دنبال کننده ها

۱۵ آذر ۱۳۹۳

آقای " چیز "

 به یاد دوستم حاج قاسم لباسچی
----------------------

ما یک رفیق نازنینی داشتیم که حالا ده - پانزده سالی است زیر خاک خوابیده است.

بیست و چند سالی از ما بزرگتر بود . صداش میکردیم آقای حاجی
این آقای حاجی لوطی ترین و پاکباز ترین  آدمی بود که ما توی تمام  عمرمان دیده ایم . همه دار و ندار و عمر و زندگی و هست و نیست اش را در راه آرمانهای مصدق داده بود و دست آخر با کولباری از هیچ راهی امریکا شده بود
اینجا در امریکا هم همیشه خدا درهای خانه اش بروی همه باز بود و سفره ای گشاده و قلبی گشاده تر داشت .
گاهگداری با هم میرفتیم شامی - ناهاری میخوردیم و من که داشتم ته مانده های یکسویه نگری هایم را ازجان و روانم می شستم از او درس ها می آموختم . از جوانمردی اش . از صفای درونی اش . از بی شیله پیله بودنش . از میهن دوستی و مردمخواهی صادقانه اش . از آن یکرنگی ناب و خالصی که متاسفانه دیگر در نسل ما و نسل بعد از ما نشان و نشانه ای از آن دیده نمیشود .
یادم میآید یک روز بمن تلفن کرده بود و با لحنی گلایه آمیز شکوه سر داده بود که : حسن جان ! مرد حسابی ؛ تو کجایی آخر ؟ چرا پیدایت نیست ؟ نمیدانی که ما دل مان برایت تنگ میشود ؟  بعدش با لحن آرامتری گفته بود : ما را باش که دل مان برای چه کسانی تنگ میشود
هر وقت که دور هم جمع میشدیم آنقدر میخندیدیم که دل و روده مان بدرد میآمد . شوخ و شنگ و مهربان و گشاده دل بود .
یکی دو سال قبل از مرگش ؛ دیگر اسم هیچکس به یادش نمیماند . می رفتیم شام بخوریم ؛ می پرسید : خب ؛ این رفیق تان کجاست ؟
میگفتیم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین رفیق تان دیگر . همینکه  توی اداره " چیز " کار میکند .
میگفتیم : اداره " چیز " کجاست آقای حاجی ؟
میگفت : همین اداره " چیز " دیگر ! همین اداره ای که سر خیابان " چیز " است .
میگفتیم : کدام خیابان " چیز " ؟
میگفت : بابا ! شما دیگر چه جور آدمی هستید ؟ پاک هوش و حواس تان را از کف داده اید ها ! . همین رفیق تان که یک اتومبیل " چیز " دارد . همین رفیق تان که دو سه هفته پیش  با هم رفته بودیم رستوران " چیز " !
میگفتیم : آه ....آقای بهرامی را میگویی ؟
میگفت: آره بابا ! این آقای بهرامی چرا پیداش نیست ؟
و ما می خندیدیم و میگفتیم : این آقای  " چیز " رفته است ایران " چیز " بیاورد ( یعنی رفته است زن بگیرد )

دو سه دقیقه بعد ؛ آقای حاجی دوباره می پرسید :گفتید اسم این رفیق تان چه بود ؟
میگفتم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین آقایی که رفته است از ایران " چیز " بیاورد دیگر ! . و ما اسم آقای حاجی را گذاشته بودیم " آقای چیز "
حالا ده - پانزده سالی است که آقای حاجی این جهان سراپا پلیدی و پلشتی را وا نهاده است و در عوض  ما خودمان تبدیل شده ایم به " آقای چیز "
چند وقت پیش با رفیق هزار ساله مان رفته بودیم اپرا . توی سالن انتظار رییس شعبه محلی بانک مان را دیدیم که بهمراه شوهرش به دیدن اپرا آمده بود . تا ما را دید دست شوهرش را گرفت و آمد سوی ما ؛ سلام علیکی با ما کرد و شوهرش را بما معرفی کرد . ما هم همسرمان را بهشان معرفی کردیم و اما وقتی خواستیم رفیق هزار ساله مان را معرفی کنیم اسم رفیق مان یادمان رفت و کم مانده بود بگوییم " آقای چیز" که باز خدا پدر عیال را بیامرزد که بموقع به دادمان رسید و ما را از آن مخمصه نجات داد .
خلاصه اینکه : ما حالا شده ایم " آقای چیز " .


