانو زبیده ها قربان صدقه اش رفتند که پدرت خوب مادرت خوب از خر شیطان پایین بیا ؛ مگر میشود نماینده تام الاختیار حضرت باریتعالی را گوز پیچ کرد ؟ اگر یک قطره خون مبارکش بر روی زمین بریزد عالم و آدم کن فیکون خواهد شد ! اما مگر گوشش بدهکار این حرفها بود ؟  این بود که وسوسه های شیطانی یکی از این فتنه گران نخود هر آش ایرانی بنام خواجه نصیر الدین طوسی کارساز افتاد و هلاکوخان با میمنه و میسره و یک عالمه لشکر پیاده و سواره و توپ و توپخانه راهی بغداد شد و نه تنها خلیفه مسلمین و جانشین حضرت باریتعالی را چنان نمد پیچ کرد که یک قطره خون از دماغ مبارکش جاری نشد بلکه دستور داد هر چه شاعر و نویسنده و ملا و مداح و روضه خوان و قاری قرآن و نمیدانم روشنفکر و رقاص و عمله طرب در بغداد بود  جملگی را در دجله بیندازند و جهان را از لوث وجود شان پاک کنند .
حالا هم این امریکایی های کله خر پدر سوخته پای شان را جای پای هلاکوخان علیه العنه گذاشته و نه فقط خلیفه مسلمانان را ناکام و لت و پار کرده اند بلکه ما را از صرافت مسلمانی و نماز و روزه انداخته و دوباره شده ایم همان مهدورالدم کافرخسر الدنیا و الآخره  ملعون جهنمی . 
حالا فردا پس فردا اگر روی پل صراط گیر افتادیم یعنی این امریکایی های لعنتی میآیند کمک مان ؟ما که چشممان آب نمیخورد . 

۱۵ آبان ۱۳۹۳

حماسه ...و فیلم های وسترن

آقا ! اگر از دست مان عصبانی نمیشوید وفحش مان نمیدهید باید خدمت تان عرض کنیم که ما در میان همه فیلم های عالم ؛ فیلم های وسترن را دوست داریم ! علتش را تا امروز نمیدانستیم . همیشه به خودمان میگفتیم : جناب آقای گیله مرد ! یعنی شما از کشت و کشتار خوش تان میآید ؟
تا اینکه امروز حرف های جناب خورخه لوییس بورخس نویسنده و شاعر همولایتی مان را خواندیم و دیدیم این فقط ما نیستیم که از فیلم های کلاسیک وسترن خوش مان میآید بلکه جناب بورخس هم یکی از دوستداران و خواهندگان فیلم های وسترن بوده اند .
ایشان میفرمایند : از میان فیلم هایی که بیش از همه بر من تاثیر گذاشته است  فیلم " صلات ظهر " است که یک وسترن کلاسیک و از جمله بهترین فیلم هایی است که تابحال ساخته اند . فیلم های وسترن محبوبیت بسیاری دارند چرا که در زمانه ای که نویسندگانش از یاد برده اند که " حماسه "  قدیمی ترین صورت شعر و در واقع ادبیات است  - چرا که شعر زود تر از نثر پدید آمد -  جای حماسه را گرفته  است .
هالیوود با وسترن هایش  " حماسه " را برای جهان از نو زنده کرده است .بشریت در فیلم های وسترن ؛ روح و رنگ حماسه را می بوید و از شجاعت و ماجرا جویی اش لذت میبرد .**
ملاحظه فرمودید ؟ پس ما هم بدنبال حماسه بودیم که اینطوری کشته و مرده فیلم های وسترن بوده و هستیم .
---------
**گفتگوی خورخه لوییس بورخس با ریتا گیبرت نویسنده و روزنامه نگار آرژانتینی 

۱۳ آبان ۱۳۹۳

این آقای سعدی شیرازی عجب آدم بی چاک دهنی بوده ها ! باور نمیکنید ؟ پس بفرمایید بخوانید :
آفتابی و نور می ندهی
ابری ای کیر خواره زن ؛ ابری
مومنت خوانم و نه ای مومن
گبری ای کیر خواره زن گبری
به جدل ؛ همچو روبه و شیری
ببری ای کیر خواره زن ؛ ببری
به مذاق جهانیان تلخی
صبری ای کیر خواره زن ؛ صبری
حالا ما مانده ایم معطل که یهودان و گبران و ترسایان چه هیزم تری به این آقای سعدی فروخته بودند که هم در گلستان و هم در بوستانش آنها را حسابی مشت مال داده است
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم ؟
تو که با دشمنان نظر داری ؟
یعنی گبر و یهود و ترسا دشمن خدایند ؟

۱۲ آبان ۱۳۹۳

توالت عمومی.....

