دنبال کننده ها

۲۶ شهریور ۱۴۰۱

دعوا با آقای داستین هافمن

آقا ! دیشب یک دعوایی با این آقای داستین هافمن راه انداختیم آن سرش نا پیدا .
رفته بودیم تماشای یکی از فیلم هایش . خودش هم آنجا بود . آقای سیلوستر استالونه هم آنجا بود . یک ساختمان زهوار در رفته ای بود با پنجره هایی چوبی به رنگ سرمه ای تند . عینهو خانه های افغانستان . دو تایی شان رفته بودند توی آشپزخانه چیزی بخورند .
رفتم دم پنجره آشپزخانه گفتم آقای داستین هافمن با شما حرفی دارم . آقای سیلوستر استالونه رفت طرف یخچال نوشابه ای بر دارد . دستش را گرفتم و گفتم : آقا ! شما هم باش می خواهم شاهد باشی!
آقای داستین هافمن آمد جلو . گفتم : آقا ! من حسن بن نوروزعلی هستم . چهل سال است امریکا هستم . میخواستم بپرسم چرا آمدی در چنین فیلم مزخرفی بازی کردی؟
بعدش با خشم و هیجان گفتم : ببین آقا ! ما شما را دوست داریم . شما هنرپیشه محبوب ما هستی ، چرا آمدی توی چنین فیلم کثافتی هنر نمایی کردی؟
یادم نیست آقای داستین هافمن چه توضیحی داد . میدانم چند دقیقه ای برایم توضیح میداد . آنقدر عصبانی بودم که حرف هایش را نمی شنیدم . از عصبانیت تنم میلرزید .
گفتم: ببین آقا جان ! توی مملکت من هشتاد در صد مردم ما بیسوادند ! منظورم این است عقل ندارند ! هرسال دو بار انقلاب میکنند .اما هر روز اوضاع احوال شان قاراشمیش تر میشود . در چنین هنگامه ای فیلمسازان ما یکی دوتا فیلم خاله زنکی میسازند . مردم میروند این فیلم های خاله زنکی را می بینند . اینجور فیلم های آبگوشتی را دوست دارند . وقتی این فیلم ها خوب فروش رفت فیلمسازان از پولی که بدست میآورند فیلم دیگری میسازند که میآید امریکا جایزه اسکار می‌گیرد . شما که به چنین پول هایی احتیاج نداری . چرا آمدی توی چنین فیلم مزخرفی بازی کردی؟
تازه داشتم خودم را برای یک بزن بزن حسابی آماده میکردم که زنم بیدارم کرد و گفت : چت شده ؟ با کی دعوا میکردی؟!

شاعر مسلمان چینی

آقا! ما امروز یک شعر بسیار بسیار زیبا از یک شاعر مسلمان چینی خواندیم حظ کردیم .
آدمیزاد چینی باشد مسلمان باشد شاعر هم باشد دیگر نور علی نور است به خودا !
پس این آقایان مائوتسه تونگ و لیو شائوچی و نمیدانم چینگ چیان ریزو درشت دیگر اینهمه سال به چه کاری مشغول بودند وچه غلطی میکردند که ما هنوز در ممالک محروسه چین و ماچین مسلمان داریم ؛ آنهم شاعر مسلمان ؟
حالا یقه ام را نگیرید که آقا! بیا این شعر را برای مان ترجمه کن . مگر من خودم حالیم شد چی گفته ؟
مگر شما قرآن میخوانید حالی تان میشود چه میخوانید؟
مگر وقتی دعای ندبه و دعای فرج و دعای وحشت و نمیدانم هزار جور ورد و دعا میخوانید میدانید چه شکری میل میفرمایید؟
وقتی ملای محله تان بالای منبر به زبان تازی ها بشما دشنام میدهد و شما همینطور گله گله اشک میریزیدو به پیشانی تان میکوبید هرگز خواسته اید بدانید چه گفته است و چه میگوید؟
پس چطور است از من میخواهید این شعر لطیف و ظریف چینی را برای تان ترجمه کنم ؟آخر پدر آمرزیده ها ! مگر من چینی میدانم؟
مگر ملای محله تان عربی میداند؟مگر اومیداند چه چیزی بلغور میکند؟
مگر وقتی بابا بزرگ تان به رحمت خدا میرود و آقای ملا باشی توی قبر پای لحد گوشش را می‌گیرد و یا عبدالله ابن عبدالله میخواندو سوره نسا را زیر گوشش زمزمه میکند هیچ بنده خدایی میداند چه میگوید ؟
دست بر دارید آقا ! این شعر زیبای چینی را بخوانید حظ کنید !
اجرتان هم با آقای کون چون تانک
近代汉语是古代汉语
与现代汉语之间以
早期白话文献为代表的汉语。
《水浒传》《西游记》等书所
用语言即为近代汉语。來源請求
其实,像《二十年目睹之怪现状》的清代小

