دنبال کننده ها

۱۰ بهمن ۱۳۹۲

  • اسمال کيجای .....**

    اسمال کيجای ؛ يکه بزن شهر بود .در واقع يکه بزن گيلان بود . همه از او می ترسيدند .
    اسم واقعی اش اسماعيل خدا ترس بود . کله نترسی داشت .

    يادم ميآيد وقتی ما پنج - شش سال مان بود و شب ها نمی خواستيم برويم بخوابيم ؛ مادر تهديدمان ميکرد و ميگفت : ميگويم اسمال کيجای بيايد و سر تان را ببرد ها !!!
    و ما از ترس اسمال کيجای می پريديم توی رختخواب و لحاف را هم روی سر مان می کشيديم مبادا که او از راه برسد و لقمه چرب مان بکند

    سالها گذشت .و ما پس از پايان درس و مشق مان در خبر گزاری پارس استخدام شديم و پس از گذراندن يک دوره شش ماهه به عنوان خبرنگار راديوی رشت به اين شهر نقل مکان کرديم .

    آنوقت ها اسمال کيجای کلی برو بيا داشت . يک عالمه لوطی و نوچه و نميدانم راننده و پارکابی و نان خور داشت که شهر رشت را زير پر و بال خودشان داشتند .

    اسمال کيجای در محله " لب آب " دفتر و دستکی روبراه کرده بود و يک خط اتوبوسرانی بين رشت و انزلی راه انداخته بود و با هفت - هشت تا اتوبوس عهد دقيانوس توی اين خط مسافر کشی ميکرد . راننده های ديگر چنان از اسمال کيجای حساب می بردند که هيچ اتوبوس ديگری جرات نميکرد توی اين خط کار بکند .

    بگمانم سال 1350 بود .آنوقت ها سر پرست روزنامه اطلاعات در گيلان - کريم بهادرانی - رفيق جان جانی من بود .
    ما چنان جيک و پيک مان با هم بود که وقتی کارم توی راديو تمام ميشد يکراست به دفتر روزنامه اطلاعات ميرفتم و کارهای آنجا را سر و سامان ميدادم . اغلب شب ها هم با کريم ميرفتيم الواتی .
    کريم ده - دوازده سالی از من بزرگتر بود .عرق خوری اش هم تماشايی بود .يک بطر ودکا را ميریخت توی يک ليوان بزرگ و يکسر بالا ميکشيد . نه مزه ای می خواست و نه نوشابه ای . روزهای تاسوعا وعاشورا هم عرق می خورد . من اما ؛ يکی دو استکان که بالا می انداختم چنان کله پا ميشدم که کريم بيچاره ميبايست خشک و ترم بکند .

    کريم راه پول در آوردن را خوب بلد بود .گاهی ده - بيست تا فرش می خريد و ميفروخت . گاهی کاميون کاميون برنج می خريد و ميفروخت . خلاصه اينکه کيفش کوک و اوضاعش هم روبراه بود . يک زن و سه چهار تا دختر خوشگل داشت . همه اش توی خانه شان جنگ و دعوا بود .

    يک روز کريم به من زنگ زد و گفت : حسن جان ! فردا صبح ميروم آستارا . ميآيی با هم برويم ؟؟
    گفتم : چرا نه ؟ هم فال است هم تماشا .هم آستارا را می بينيم هم می توانم يک گزارش راديويی از آن شهر زيبای ساحلی تهيه کنم .

    صبحش ؛ کله سحر راه افتاديم که برويم آستارا . آنوقت ها جاده رشت - آستارا خاکی بود . آدم جانش به لبش می رسيد تا به آستارا برسد . چنان خاک و خلی بر پا ميشد که نپرس .

    سوار ماشين شديم و راه افتاديم .کريم گفت : برويم پيش کبلايی صبحانه ای بخوريم و بعدش راه بيفتيم برويم آستارا .
    گفتيم: کبلايی ديگر کيست ؟؟
    گفت : کبله کيجای !
    گفتم : کبله کيجای ؟ تو مگر کبله کيجای را می شناسی ؟؟
    گفت : آره بابا ! سال هاست با هم رفيقيم !

    راه افتاديم رفتيم لب آب . محله کبله کيجای .
    کبله کيجای توی دفترش نشسته بود و چايی می خورد . تا کريم را ديد پريد بيرون و بغلش کرد و با همان لهجه داش مشدی ها در آمد که : مرد نا حسابی !چرا سراغ ما نميآيی ؟؟
    بعدش رو به کريم کرد و مرا نشان داد و گفت : آقا کی باشن ؟؟!!
    کريم گفت : آقای فلانی ؛ خبر نگار خبر گزاری پارس .
    کبله کيجای گفت : نگار پگار رو ولش کن ! پسر خوبی هست ؟؟
    کريم گفت : آقاست ! يک پارچه آقاست !!

    کبله کيجای دست مان را به گرمی فشرد و ما را به دفترش برد و تا يک شکم سير کله پاچه بما نخوراندنگذاشت از آنجا بيرون بياييم .

    بعد ها ؛ خود من هم با کبله کيجای رفيق شدم . به من ميگفت حسن سبيل !! من آنوقت ها سبيل کت و کلفتی داشتم . بگمانم ارث جناب استالين بود که به ما رسيده بود .!

    گاهگداری که گذارم به " لب آب " می افتاد سری به کبله کيجای ميزدم و يک چای ديشلمه می خوردم و ميرفتم پی کارم .

    کبله کيجای قيافه جالبی داشت . خوش تيپ بود . قد بلند . چشمان تقريبا آبی . پوست روشن . و موهای مجعد کوتاه . سبيلش هم تماشايی بود . خط باريکی بود بين لب و بينی اش .

    موهايش هميشه مرتب و روغن زده بود .لباس هايش هم مرتب و تميز و برازنده اش بود . هيچ شباهتی به لوطی هايی که در فيلم های فارسی ميديديم نداشت .

    يک موقع شايع شد که خانم گوگوش سيصد هزار تومان بدهی بالا آورده است .آنوقت ها سيصد هزار تومان خيلی پول بود . ما که خبر نگار بوديم و لولهنگ مان هم خيلی آب ميگرفت حقوق مان ماهانه چهار صد و چهل تومان بود که با اين پول کلی هم الواتی ميکرديم !!
    روزنامه ها هم کلی سر و صدا کردند که اگر گوگوش اين بدهی را ندهد مجبور است برود زندان . آنوقت ها گوگوش شاه ماهی موسيقی ايران بود . ميليونها هوا خواه و طرفدار داشت .

    يک روز ؛ اسمال کيجای به من زنگ زد و گفت : حسن سبيل ! می توانی يک نوک پا بيايی دفتر ما ؟؟
    گفتيم : آی به چشم کبلايی !!
    شال و کلاه کرديم و رفتيم دفترش لب آب .
    اسمال کيجای در آمد که : حسن سبيل ! لابد شنيده ای که خانم گوگوش سيصد هزار تومان بدهی بالا آورده ؟؟
    گفتيم : آره کبلايی ؛ شنيده ايم .
    گفت : ما حاضريم بدهی خانم گوگوش را بدهيم !!
    گفتيم : جدی ميفرماييد ؟؟ گفت : مگر شوخی هم داريم پدر سگ سگ سبيل !!
    گفتيم : خب ؛ از ما چه کاری ساخته است کبلايی ؟؟
    گفت : هيچی بابا ! توی راديو بگو که کبله کيجای می خواهد بدهی گوگوش را بدهد !

    گفتيم : کبلايی جان ! ما که توی راديو نمی توانيم از اين خبر ها پخش کنيم .اينجور خبر ها را فقط روزنامه ها و مجله های آنچنانی چاپ ميکنند . ( بيچاره نميدانست که خبر های راديو فقط منحصر به گوزيدن اسب شاه و عطسه علياحضرت و والاحضرتها و والا گهر ها و چهار نعل دويدن به سوی دروازه های تمدن بزرگ است )
    گفت : خب ؛ ميگويی چيکار کنم ؟
    گفتيم : کاری ندارد قربان تان برويم ! زنگی به کريم بزنيد بيايد اينجا و يک رپرتاژ آگهی از شما بگيرد و در مجله جوانان چاپ بکند که هزاران خريدار و خواهان دارد .

    کبله کيجای همانجا به کريم زنگ زد و قرار شد من مادر مرده گزارشی از اسمال کيجای واينکه می خواهد سيصد هزار تومان بدهی گوگوش را بدهد تهيه کنم و آقای کبله کيجای هم هزار تومان بسلفد .

    القصه . عکاس روزنامه را آورديم و از جناب کبله کيجای چند تا عکس گرفتيم و گزارش مفصل آنرا هم در مجله جوانان چاپ کرديم .