۱۲ آذر ۱۳۹۳

روح الله ....آی روح الله !


سازمان ثبت احوال ایران میگوید : در فاصله سالهای 1340تا سال 1355 هر سال بین 504 تا پانصد و هفتاد نفر در سرتاسر ایران بنام " روح الله " نامگذاری شده اند  ؛ اما در سال 1356 این رقم با یک جهش معنی دار به822 نفر و در سال بعد ؛ یعنی در سال پیروزی انقلاب 9300 نفر نام فرزندان خود را " روح الله " گذاشتند .
ملت ایران که خوش خیالانه می پنداشت که با تشریف فرمایی آقای امام و شرکا ء دروازه های بهشت بروی شان گشوده خواهد شد در سال 1358 به بیش از بیست هزار و 368 تن از نوزادان ایرانی نام " روح الله " نهادند ؛ اما پس از اینکه سیمای واقعی امام از پس حجاب رنگ و نیرنگ بیرون آمد و ملت شریف فهمید که چه دیوی بجای فرشته از راه رسیده است ؛ این نامگذاری ها سریعا سیر نزولی پیمود تا آنجا که در سال 1367 - یعنی یکسال پیش از مرگ آن مردک هیچ باور ایران سوز - تنها 2197 کودک ایرانی بنام روح الله نامگذاری شدند .و این نشان دهنده نفرت گسترده مردم از مردکی هیچ اندیش بنام روح الله خمینی بود .
حالا من نمیدانم آن پدر ها و مادر هایی که سی و چند سال پیش نام فرزندان خود را روح الله نهاده بودند چگونه می توانند از تیر ملامت فرزندان خود جان بدر ببرند ؟
نمیدانم این داستان را شنیده اید یا نه که یک آقای محترمی بنام روح الله سارق زاده  رفته بود اداره ثبت احوال  که : آقا !آخر این چه نامی است که روی من گذاشته اند ؟ روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟
در آنجا ؛ کله گنده ها و صاحبمقامان اسلامی نشستند و تسبیح انداختند و استخاره گرفتند و گفتند : راست میگوید این بنده خدا ! آخر روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟ و تصمیم گرفتند که به آقا اجازه بدهند اسمش را عوض کند .
پس از کاغذ پرانی ها و مشورت ها و کمیسیون ها و رشوه ها  و پول چایی گرفتن ها ؛ آقا را بحضور خواستند و گفتند : با تغییر نام شما موافقت شد . حالا بفرمایید چه نامی را برای خودتان انتخاب میفرمایید ؟
و آن آقا هم جواب داده بود : منوچهر سارق زاده !

نان نمیرسد

حافظ بیچاره در " درد نامه ای "  بیزاری و نفرت خود رااز سرودن اشعاری در مدح این و آن - و آنهم بخاطر لقمه ای نان - بصورت عریان چنین بیان کرده است :


چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمیرودم " نان " نمیرسد
پی پاره ای نمی کنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم زجان خود به دل راستان ولی
بیچاره را چه چاره ؟ که فرمان نمیرسد
از حشمت اهل " جهل " به کیوان رسیده اند
جز آه اهل " فضل " به کیوان نمیرسد .....
 آیا از این عریان تر و عیان تر می توان خشم و نفرت و ندامت و ناگریزی و ناگزیری خود را از سرودن مدح نامه ها  بیا ن داشت ؟

۹ آذر ۱۳۹۳

چه آخوند قرمساقی

مظفر الدین شاه از رعد و برق و انقلابات جوی وحشت داشت و گاه در هوای طوفانی زیر عبای سید بحرینی مخفی میشد !میگویند : زمانی شاه پولی به سید بحرینی میدهد و میگوید : این پول را بین مستحقان تقسیم کن
سید بحرینی پول را میگیردو به خانه اش  میرود  ؛ آنجا  فرزندان خودش را برهنه میکند ؛ پول را به آنها میدهد و بعد به شاه میگوید : پول را به کسانی دادم که حتی جامه به تن نداشتند !!
از کتاب : " خاطرات و خطرات " - مخبر السلطنه هدایت