دنبال کننده ها

۳ مهر ۱۴۰۰

ازداستان های بوینوس آیرس


.آمده بود کنار من نشسته بود . رفیق آرژانتینی ام  سینیور کاپه لتی را میگویم .تابستان ۱۹۸۸ بود 
گفتم : میدانی سینیور کاپه لتی ؟ دارم میروم امریکا
میگوید : امریکا ؟ امریکا برای چی ؟ کی بر میگردی ؟
میگویم : دیگر بر نمیگردم . میروم امریکا آنجا بمانم
میگوید : راست میگویی ؟ میخواهی ما را بگذاری بروی ؟
میگویم : چاره ای ندارم ؛ همه قوم و خویش هایم آنجا هستند . من در بوئنوس آیرس غریب و تنها مانده ام .
میگوید : اینهمه رفیق اینجا داری ؛ خانه و زندگی داری ؛ فروشگاهی به این خوبی داری ؛ میخواهی بروی امریکا که چی بشود ؟میگویم : ببین کاپه لتی جان . در همین دو سه سالی که  این فروشگاه را در بوئنوس آیرس راه انداخته ام  دو بار بمن حمله مسلحانه شده . خودت که میدانی ؛ یکبار آقایان دزدان زدند دخل مان را در آوردند . کم مانده بود کشته بشوم . من دیگر از ماندن در بوئنوس آیرس هراس دارم . باید جانم را بر دارم و در بروم .
میگوید : حالا کی میخواهی بروی ؟
میگویم : دو هفته دیگر
میگوید : پس باید یک روز ناها ری شامی بیایی خانه ما
میگویم : کاپه لتی جان ؛ قربان معرفتت . راضی به زحمتت نیستم به خدا ! یک روز میآیم خانه ات با هم قهوه ای ؛ ماته ای ؛ چیزی میخوریم و گپ میزنیم .
میگوید : نه آقا ! نمیشود ؛ حتما باید ناهار بیایی
دعوتش را قبول میکنم . روز یکشنبه کفش و کلاه میکنم و میروم خانه سینیور کاپه لتی . خانه اش از آن خانه های قدیمی درب و داغان است . میگوید : سی سال است در همین خانه اجاره نشینی میکنم !
همسرش پیر و بیمار است ؛ اما دو سه نوع غذای آرژانتینی درست کرده است و روی میز غذا خوری گذاشته است .
اتاق غذا خوری شان تاریک است .
میگویم : چرا لامپ ها را روشن نمیکنید ؟
میگوید :  خیلی از لامپ ها سوخته اند و ما کسی را  نداریم لامپ های سوخته را عوض کند .
میگویم : لامپ سالم در بساط تان پیدا میشود ؟
میگوید : ده بیست تا لامپ سالم داریم
آستین هایم را بالا میزنم و همه لامپ های سوخته را عوض میکنم . از اتاق خواب شان بگیر تا دستشویی و اتاق نشیمن شان .  خانه شان روشن تر میشود . سینیور کاپه لتی و همسرش از ته دل شان خوشحال میشوند .
وقتی میخواهم خدا حافظی کنم خانم کاپه لتی یک جعبه کوچک کادویی به دستم میدهد . یک مجسمه کوچک برنزی است .
حالا  سال  ها از آن ماجرا گذشته است . مجسمه برنزی خانم کاپه لتی هر روز اینجا در اتاق خوابم بمن چشمک میزند .
هر وقت چشمم به این مجسمه برنزی می افتد بیاد سینیور کاپه لتی می افتم . رفیق شوخ و شنگ هشتاد و چند ساله ام که  همنشین روز های غربت و تنهایی ام در بوئنوس آیرس بود و با شوخی هایش مدام مرا میخندانید .
آه .... چقدر دلم برای سینیور کاپه لتی تنگ شده است . 

پسرک بی ادب

کتاب « زندگی با پیکاسو » را زنی که سالیان سال با پیکاسو زندگی کرد نوشته است . فرانسواز ژیلو.
کتاب به چاپ چهارم که رسید گفتند توقیف!
دلیلش را پرسیدیم .
گفتند : این زن ، زن عقدی پیکاسو نبوده !
چه می توانستیم بگوییم ؟
بررس با حال کتاب به شوخی گفت :
حالا این آقای پیکاسو نمی توانست این خانم را صیغه کند تا کتاب شما هم در بیاید !؟
تمام راه از ارشاد تا خانه را می خندیدم .
——
وقتی انتشارات امیر کبیر تغییر مدیریت داد مرا احضار کردند و گفتند : چون کتاب « زندگی در پیش رو » نوشته ( رومن گاری) خیلی هوا خواه دارد شما بیایید پسرک کتاب را که حرف های بی تربیتی میزند ادب کنید تا کتاب در بیاید !
خب، این خواست عجیبی بود . ترجیح دادم پسرک بی ادب بماند و کتاب در نیاید .
(از حرف های لیلی گلستان )

۲ مهر ۱۴۰۰

غوره انگور شد اکنون


غروب  بر میگشتم  خانه . خسته و غمگین . رسیدم نزدیکی های خانه ام . از کنار تاکستانی گذشتم . خوشه های طلایی انگور زیر نور خورشید شامگاهی میدرخشیدند . شعری از مولانا بیادم آمد :
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را باده انگور کنیم .........
آمدم خانه . پیش از آنکه لباس هایم را عوض کنم یکراست رفتم کتابخانه ام و دیوان شمس را بر داشتم و شعر را یافتم و دو سه بار خواندم و همه اندوه و خستگی از تن و جانم رخت بر کشید :
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
رهنمایان که به فن راهزنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را ، به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنه بد او ، دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم .......
" مولانا "

روز اول مدرسه

(از یاد آوری های جناب فیس بوق)
شب را تا سپیده صبح نخوابیده بودم. قرار بود فردایش برویم مدرسه . برادرم یکی دوسالی از من بزرگتر بود .
صبح ترسان و لرزان راه افتادیم . باران می بارید . یک چتر سیاه گردن کلفت به دست مان دادند و گفتند : بسلامت! حتی یادمان ندادند این چتر لعنتی را چگونه باید ببندیم .راه افتادیم . خانه مان تا مدرسه مان یکساعت راه بود . باید از « کهنه جاده » میرفتیم . کهنه جاده با پستی ها و بلندی هایش . با باغات چای اینسو و آنسویش .
از « عمر سنگ » که رد شدیم باد شدیدی آمد و چترمان را مچاله کرد . یکی دو تا از پره هایش را شکست . حالا بی چتر مانده بودیم . خیس آب شدیم . راه بازگشت هم نداشتیم . باید خودمان را بمدرسه میرساندیم .
مدرسه مان آنجا در لاهیجان کنار ورزشگاه فوتبال بود . پیش از این پرورشگاه کودکان یتیم بود . اسمش پرورشگاه احمد قوام . هر وقت با مادرم از کنار ش رد میشدیم یک مشت کودک هفت هشت ساله را میدیدیم که با موهای تراشیده و لباسهای خاکستری رنگی که بر تن شان زار میزد اینجا و آنجا می پلکیدند . رنگ به چهره نداشتند . بنظرم بیمار میآمدند . مادرم برای شان دلسوزی میکرد و گهگاه اشکی هم میریخت . نمیدانستم چرا ! خودم هم دلم برای شان میسوخت . انگار زندانی های معصومی بودند که راه بجایی نداشتند .
بعد ها پرورشگاه را مدرسه کردند . نام احمد قوام را هم از روی آن برداشتند. احمد قوام ( قوام السلطنه ) دیگر « حضرت اشرف » نبود . دیگر صدر اعظم ممالک محروسه شاهنشاهی نبود . آقای شاه خانه نشین اش کرده بود . آقای شاه از قوام السلطنه می ترسید . سایه اش را با تیر میزد .از مصدق و علی امینی هم می ترسید . هنوز آریامهر نشده بود اما از هرکس که سرش به تنش می ارزید می ترسید . بگمانم خیال میکرد این آدم ها روزی روزگاری می توانند او را از تخت طاووس پایین بکشند . هرگز به خیالش هم نمی رسید روزی روزگاری آخوندک مفلوکی از فراسوی عصر پیشا سنگی خواهد آمد و تاج و تخت و دربار و درگاهش را بر سرش خراب خواهد کرد و ملتی را به در یوزگی خواهد کشاند .
رسیدیم به مدرسه . خیس و آبکشیده . آقای ناظم با چوبی در دست اینسو و آنسو میرفت و نعره میکشید . اسمش آقای مظهری بود . چاق و شلخته . با چشمانی آبی ، و پنجاه کیلو وزن اضافی !
رفتیم توی کلاس. کلاسی با هفت هشت تامیز و نیمکت . با کف چوبی . خاک آلود. کثیف.
گفتند : بنشینید
خواستیم بنشینیم اما جا نبود . چند تایی روی نیمکت ها نشستند . ما مانده بودیم حیران کجا بنشینیم ؟.
آقای مظهری با ترکه انارش نعره زنان از راه رسید . چند ضربه به سرمان کوبید و همچون فرمانده یک پادگان نظامی فرمان نشستن داد . روی همان خاک و خل ها نشستیم . کلاس بوی نا گرفته بود . بوی مردار میداد .
لحظه ای بعد خانم معلم مان از راه رسید . با خودش یک زنبیل عطر بهار نارنج آورد . و من از همان روز و همان لحظه عاشقش شدم