    يکماهی گذشت و روزنامه اطلاعات يک قبض هزار تومانی برای کريم فرستاد .کريم به من زنگ زد و گفت : حسن جان !اين آش را تو برای ما پخته ای . ميشود بروی سراغ کبله کيجای و اين هزار تومان مان را ازش بگيری ؟؟
    ما هم به کبله کيجای زنگ زديم و داستان را گفتيم .
    گفت : فعلا يکی دو هفته ای صبر کن ! الان توی دست و بالم پول نيست !
    دو هفته ديگر دو باره زنگ زديم .
    گفت : يکی دو هفته ای صبر کن !
    خلاصه اينکه تا بتوانيم يک چک هزار تومانی از کبله کيجای بگيريم جان مان به لب مان رسيد .
    وقتی چک هزار تومانی را ازش گرفتم ؛ خوشحال و خندان به دفتر روزنامه اطلاعات رفتم وچک را روی ميز کريم گذاشتم و گفتم : بفرما ! اين هم چک کبله کيجای !!
    کريم نگاهی به چک انداخت و هوارش در آمد که : مرد حسابی ! اينکه تاريخش برای سه ماه بعد است !!
    سه ماه بعد ؛ خواستيم چک را ببريم بانک .کبله کيجای زنگ زد که : حسن سبيل سگ پدر ! يکوقت نکند چک ما را ببری بانک ها !!!
    گفتيم : آخه کبلايی جان ! اين روزنامه اطلاعات پدر مان را در آورده .پولش را می خواهد .هی برای مان پيغام و پسغام ميفرستد . هی قبض دو قبضه سفارشی ميفرستد .ما هم دست مان تنگ است .

    گفت : حالا يکی دو هفته ای صبر کن !!
    يکی دو هفته ديگر صبر کرديم و ديديم اين چک کبله کيجای برای مان پول شدنی نيست . رفتيم يک فتوکپی از چکش گرفتيم و يک گزارش هم تهيه کرديم و تيتر زديم : مردی که می خواست سيصد هزار تومان بدهی گوگوش را بدهد ؛ چک هزار تومانی اش بر گشت خورد !!

    خواستم گزارش را به مجله جوانان بفرستم .کريم در آمد که : حسن جان ! اگر اين گزارش چاپ بشود ميانه کبلايی با ما بد جوری شکر آب خواهد شد
    گفتم : خب ! ميفرماييد چيکار کنيم ؟؟ روزنامه اطلاعات پولش را می خواهد .ما که نمی توانيم از جيب خودمان بدهيم . می توانيم ؟؟
    کريم ؛ سری خاراند و تلفن را بر داشت و به کبلايی زنگ زد . بعدش تيتری را که من برای گزارشم تهيه کرده بودم برای کبله کيجای خواند .
    وقتی صحبت هايش تمام شد رو به من کرد و گفت : حسن جان ! چک را فردا ببر بانک نقدش کن ..

    ***********************************************************************************

    **اسمال کيجای بعد از انقلاب توسط اوباشان اسلامی تير باران شد

۹ بهمن ۱۳۹۲

شاعران وارثان زمین اند ....

در روسیه بین یک آقای " شعر دوست " و یک آقای "  نثر دوست  " یک بگو مگوی ادبی در میگیرد .
آقای نثر دوست میگوید : شعر چیز مزخرفی است ! یک مشت پرت و پلاست . حرف های بی معنا و صد تا یک غاز آدمهای روانپریش بیمار است . شعر جایی در ادبیات ندارد !
آقای شعر دوست شاعر مسلک میگوید : مزخرف نگو مرد حسابی ! این چه یاوه ای است که بهم میبافی ؟ اگر شعر نباشد زندگی و همه پدیده های هستی بی معنا میشوند . شعر بالاتر و برتر از نثر است . هر خاله خانباجی ماچه الاغی می تواند نثز بنویسد اما سرودن شعر کار هر کسی نیست .شعر یعنی زندگی ؛ یعنی تفسیر جهان . یعنی ذات هستی .
آقای نثر دوست عصبانی میشود و میگوید : داری خزعبلات میگویی آقای شاعر !  شعر یک درد از هزار و یک درد بی درمان بشر را درمان نکرده است . برو تا روز قیامت شعر بگو ؛ آیا کسی میگوید خرت به چند جناب شاعر ؟؟!!شعر یعنی مشتی یاوه !شعر یعنی هذیان های یک روح بیمار ..
آقای شعر دوست پاک از کوره در میرود .چاقویش را در میآورد و آنرا در قلب آقای نثر دوست فرو میکند .
حالا آقای نثر دوست  در گورستان خوابیده است و آقای شعر دوست در زندان ...
- ما خیال میکردیم فقط لس آنجلس است که شاعر چاقو کش تولید میکند حالا معلوم مان شد که روس ها هم از این موهبت عظما ! بی نصیب نمانده اند .
کی بود که میگفت : شاعران وارثان زمین اند ؟
چطور است بگوییم : شاعران چاقو کشان جهان اند ؟ ( البته نه همه شان ! ). ما هم عجب آشی با این حرف هامان برای خودمان پختیم ها !! حالا سر و صدای همه شاعران در خواهد آمد . حضرت باریتعالی خودش بما رحم بفرماید !