دنبال کننده ها

۱ مهر ۱۳۸۸

اعليحضرت قدر قدرت در پاريس .

رييس تشريفات وزارت خارجه فرانسه _ آقای PAOLI_ که در زمان ناصر الدين شاه قاجار ؛ ماموريت پذيرايی از شاهان و شاهزادگانی را به عهده داشت که به فرانسه سفر ميکردند ؛ کتابی دارد بنام " اعليحضرت ها " .
او در اين کتاب ؛ ضمن توصيف رفتار های کودکانه مظفر الدين شاه ؛ اشاره ای هم به مسافرت ناصر الدين شاه به فرانسه ميکند و می نويسد :
اين پادشاه هنگام اقامت در پاريس ؛ انتظار داشت فرامين و توقعات بيجای او بدون چون و چرا اجرا شود . بر همين اساس ؛ روزی که در مراسم اجرای حکم اعدام مجرمی به ميدان اعدام آمده بود ؛ به محض اينکه چشمش به محکوم افتاد دلش سوخت و با لحنی آمرانه گفت : اين نه ! آن يکی !
و با اشاره دست دادستان دادگاه را که برای اجرای تشريفات اعدام آمده بود به ماموران نشان داد و اصرار هم ورزيد که دادستان را بجای مرد محکوم بمرگ اعدام کنند .!!

پاولی ؛ پس از آشنايی با مظفر الدين شاه ؛ دريافت که اين پادشاه همچون کودکی دوازده ساله است که همان سادگی و اعجاب و کنجکاوی کودکان را دارد .
او می نويسد : مظفر الدين شاه به آسانی از هر چيز می ترسيد و بطور عجيبی دچار وحشت ميشد . بهمين سبب هميشه يک طپانچه در جيب شلوار خود داشت ولی هيچوقت آنرا شليک نکرده بود .
مظفر الدين شاه در يکی از سفر هايش به پاريس ؛ وقتيکه از تئاتر خارج ميشد به يکی از همراهان خود دستور داد که پيشاپيش او با طپانچه لخت حرکت کند و لوله آنرا رو به جمعيتی که برای تماشا در خيابان ايستاده بودند بگيرد .
اعليحضرت قدر قدرت در مدت اقامت خود در فرانسه هرگز حاضر نشد بالای برج ايفل برود چرا که از بلندی می ترسيد .

پاولی ؛ چند صفحه بعد می نويسد :
يک روز بعد از ظهر که در " بوا دو بولنی " می گشتيم ؛ مظفر الدين شاه محلی را در نزديکی درياچه پسنديد و امر داد تا کالسکه ها توقف کنند تا شاه از مناظر اطراف و اشخاص چند عکس فوری بگيرد . همه پايين آمديم . قدری دور تر ؛ چند خانم بسيار آراسته بدون آنکه بما اعتنايی کنند مشغول صحبت بودند .با وجوديکه آنها را به هيچوجه نمی شناختم نزديک رفتم و با کمال عذر خواهی تقاضای شاهانه را به اطلاع شان رساندم . آنها هم اين دعوت را با محبت پذيرفتند . شاه از ايشان عکسی بر داشت و تبسمی کرد و چون کار عکاسی تمام شد مرا پيش خواند و گفت : پاولی ! عجب خانم های دلربای زيبايی هستند ؛ برو به آنها بگو با من بيايند تهران !!
من هر چه فصاحت و عبارت پردازی در چنته خود داشتم بکار بردم تا به شاهنشاه قدر قدرت بفهمانم که در فرانسه يک زن را نمی توان به آسانی مثل يک پيانو يا يک اتومبيل به تهران برد و با ادای اين جمله که " من اين را ميخرم " کار را تمام کرد .

۳۱ شهریور ۱۳۸۸


خانه‌ام آتش گرفته است


سروده‌ای از مهدی اخوان ثالث



خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد اين آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده‌های‌ام تلخ
و خروش گريه‌ام ناشاد
از دورن خسته‌ی سوزان
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
هم‌چنان می‌سوزد اين آتش
نقش‌هايی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هايی را كه پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بيماری
از فراز بام‌هاشان ، شاد
دشمنان‌ام موذيانه خنده‌های فتح‌شان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه اين مُشَبّك شب
من به هر سو می‌دوم
گريان ازين بيداد
می‌كنم فرياد‌، ای فرياد! ای فرياد!
وای بر من، همچنان می‌سوزد اين آتش
آن‌چه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آن‌چه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را می‌كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه می‌داند كه بود من شود نابود
خفته‌اند اين مهربان همسايگان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاكستر
وای، آيا هيچ سر بر می‌كُنند از خواب؟
مهربان همسايگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !