دنبال کننده ها

۳ تیر ۱۳۹۲

دودمانی بود و نیست ....

خانه ی بی سقف ما را ؛ آسمانی بود و نیست
بین ما و زندگانی ؛ ریسمانی بود و نیست
پای دیوار جدایی ؛ نردبانی بود و نیست
یک پیاله صبح روشن
یک سبد ابر بهاری
بر سر هر سفره ای ؛ رنگین کمانی بود و نیست
سال باران های تند و فصل تندر های سخت
خانه ی دیروز ما را ؛ ناودانی بود و نیست
سایبانی بر سر و دلدادگانی گرد هم
کنج یک شهر قدیمی
خاندانی
خانمانی
دود مانی
بود و نیست !
ع- میبدی

به درد امشب تان نمی خورد آقا !!

میگویند : آقا نجفی  - ملای کم سواد اما زمانه ساز عصر قاجار - شبی بر سر منبر گفت که :
- دختری دارم عفیفه و نجیبه و پر هنر ؛ میل دارم او را به ازدواج مردی در آورم که چنین و چنان باشد .
آقا  از منبر پایین آمد که یکی از مجلسیان خود را به او رسانید و با اصرار و سماجت میخواست موافقت " آقا " را بگیرد .
آقا نجفی که از اینهمه سماجت ناراحت شده بود سر انجام به او گفت : بسیار خوب ! قبول کردم ؛ اما به درد امشب آقا نمی خورد !!