۳۰ شهریور ۱۴۰۰

مستر براون

کلاس هفتم هشتم بودیم . آقای معاف معلم انگلیسی مان بود . کله کوچکی داشت و تنه ای لندهور . کله اش با تنه اش هیچ جور هماهنگی نداشت . آمده بود به ما انگلیسی یاد بدهد . بما گفته بود باید کتاب دایرکت متد Direct Method را خریداری کنیم . رفتیم کتابفروشی آقای سعادتمند . کتاب دایرکت متد را نداشت . گفت سفارش میدهم از تهران بیاورند . یکی دو هفته ای چشم براه ماندیم تا کتاب دست مان رسید . کتاب جیبی کوچکی بود به رنگ زرد و با کاغذ کاهی .یکی دوماه طول کشید تا حروف انگلیسی آموختیم . البته با تلفظ غلط .
وسط های زمستان بود که آقای معاف تصمیم گرفت از روی کتاب دایرکت متد بما انگلیسی یاد بدهد . میآمد ته کلاس گوشه ای می نشست و بما میگفت بخوان . تا دم دمای امتحان آخر سال فقط چهار پنج جمله اش را یاد گرفته بودیم .
شش ماه طول کشید تا یاد گرفتیم مستر براون دست زن و بچه اش را گرفته است و سوار ترن شده است و راهی کنار دریا شده است و پنجره ترن را باز کرده است تا هوای تازه ای استنشاق بفرماید !
ما در آن عالم نوجوانی چقدر دل مان میخواست کاشکی می توانستیم همراه شان برویم کنار دریا دست دختران مستر براون را بگیریم و برویم توی آب و با آنها آب بازی کنیم.
تابستان آمد و ما شب ها خواب دختران آقای مستر براون را میدیدیم و در عالم خیال با آنها در آبهای نیلگون دریا غوطه میزدیم !
تعطیلات تابستان که تمام شد رفتیم کلاس نهم. آقای معاف همچنان معلم انگلیسی مان بود .دوباره شروع کردیم با مستر براون و دو تا دختر هایش رفتن به کنار دریا. کلاس نهم را تمام کردیم . آقای براون همچنان گرمش بود و پنجره ترن را باز کرده بود .
کلاس دهم و یازدهم و دوازدهم را هم تمام کردیم اما این مستر براون بیچاره هنوز به ساحل نرسیده بود . همچنان هوا گرم بود و پنجره های ترن هم همچنان باز مانده بود . دختر هایش لابد شوهر کرده بودند و دیگر در رویاهای شبانه مان جایی نداشتند .
خلاصه کلام اینکه اگر ما چهل سال امریکا هستیم اما هنوز دو کلام انگلیسی یاد نگرفته ایم همه اش تقصیر این مستر براون لاکردار است .
خدا ترا نبخشد و نیامرزد ای مستر براون که نگذاشتی ما با آن دوتا دختر تپلی موطلایی ات بیاییم کنار دریا و گرگم به هوا بازی کنیم و چهار کلام انگلیسی یاد بگیریم !

۲۹ شهریور ۱۴۰۰

آستان مقدس امامزاده غریب

گفتند : معجزه شده است !
گفتیم: معجزه ؟ چه معجزه ای ؟ کجا؟
گفتند : در لولمان. آنجا درختی است که می گرید . اشک می ریزد ! بیماران را هم شفا می‌دهد .به کوران بینایی می بخشد ! تاکنون چند کور مادر زاد هم شفا گرفته و بینا شده اند !
ضبط صوت مان را بر داشتیم رفتیم لولمان . عکاس مان را هم با خودمان بردیم .
بگمانم هشت ده سالی پیش از آن انقلاب نکبتی بود . همان سالهایی که گویا چهار نعل بسوی دروازه های تمدن بزرگ می تاختیم !
رفتیم آنجا. دیدیم صدها و هزاران نفر در هم میلولند . زن و مرد و پیر و جوان .
گفتیم : چه خبر است ؟
گفتند : معجزه شده است آقا !
گفتیم : چه معجزه ای قربان !؟
گفتند : اینجا درختی است که گریه میکند ؟
پرسیدیم : چه میکند ؟
گفتند : گریه میکند آقا !
جمعیت را شکافتیم و خودمان را به همان جایی که درخت گریان بود رساندیم . هرچه نگاه کردیم درختی ندیدیم
پرسیدیم : پس کجاست آن درخت گریان معجزه ساز ؟
تنه درختی را نشانم دادند که صد ها زن و مرد در میان گل و لای خوابیده بودند و ریسمانی به گردن خود آویخته و یک سر ریسمان را به آن تنه مقدس بسته بودندو از آن تنه نیمه جان شفای درد های شان را میخواستند
پرسیدیم : پس شاخ و بارش کجاست ؟
گفتند : مومنان آمدند و شاخ و بارش را بعنوان تبرک بریدند و با خود بردند
نیست اندر جهان ز من بشنو
هیچ دردی چو درد نادانی
پرسیدیم : پس معجزه اش کو ؟
دو سه آدم زهوار در رفته مافنگی گل آلود را نشانم دادند و گفتند : اینها قبلا کر و شل وکور بوده اند اما انفاس قدسی همین درخت مقدس آنان را شفا داده است !!
بر گشتیم رشت . رفتیم اداره کشاورزی .رفتیم اداره حفظ نباتات . یک مهندس کشاورزی را پیدا کردیم و پرسیدیم : داستان این درخت گریان چیست ؟
پاسخش اینکه این درخت از خانواده Albiziaاست و حشراتی که با چشم غیر مسلح دیده نمی‌شوند برگ های آنرا میخورند و فضولاتش را بگونه قطراتی بسیار ریز فرو میریزند
آمدیم رادیو . خواستیم خبرش را پخش کنیم . خواستیم به مردم بگوییم ای خلایق! آن اشکی که از آن درخت مقدس فرو میریزد هیچ نیست مگر فضولات حشراتی نامریی!
مدیر کل مان - مرحوم منوچهر گلسرخی- مرا به دفترش خواست و گفت :میدانی پخش چنین خبری چه ولوله و هیاهو و جنجالی راه خواهد انداخت ؟ هیچ میدانی که مومنان و ملایان ممکن است بیایند واین ساختمان را بر سرمان خراب کنند؟
ما از ترس مومنان از خیر پخش خبر گذشتیم اما یکی دو ماه بعد وقتی از رشت به لاهیجان میرفتیم می دیدیم همانجا یک امامزاده ای روییده است با گنبد و بارگاه و شجره نامه و یک عالمه هم زلم زیمبو و نامش هم آستان مقدس امامزاده سید غریب !
و همه اینها ده سال پیش از آن انقلاب نکبتی بود .
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

چه خدایی !

از میان میلیون ها جانوری که در زمین و دریا و اقیانوس زیست میکنند ، هیچ جانوری به درندگی اشرف مخلوقات نیست .
هیچ جانور و درنده و خزنده و پرنده ای - جز انسان - هرگز در طول هزاره ها ، خدایی نیافرید و آب و هوا و عرش و کهکشان و خاک و افلاک را به دودها ی زهر آگین آن نیالود .
و حیرتا که چنین جانوری خود را اشرف مخلوقات هم میداند :
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست.....
کنگره عرش ؟ بقول فرنگی ها : آر یو کیدینگ ؟
Are you kidding me ?

مرا پرسی که چونی ؟

پریروزها یکی از من پرسیده بود : روزگار چگونه میگذرانی؟
گفتم :شنبه و یکشنبه و دو شنبه با عیال میرویم خرید . سه شنبه و چهار شنبه میرویم نصف شان را پس میدهیم .
پنجشنبه و جمعه هم یا پیش دندانپزشکیم ، یا خدمت چشم پزشک شرفیاب شده ایم ، یا به زیارت گوش پزشک ! رفته ایم یا در آزمایشگاهیم یا در داروخانه ایم یا در صف واکسن های جور واجور
تازگی ها هم فهمیده ایم چرا فردوسی عزیزمان میگفته است : مصیبت بود پیری و نیستی .
May be a cartoon