 چند وقت پیش یک پیر مرد هفتاد و نه ساله مافنگی  هشتاد میلیون دلار برنده شد .
ازش پرسیدند :
- با این پول میخواهی چیکار کنی ؟
گفت : میخواهم هزار تا توالت عمومی در شهر های بزرگ بسازم !
پرسیدند : توالت عمومی ؟ چرا ؟
گفت : برای اینکه مردم بروند به این شانس و اقبال ما بشاشند ! آخر من در این پیرانه سری هشتاد میلیون دلار را میخواهم چیکار ؟ 

۷ آبان ۱۳۹۳

کوفیان کفش مرا دزدیدند !

آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز  _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و زینب را به اسیری میفرستاد و برای ناکامی قاسم ضجه میزد - ما توی محله مان یک آقای آ شیخ ابراهیم نوحه خوانی داشتیم که شیر خشت مزاجی بود  . یعنی جسارت نباشد روم به دیوار ؛ اونکاره بود . عالم و آدم هم میدانستند .
این آ شیخ ابراهیم آمده بود توی محله مان کیوسک کوچکی ساخته بود وآبمیوه و شکلات و تخم هندوانه و اینجور هله هوله ها میفروخت .
ماه محرم که میشد این آشیخ ابراهیم ته ریشی میگذاشت و تسبیحی به دست میگرفت و میشد نوحه خوان محله مان . بینی و بین الله صدای خوبی هم داشت . آدم خوبی بود و آزارش هم به کسی نمیرسید . خیلی آدم خاکی بی غل غش و افتاده ای بود . اهل نماز و روزه و این حرفها هم نبود .
گاهگداری که کاسبی اش قمر در عقرب میشد ؛ ده بیست تا کتاب امیر ارسلان نامدار و یوسف و زلیخا و راز کامیابی بانو مهوش و اسرار مگو و نمیدانم  خواجه تاجدار و یک عالمه هم مرثیه و مصیبت نامه و کتاب های ذبیح الله منصوری را بر میداشت ومیرفت توی بازار لاهیجان و لنگرود و آستانه اشرفیه ؛ در گوشه خیابانی یا کوچه ای بساطش را پهن میکرد و کتاب میفروخت و صنار سه شاهی کاسبی میکرد . اهل حقه بازی و کلک و اینجور کار ها هم نبود .
یک شب - بگمانم شب عاشورا بود - ما توی محله مان دسته سینه زنی راه انداخته بودیم و میخواستیم برویم  توی محله های لاهیجان  - ازمحله  چهار پادشاه بگیر تا بقعه امیر شهید و شعر بافان -  خودی نشان بدهیم . وقتی سینه زنان و زنجیر زنان از مسجد محله مان بیرون آمدیم دیدیم این آ شیخ ابراهیم مان همینطور نوحه خوانان دور خودش میچرخد و دنبال کفش هایش میگردد ؛ نگو که مومنان رند کفش آقا را دزدیده و در رفته اند .
آ شیخ ابراهیم وقتی از پیدا کردن کفش هایش نا امید شد شروع کرد به خواندن نوحه تازه ای با این مضمون :
کونیان کفش مرا دزدیدند
بعد از این کیر به پا خواهم کرد
و ما هم همراه گروه سینه زنان و زنجیر زنان شعر ایشان را با مختصری دستکاری ادیبانه تکرار میکردیم که :
کوفیان کفش مرا دزدیدند
بعد از این چیز به پا خواهم کرد
و جالب این بود که خانم ها و آقایانی که به تماشای عزاداری آمده بودند به سر و سینه خودشان میکوبیدند و اشک میریختند وبجان ما دعا میکردند .
یادش به خیر . این ایام محرم هم زمان خوبی برای الواتی های آنچنانی بوده ها !!

۵ آبان ۱۳۹۳


بنوش و بمیر !
آقا ! ما امروز از صبح تا شب بیمارستان بودیم . دیشب هم تا کله سحر پلک روی پلک نگذاشتیم . چنان کمر دردی گرفته بودیم که نمی توانستیم از جای مان تکان بخوریم . از زور درد تا صبح جان کندیم و صبح که شد با چه والزاریاتی رفتیم بیمارستان ببینیم چه مرگ مان است .
دکترمان خانم جوانی است که بجای نسخه نویسی مدام نصیحت مان میکند که : نمک نخوری ها ! سیگار نکشی ها ! چربی نخوری ها !پیاده روی روزانه یادت نرود ها ! شیرینی نخوری ها !
بخودمان میگوییم : سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمده . ما توی خانه مان کم از دست عیال ملامت می شنویم این خانم دکتر هم قوز بالا قوز شده .!
چند وقت پيش ما از ترس رفتیم يك دوچرخه خريدیم ، دويست و خرده اى دلار دادیم و يك دوچرخه ى حسابى خريدیم و آوردیمش خانه و گذاشتمش توى گاراژ . تصميم داشتیم صبحهاى خيلى زود از خواب پا بشویم و برویم دوچرخه سوارى ! اما حالا مدت هاست كه آن دوچرخه توى گاراژ افتاده است و هر وقت چشم مان بهش مى افتد خنده مان مى گيرد و به خودمان مى گويیم : از هفته آينده دوچرخه سوارى را شروع خواهیم كرد ! اما هنوز كه هنوز است آن " هفته آينده " نيامده است و ما اگر چشم عيال را دور ببينیم موقع شام يا ناهار يك تكه كره توى برنج مان خواهیم گذاشت و روى سالاد مان هم دزدكى مقدارى نمك خواهیم ريخت !
آقا ! این جناب آقای چخوف یک برادری داشت که اگر چه نویسنده و نمایشنامه نویس و نمیدانم روشنفکر و اهل قلم بود اما طفلکی یک رفاقت ازلی ابدی با ودکا داشت و هر چه هم این آقای آنتون چخوف مان نصیحتش میکرد که این ودکا
. سرانجام ترا خواهد کشت در جواب میگفت : بنوشی میمیری ؛ ننوشی هم میمیری ؛ پس بهتر آن است که بنوشی و بمیری !
حالا حکایت ماست .

۳ آبان ۱۳۹۳

هیچ بارانی .....

هیچ پاپ ترقیخواهی نمیتواند خاطره توافق کلیسای کاتولیک با هیتلر ؛ بی تفاوتی پاپ پیوس دوازدهم نسبت به قتل عام یهودیان ؛ و پیمان واتیکان را با موسولینی از ذهن تاریخ و یاد مردمان بزداید .
آیا کلیسای کاتولیک اسپانیا میتواند همدستی اش را با فاشیسم فرانکو  - که سبب برانداختن جمهوری اسپانیا شد - زائل کند ؟
در میهن ما نیز ؛ هیچ اصلاح طلبی نمی تواند همدستی خود با جنایات خمینی و سکوت رذیلانه اش در برابر رذالت ها وخونریزی های علی خامنه ای را از ذهن و ضمیر تاریخ بشوید .
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
هیچ بارانی شما را شست نتواند .

۲۹ مهر ۱۳۹۳


مگس ها ....و آدم ها
" داده ام یک جعبه آینه یا بقول فرنگی مآب ها - ویترین - درست کنند. چند دار کوچک هم بسازند که توی این جعبه آینه کار میگذارم . وقتیکه قصاب گوشت را گران تر از نرخ عادلانه به من میفروشد ،چون زورم به او نمیرسد هنگامیکه رسیدم خانه یک مگس متناسب با هیکل قصاب - اگر قصاب گردن کلفت و شکم گنده باشد مگس گنده و چاق - میگیرم وتوی جعبه آینه به دارش میکشم و روی یک تکه کاغذ کوچک می نویسم :قصابی که بمن گوشت گران فروخت و با سنجاق بالای دار مگس آویزان میکنم . و یا در مورد سوار شدن اتوبوس اگر کسی با آرنجش به سینه من کوفت ونوبت مرا گرفت تا زودتر سوار اتوبوس شود ، وقتی به خانه رسیدم باز مگسی میگیرم وبه دارش میکشم وبالای سرش چنین می نویسم : این انسان حق مرا غصب کردو با زور نوبت مرا گرفت تا زودتر سوار اتوبوس شمیران شود .
"از حرف های نیما یوشیج "
---------
حرف های نیما مرا بفکر فرو میبرد ، باخودم میگویم اگر قرار باشد همه ستمدیدگان عالم دق دلی شان را سر مگس ها خالی کنند بدون شک نسل مگس از روی زمین بر داشته خواهد شد......
نقل از کتاب "در پرسه های در بدری - حسن رجب نژاد - بوینوس آیرس - نوروز ۱۳۶۵

۲۴ مهر ۱۳۹۳


میگویند : در دفتر کار اسدالله لاجوردی جلاد اوین ؛ تابلویی نصب شده بود با خط نستعلیق و بر آن نوشته بود : میازار موری که دانه کش است !
گویا در جماران ؛ در اتاق آن ادمخوار پلید جمارانی هم تابلویی بود با شعری از ناصر خسرو قبادیانی با این مضمون : 
خلق ؛ تمامی نهال باغ خدایند 
هیچ از این باغ نه بر کن و بشکن

۲۳ مهر ۱۳۹۳

فقط یک مرد آزاد وجود دارد !

......در کشورهای خودکامه ؛ تنازعی غیر عادی  بر سر " قدرت " وجود دارد چرا که قدرت بسیار مهمتر و معنی دار تر از پول است .
شما یک سوپر میلیاردر  افسانه ای را مجسم کنید ؛ این سوپر میلیاردر ذهنی شما هرگز نمیتواند حتی به گرد قدرتی که فیدل کاسترو ( بخوان خامنه ای ) در دست دارد برسد . که مثل فیدل کاسترو نه تنها ارباب یک جزیره  که فرمانروای یک مجمع الجزایر کامل و تمامی ناوگان ها و کشتی های بازرگانی و جنگی باشد . که جان و مال همه در دستش باشد . کارفرمای بردگان و بالاترین فرد ارتش باشد  و به تنهایی بتواند جنگی جهانی براه اندازد .
وقتیکه بیش از دویست سال پیش هگل در باره فردریک کبیر گفت : " تنها یک مرد آزاد در سرتاسر پروس وجود دارد " مقصودش نمونه ای از یک دیکتاتورتوتالیتر بود .
در سرتاسر کوبا تنها یک مرد آزاد وجود دارد واین مرد آزاد برای حکومت کردن  نه تنها هزاران برده و بنده دارد ؛ که خود خالق نفاق و اختلاف و جنگ و جدال میان احزاب و دسته ها ست .
تنها کتابی که کاسترو همواره خوانده است  - که در زندان باتیستا  در کوههای کوبا نیز میخوانده است - کتاب " شهریار " اثر ماکیاولی است ....کتاب مقدس کاسترو همین کتاب است که راهنمای دسیسه بازی است که ماکیاولی آنرا شکلی از حکومت میداند ...
* - از حرف های گی یرمو کابررا اینفانته نویسنده تبعیدی کوبایی و نویسنده کتاب سه ببر گرفتار 

۱۹ مهر ۱۳۹۳

ما اهالی محترم روستا ....

آقا ! ما بد جوری میانه مان با جناب مولانا شکر آب شده ! 
چه فرمودید ؟ کدام مولانا ؟ 
همین جناب جلال الدین محمد مولوی دیگر 
میفرمایید چرا ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم . 
جناب مولانا میفرمایند : 
هر که روزی ماند اندر روستا
تا به ماهی عقل او ناید بجا !
یک جای دیگر هم میفرمایند : ده مرو ! ده مرد را احمق کند . 
راستش ما نمیدانیم ما اهالی محترم روستا نشین چه هیزم تری به این جناب مولانا فروخته بودیم که چنین شعر جانگزایی را در حق ما سروده اند و دل مان را به درد آورده اند .
ما بیست و چند سالی است در این ینگه دنیا  درروستا - شهری زندگی میکنیم که سبز ترین درختان عالم را دارد .آهو و بوقلمون و بلدرچین و کبک و تیهو و روباه و سمور دارد . حتی اسم خیابان مان " کبک خرامان " است Quail Hollow drive
یک طرفش جنگل است و انبوه دار و درخت ؛ طرف دیگرش دریاچه . قوهای سپید و اردک و غاز دارد . صبحها و شبهایش پاک ترین و ناب ترین هوای دنیا را تنفس میکنیم . آدم هایش هم با آدمهای هیچ جای دنیا فرقی ندارند . میروند سر مزرعه و باغ و باغستان و کسب و کار و اداره شان و شب ها میآیند خانه شان تلویزیون نگاه میکنند و آبجویی و شرابی و آبمیوه ای می نوشند و گهگاه هم توی کلیسایی ؛ کنشتی ؛ عبادتگاهی ؛ معبدی ؛ بدرگاه حضرت باریتعالی دعا میکنند و هیچ هم عقل شان از سر مبارک شان نپریده است .
ما جسارتا عرض میکنیم که : اگر قرار باشد این شعر جناب مولانا را معیار ارزیابی آدمها قرار بدهیم  توی ایران خودمان دستکم شصت در صد آدمها باید عقل از کله مبارک شان پریده باشد چرا که شصت درصد اهالی محترم ایران یا روستا نشین اند یا اینکه خاستگاه روستایی دارند .
شما به همین وزیران و وکیلان و استانداران و دالانداران و کله گنده های حکومت نکبتی اسلامی نگاهی بفرمایید . از بالا تا پایین شان روستا زاده اند و اگر یک من ارزن روی سرشان بریزی یک دانه اش پایین نمیآید اما ملاحظه میفرمایید که چنان عقل کلی بوده اند که آمده اند با وعده و وعید و زبان بازی و شعر و شعار مملکت مان را از چنگال ما فکل کراواتی های شهر نشین بدر آورده و خود مان را به گورستان و آوارگی و تبعید فرستاده اند و حالا هم دنیا را روی انگشتان پلید خودشان می چرخانند . 
اگر جسارت نباشد و به تریج قبای کاسه های داغ تر از آش بر نخورد باید خدمت تان عرض کنیم که برخی از این شاعران عظیم الشان و فلاسفه عزیز مان گاهی از روی بخار معده فرمایشاتی فرموده اند که آدمیزاد روی کله اش اسفناج سبز میشود . 
بگمانم جناب ناصر خسرو قبادیانی است که میفرماید : 
اندر جهان به از خرد آموزگار نیست 

۱۷ مهر ۱۳۹۳

مادر قحبه های جهان ؛ متحد شوید ....!!

.......پیر مردی شهریاری داشتیم که در زندان اختلال مشاعر پیدا کرد . هفتاد و چند سالش بود . پیر مردی بود بسیار خوش محضر با قیافه ای بسیار تو دل برو . و بسیار دهن گرم . و تلخ و شیرین عمر چشیده و سرد و گرم روزگار دیده و پای منبر های عدیده نشسته . و با انواع مردم حشر و نشر داشته . گلستان را از حفظ بود ؛ از بوستان هم زیاد شعر میدانست . بعضی آیات قرآن را هم بلد بود . 
یک دندان بیش نداشت که هر وقت میخندید مثل دانه کلبتین از لای دو نخ کشیده لبانش هویدا میشد . صورتش مشتی چروک بود . 
تکیه کلامش " بابام " بود که " ببم " تلفظ میکرد .
طرز عضوگیری اش از دستگاه حزب ( توده ) اقتباس شده بود . اول باید رهبران خود انگیخته را می پذیرفتی تا به حزب پذیرفته میشدی . 
در آمد و مقدمه سخنش همیشه این بود : " ببم ! اول بگو قبول داری که من رهبر تمام مردم عالم هستم یا نه ؟ " 
میگفتیم :  " بعله ! این که جای تردید نیست ! " 
میگفت :  " خب ؛ حالا که قبول دارید پس گوش کنید " 
و صحبت میکرد از آسمان و ریسمان . گاه کارهای جالبی میکرد . یک روز ساعتی پس از ظهر ؛ در گرمای تابستان که ایام بحران بیماری اش بود ؛ آمد به کریدور بند یک و با صدای بلند شعار گونه فریاد کشید : " کارگران ؛ دهقانان ؛ روشنفکران ؛ مادر قحبه ها ؛ متحد شوید ! " 
میگفت : منظورش از مادر قحبه ها عناصر بورژوایی مرددی بودند که دکتر مصدق را رها کردند .
این اواخر ؛ اختیار اسافل اعضای خود را از دست داده بود . یک روز رختخوابش را خراب کرد . بچه ها میگفتند : این تنها رهبری است که به خودش ریده و به دیگران کاری نداشته ....

" زمستان بی بهار - ابراهیم یونسی " 

۱۵ مهر ۱۳۹۳

امیر کبیر و دستگاه ضد جاسوسی


با آغاز پادشاهی ناصرالدین شاه، روند تدریجی تحول در دستگاه اداری و نیز اطلاعاتی و امنیتی قاجار‌ها سرعت گرفت؛ به ویژه، با انتصاب میرزا محمدتقی خان امیرکبیر به عنوان صدراعظم، به نظام اطلاعاتی و امنیتی کشور توجه جدی‌تری شد. امیرکبیر، علاوه بر اینکه قوای امنیتی ـ اطلاعاتی و انتظامی سابق را تقویت کرد و نظم جدیدی به آن داد، در انتظام امور جاسوسی و اطلاعاتی نیز تلاش قابل توجهی کرد.

دستگاه اطلاعاتی و جاسوسی امیرکبیر، که به "منهیان امیر" هم شهرت یافته است، علاوه بر اینکه بر عملکرد مجموعه دستگاه‌های حکومتی و دوایر داخلی نظارت داشت، در امور مربوط به کنترل خارجیان در ایران و نیز ارتباطات رجال و دولتمردان ایرانی با محافل و سفارتخانه‌های خارجی و غیره فعال بود. گفته شده که امیرکبیر افرادی "امین و راستگو" را به عنوان منهیان دستگاه جاسوسی خود به کار گمارده بود و این افراد در مأموریت‌های محوله جاسوسی و خفیه‌نگاری خود موفق بودند. امیرکبیر، به ویژه در مراقبت از رفتار و فعالیت محافل و سفارتخانه‌های روس و انگلیس مصر بود و برای کنترل آنها به تشکیلات جاسوسی ـ خبرچینی ویژه خود اتکا داشت. در عین حال نیز بر روابط اتباع ایران با سفارتخانه‌ها و افراد خارجی در ایران، نظارت دقیق داشت.

دستگاه اطلاعاتی و جاسوسی امیرکبیر به حدی موجبات نگرانی سفارتخانه‌های روس و انگلیس را فراهم آورده بود که آنان برای مقابله با آن، منابع مالی و اطلاعاتی مضاعفی از دولت‌های متبوع خود خواستار شدند. از جمله کلنل شیل وزیر مختار وقت بریتانیا در تهران، اعلام کرده بود: «مبلغی در حدود سیصد لیره برای شناختن جاسوسان امیر، چه در تهران و چه در ولایات، مورد نیاز هیئت نمایندگی می‌باشد. تصور می‌رود صرف چنین مبلغی بجا و ضروری باشد.»

از مهم‌ترین اقدامات امیرکبیر، تعیین مأموران دوجانبه و ضدجاسوسی در سفارتخانه‌های روس و انگلیس بود. گفته می‌شد بسیاری از منشیان، دبیران و کارکنان ایرانی سفارتخانه‌های خارجی در تهران، اخبار و اطلاعات محرمانه درون سفارتخانه‌ها را به امیرکبیر گزارش می‌کردند.

با پیگیری دستگاه اطلاعاتی و امنیتی ویژه امیرکبیر، در بخش‌های مختلف دستگاه‌های حکومتی، اخذ رشوه به حداقل رسید و مأموران و کارگزاران حکومت به دلیل رُعبی که از جاسوسان و خبرچینان امیرکبیر داشتند در اخذ رشوه سخت مردد شدند.

با برکناری و قتل امیرکبیر، دستگاه اطلاعاتی ـ جاسوسی و امنیتی او نیز یکسره از میان رفت و از منهیان امیر اثری باقی نماند. به ویژه سفارتخانه‌های خارجی و محافل بیگانه نیز از مأموران جاسوسی و ضدجاسوسی امیرکبیر که در برخی موارد به خصوصی‌‌ترین و محرمانه‌ترین اسرار آنان دست پیدا کرده بودند رهایی یافتند.

۱۴ مهر ۱۳۹۳

عجب شاه خوش اشتهایی !!

روضه الصفا می نویسد :   ....حرمسرای فتحعلیشاه قاجار " از تمام ممالک محروسه   - از مخدومه و خدمه و منتسبان مخدرات  -  همانا از ده هزار نفر افزون بودند " 
بعضی شب ها  چهل تن از نسوان صبیحه ( زنان زیبا )  با لبلس رنگین  در مجلسی خاص ؛ مهیا و آماده بودندی .
چنگ و رباب  و بربط و نای ایشان فلک زهره را به رقص آوردی !....زیاده از پانصد کس خواجه سرای ( خدمتکار ) به محارست  و محافظت آنها  در سفر و حضر می پرداختند .
احمد میرزا در کتاب  " تاریخ عضدی " ضمن توصیف احوال یکایک زنان فتحعلیشاه می نویسد : 
" گستردن رختخواب و لوازم راحت حضرت خاقان بر عهده تاج الدوله بود . زنانی که شب ها به کشیک خدمت میآمدند  دو نفر برای خوابیدن در رختخواب بودند که هر وقت به هر پهلویی که راحت میفرمودند ؛ آنکه در پشت سر بود پشت و شانه شاهانه را در بغل میگرفت  و دیگری می نشست  و منتظر بود که اگر حضرت خاقان به پهلوی دیگر غلتیدند او بخوابد و پشت شاه را در بغل بگیرد . دو نفر هم به نوبت پای شاه را میمالیدند . یک نفر نقل و قصه میگفت ؛ یک نفر هم برای خدمت بیرون رفتن و انجام فرمان در همان اتاق بسر می برد !. زنان کشیک سه دسته بودند که در میان خادمان حرمسرای همایونی برای این خدمت انتخاب شده بودند .
احمد میرزا همچنین می نویسد : سه نفر نقال بودند ؛ شش نفر هم برای مالیدن پای شاه ! و سه نفر برای رجوع خدمات در اتاق خوابگاه حاضر میشدند . 

آقا ! خدا بسر شاهد است ما وقتی این ماجرا را خواندیم نمیدانیم چرا بسرمان زد برویم شاه بشویم ؟ آخر  مگر ما چه چیز مان از حضرت خاقان مغفور کمتر است .؟ تازه قصه گو و نقال هم نمی خواهیم . همین تلویزیون های لس آنجلسی برای سرگرمی ما و هفت پشت مان کافی است .  دیگر اینکه : ما نمیدانیم این آقای خاقان مغفور چطوری از پس اینهمه " نسوان صبیحه " بر میآمدند ؟ آنوقت ها که وایاگرا و مایاگرا نبود ! بود ؟ .
خدا رحمت کند این آقای خاقان مغفور را . وقتیکه در حرمسرای همایونی شان نسوان صبیحه سرگرم مالیدن پا و پشت و بغل و سایر اسافل اعضای همایونی بودند این روس های ملعون پدر سوخته آمدند هفده شهر قفقاز را بالا کشیدند و هیچکس هم نبود بگوید بالای چشم تان ابروست . بله قربان ! ما چنین شاهان جهانگشای عدالت گستری داشتیم . 
بیخودی نیست که امریکایی ها میگویند : Good to be King 

۱۱ مهر ۱۳۹۳

مگر دوباره انقلاب شده ؟؟

پیرمرد - به عادت سالها - هنوز بجای کراوات  پاپیون میزند . لباس شیک و تر و تمیزی بتن میکند و عطر ادکلن اش را بهمه جا می پراکند . راه رفتنش هم تماشایی است . چنان شق و رق و چست و چابک راه میرود که انگار نه انگار سن و سالی از او گذشته است . هر وقت هم که صحبت انقلاب و شاه و حکومت شاهنشاهی و حکومت اسلامی به میان میآید سری می جنباند و میگوید : ما را چه از این قصه که گاو آمد و خر رفت ؟
پیرمرد ؛ پس از سی و چند سال سفری به ایران کرده بود تا در باغهای خاطرات جوانی اش پرسه ای بزند . 
میگوید : یک روز کت و شلواری پوشیدم و عطر و ادکلنی بخودم مالیدم و پاپیون قرمز رنگی به یقه پیراهنم زدم و آمدم در خیابان چهار باغ اصفهان قدمی بزنم . 
آدمها چنان با حیرت نگاهم میکردند که انگاری از کره مریخ آمده ام .
در حاشیه خیابان ؛ جوانی خودش را بمن رساند و سلامی کرد و گفت : ببخشید آقا ! نکند دوباره انقلاب شده و ما خبر نداریم ؟!

**
عینک آفتابی 

رفیقم درس کامپیوتر خوانده است . مهندس کامپیوتر است . رفته بود ایران پدر مادرش را ببیند .
میگوید : یک روز دم غروب رفته بودم توی پارک قدمی بزنم . عینک آفتابی بچشم داشتم . 
غروب که شد حواسم نبود عینکم را از چشمم بر دارم . آقایی خودش را بمن رساند و گفت : آفتاب بدهم خدمت تان ؟!

۴ مهر ۱۳۹۳

همه چيز معاوضه ميشود .....!!!

داشتم از جلوی يک فروشگاه وسايل دست دوم ميگذشتم . تابلويی توجهم را جلب کرد . روی تابلو چنين نوشته بود :
در اين فروشگاه  همه چيز معاوضه ميشود . دو چرخه ؛ ماشين لباسشويی ؛ ماشين ظرفشويی ..و غيره ....زير تابلو با خط قرمز نوشته بودند : چرا همسرتان را با خودتان به اينجا نمی آوريد ؟؟!!!

*در يک کليسای قديمی هم ؛ بر روی در ورودی  اين تابلو را آويخته بودند :
اينجا دروازه بهشت است ! لطفا از همين در وارد شويد .
اما در زير آن با خط ريز تری نوشته بودند : اين دروازه به علت تعميرات بسته است ؛ لطفا از در ديگر وارد شويد !!
*يک مغازه دار خوش ذوق هم اين تابلو را روی شيشه مغازه اش نصب کرده بود :
من برای ناهار به خانه رفته ام .اگر تا ساعت پنج بعد از ظهر بر نگشتم  شامم را هم در خانه خواهم خورد !
* در يک پمپ بنزين هم اين تابلو به چشم می خورد :
لطفا در نزديکی پمپ بنزين سيگار نکشيد . اگر شما برای جان تان ارزشی قائل نيستيد  در عوض ما برای پمپ بنزين مان ارزش زيادی قائليم !!

* و اين هم تابلويی که بر روی در ورودی يک تعمير گاه آويخته بودند :
ما همه چيز را تعمير می کنيم . لطفا در را محکم تر بکوبيد زيرا زنگ مان از کار افتاده است !!!

۲۴ شهریور ۱۳۹۳


آقای God به مخمصه افتاد!

در امريکا ؛ يک آقای امريکايی رفته بود اداره راهنمايی و رانندگی تا گواهينامه اش را عوض بکند.

در آنجا پرسشنامه های مربوطه را پر کرد و مشخصاتش را در آنها نوشت و وقتيکه نوبت به امضا رسيد پای ورقه نوشت: GOD

مامور مربوطه نگاهی به امضای آقا و نگاهی هم به شکل و شمايلش انداخت وپرسيد:

-فرموديد اسم تان چيست ؟؟

آقا گفت : GOD

- حتما دارين شوخی ميکنين ؟؟ شما بايد هويت واقعی تون رو اينجا بنويسين .

آقای امريکايی دست کرد توی جيبش و کارت اعتباری اش را در آورد و آنرا جلوی چشم کارمند اداره راهنمايی و رانندگی گرفت و گفت :

-ببين جانم ! حتی روی کارت اعتباری من اسم واقعی من نوشته شده ! اسمم هست God

کارمند مربوطه در اداره راهنمايی و رانندگی پنسيلوانيا به آقای God دو هفته مهلت داده است تا مدارک مربوط به هويت واقعی خودش را ارائه بدهد و گرنه گواهينامه اش باطل خواهد شد.

اما داستان چيست؟
داستان از اينقرار است که اين آقا برای يکی از آن شرکت های امريکايی که مسئول جمع آوری مطالبات و جلب بدهکاران فراری است - يعنی همان عبدالله شر خر های خودمان - کار ميکند . او ميگويد : از اين جهت اين نام مستعار را برای خودم انتخاب کرده ام که وقتی بسراغ بدهکاران فراری ميروم و آنها را توی تله می اندازم و می خواهم دستگيرشان کنم ؛ آنها ترسان و لرزان فرياد ميزنند : Oh God حالا نمی شود يکهفته ديگر به من مهلت بدهی ؟؟؟؟

اين آقای امريکايی که حالا چهل ساله شده گواهينامه اش را در سن شانزده سالگی گرفته و روی گواهينامه اش هم امضا کرده است God
اینکه چرا پس از اينهمه سال ؛ حالا يقه آقای God را گرفته اند خود خدا ميداند.

ما هم در ایران یک آقای امامی داشتیم که بهش میگفتند روح الله ! اگر قرار بود در امریکا به این آقای امام گواهینامه رانندگی بدهند بگمانم باید می نوشتند: ابلیس!

۴ شهریور ۱۳۹۳


ما از زلزله جان سالم بدر بردیم

آقا ! ما دیشب جای تان خالی رفته بودیم عروسی ، سه چهار تا جام شراب خوردیم و نیمه های شب مست و ملنگ و پاتیل آمدیم خانه .
حوالی ساعت سه و نیم صبح بود و ما تازه چشم مان گرم خواب شده بود که به صدای جیرینگ جیرینگ شیشه ها از خواب پریدیم و دیدیم خانه مان همچون کشتی بی لنگر هی کژ میشود و هی مژ میشود ، اول خیال کردیم لابد بخاطر همان چهار تا و نصفی جام شرابی که نوش جان فرموده ایم سرمان گیج میرود اما وقتی به دور و برمان نگاه کردیم دیدیم نخیر حضرت باریتعالی از زور بیکاری دارد شهرمان را روی سر خودشان می چرخاند و همین حالاست که جناب آقای عزراییل تشریف فرما بشوند ویقه مان را بگیرند و بخاطر همان چهار تا و نصفی جام شراب راهی آن دنیامان بفرمایند
ما که از ترس زبان مان بند آمده بود و مثل خایه حلاج ها میلرزیدیم تا کله سحر دیگر خواب به چشمان مان نیامد و صبح هم پاشدیم آمدیم سر کارمان
حالا که اینجا نشسته ایم به جناب آقای باریتعالی عرض میکنیم که : آقای باریتعالی !مگر منطقه خاورمیانه برای فرمانروایی جناب عزراییل تان کافی نیست که این مرتیکه نتراشیده نخراشیده و هولناک را فرستاده اید سراغ ما ؟ مگر ما زبانم لال رفته ایم سر آدمیزادی را بریده ایم یا پشت دیوار شمس العماره بغبغو گفته ایم ؟
ما رفته ایم چها رتا و نصفی جام شراب نوشیده ایم و با رفیقان مان تا نصفه های شب قهقهه زده ایم ،این جزایش زلزله و مرگ است جناب آقای باریتعالی ؟
امشب جای تان خالی سه چها رتا جام شراب دیگر به کوری چشم آقای باریتعالی و آن عزراییل هولناکش بالا خواهیم انداخت تا آقای باریتعالی با آن همه دم و دستگاه کبریایی و آن عزراییل واسرافیل و پیامبرانش بفهمد که ما تخم پسرمان هم حسابش نمی کنیم

شماره تلفن آقای خدا !!
آقا ! ما تا امروز نمیدانستیم این آقای باریتعالی شماره تلفن هم دارد
تا امروز خیال میکردیم این آقای باریتعالی آن بالا بالاها درعرش اعلا ء در بارگاه کبریایی اش نشسته است و مدام فرمان مرگ وقتل واعدام صادر میفرماید و گهگاهی هم که حوصله شان سر میرودبرای مخلوقاتش زلزله ای ، طوفانی ، آتشفشانی ،وبایی ، پیامبر آدمخواری ، امامی ، طاعونی ، رعد و برقی ، داعشی ، طالبانی ، چیزی می فرستد تا حال شان را جا بیاورد و آنها را به خایه مالی شبانه روزی وادارد . اما امروز فهمیده ایم که این آقای باریتعالی شماره تلفن هم دارد و میشود با جناب مستطاب شان تماس گرفت و درد دل کرد !
ما امروز داشتیم رانندگی میکردیم . پای چراغ قرمز ایستادیم . چشم مان افتاد به ماشین جلویی مان .دیدیم پشت شیشه اش نوشته است : مسیح بزودی میآید ، آماده باشید !
Jesus is coming soon . Be ready
پایین اش هم شماره تلفنی داده بود که نمیدانیم تلفن مستقیم آقای باریتعالی است یا جناب مسیح ، شاید هم بخاطر صرفه جویی در مصرف بیت المال ! آقای باریتعالی و آقا زاده شان تلفن مشترک دارند !
باری ، امروز ما هر چه به این شماره زنگ زدیم بلکه با آقای باریتعالی یا دستکم با یکی از فرشتگان مقرب و مامانی درگاه کبریایی چاق سلامتی و احوالپرسی بکنیم کسی گوشی را بر نداشت ، بگمانم همه خوشگلان درگاه احدیت به مرخصی تابستانی رفته بودند، شاید هم آقای باریتعالی وقتی فهمید یک آقای یک لاقبای بی چاک دهنی مثل این آقای گیله مرد پای تلفن ایستاده است گوشی را بر نداشت .
حالا شماره تلفن آقای باریتعالی را این پایین می نویسیم، اگر شما زحمت کشیدید و با ایشان تماس گرفتید جان مادر تان از قول ما بگویید ما نه بهشت میخواهیم ، نه درخت طوبی ، نه حوریان هفتاد ذرعی ، و نه جوی شیر و عسل .
شما را به تن تب دار حضرت امام زین العابدین بیمار چند میلیون دلاری از خزانه غیب بما برسانید که بقول شیرازی ها پوکیدیم از بی پولی والله !
محض اطلاع شما شماره تلفن آقای باریتعالی را اینجا میگذاریم :
۱-۸۸۸-۴۵۶-۷۹۳۳
LikeLike ·  ·