حمید مصدق صدای جوانی ما بود و ما با او همنوا بودیم . صدایش هنوز با ماست که می خواند :
چه کسی می خواهد ؛ من و تو ما نشویم ؟
خانه اش ویران باد "
اکنون ؛ او را - و شاید همنسلان خود را - از ورای شعر " از ما به مهربانی یاد آرید " می بینیم . نسلی که کاری اگر کرد پر از خطاهای معصومانه بود . و آرزویی اگر داشت آرزوی بزرگ بهروزی و سر بلندی ایران و ایرانی بود .
این نسل - نسل من - بهر حال ؛ کامیاب نبود و اکنون به نسلی که بالیده است چشم امید دوخته است .
حمید مصدق در این شعر امید های در هم شکسته روندگان را به امیدواری های شور انگیز آمدگان و آیندگان پیوند زده است :
از ما به مهربانی یاد آرید ....
از ما ؛ چنانکه باید و شاید
کاری نرفته است .
اینک که پای رفتن مان نیست
بی تاب و بی توان
-یعنی که تاب نیست ؛ توان نیست -
هنگام بر گذشت مان نزدیک است
دیگر زمان ماندمان نیست
تنها چشم امید ما به شما مانده ست
ای سرو های سبز جوان
ای جنگل بزرگ جوانان سرو قد .
گفتیم با بطالت پدر از بیم
بیعت نمیکنیم - و نکردیم -
اما ؛ بر جمع ما چه رفت
که مفتون شدیم و راه ؛ راندیم بر تباه
دیدیم ؛ اینجا نه رستگاری ؛ که هول زار تباهی بود .
پایان سر براهی
آری ؛ دریغ ؛ عقربه ساعت زمان
راهی به بازگشت ندارد .
اینک رسیده ساعت ما
تنها ؛ چشم امید ما به شما مانده ست
ای سرو های جوان
ای جنگل بزرگ جوانان
تا استوار تر بر آیید
و همصدا بسرایید :
" ما سرو های سبز جوانیم
در چار فصل سال
سر سبز و سر فراز میمانیم "
چشم امید ما به شما مانده ست
گر ابر های تیره سفر کردند
و نور روشن فردا را دیدید
از ما به مهربانی یاد آرید
از ما که در تمام شب عمر
در جستجوی نور سحر پرسه میزدیم
در خاطر آرزوی ما را بسپارید
از ما به مهربانی یاد آرید .