The 22-year-old Iranian woman was beaten to death by the hijab police in Tehran for not wearing an Islamic hijab.
May be a cartoon of text

قهرمان وطنی

ابو مسلم خراسانی که خلافت امویان را بر انداخت و عباسیان را بجای شان نشاند در نوزده سالگی به فرمان ابراهیم امام زمام امور خراسان بزرگ را بدست گرفت . او هنگامیکه به دستور منصور دومین خلیفه عباسی بقتل رسید فقط 36 سال داشت . ابومسلم در هفده سالی که بر خر مراد سوار بود بین سیصد تا ششصد هزار نفر از ایرانیان مخالف خود را کشت ....
- لابد اگر عمری به درازای عمر امام خمینی میداشت دستکم یکی دو میلیون نفر را به دیار نیستی میفرستاد ..!
همین آقای قهرمان ملی! وقتیکه ازدواج کرد و عروس را سوار بر اسب بخانه اش آوردند زین اسب را آتش زد و اسب را کشت تا مرد دیگری بر آن ننشیند

نوا جونی در نیویورک

نوا جونی در نیویورک

آقای والتر و آقای پروفسور

آقای والتر مرد ، یا بقول شیرازی ها به رحمت خدا رفت .
آقای مهندس والتر بازنشسته راه آهن بود . آدم بی سر و صدایی بود . آهسته میآمد و آهسته میرفت که گربه شاخش نزند .
گاهی میآمد سراغم و با من در باره ایران و امریکا وچین و ماچین بحث میکرد . بمن میگفت آقای پروفسور !
آقای والتر نه زنی داشت نه بچه ای ،خانه کوچکی داشت که بگمانم در عهد آقای نیکسون خریده بود . یک شورلت امپالای سرمه ای رنگ هم داشت که سالی ماهی دو سه دقیقه ای سوارش میشد. هنوز پلاستیک های روی صندلی اش را نکنده بود .
آقای والتر کلکسیون اسکناس های هزار دلاری داشت. نه یکی نه دو تا ، صد ها .نمیدانم مربوط به چه سالی بود چون دیگر اسکناس های هزار دلاری در امریکا چاپ نمیشود . دو تا آلبوم قدیمی داشت که اسکناس ها را در آنها چسبانده بود .
آقای والتر نه رستوران میرفت ، نه اهل مسافرت بود ، نه سینما میرفت . نه اهل رفیق بازی بود ، خرج و مخارجی نداشت . قسط خانه نداشت . قسط ماشین نداشت . صبحها قهوه ای میخورد و میآمد بیرون ، یکی دو سه ساعتی قدم میزد و بر میگشت خانه .عصر ها هم همینطور . همیشه خدا یک پیراهن سرمه ای و یک بلوز نازک سرمه ای به تن داشت . در گرما و سرما و تابستان و زمستان .
آقای والتر سه چهار سال پیش سرطان گرفته بود .نمیدانم چه سرطانی . کارش به بیمارستان و جراحی کشیده بود . وقتی آمد بیرون دیگر نای راه رفتن نداشت . لاغر تر و فرسوده تر شده بود .
یک روز رفتم دیدنش . یک گلدان گل هم برایش بردم . حالش بهتر شده بود .تا مرا دید گل از گلش باز شد و گفت : آقای پروفسور ! چه خوب شد که آمدی. برایم قهوه آورد . نشستیم قهوه خوردیم و گپ زدیم .
والتر میخواست وصیت نامه بنویسد . پرسید کسی را میشناسی اینکاره باشد ؟
گفتم : اتفاقا وکیلی را میشناسم که اینکاره است
گفت : بفرستش سراغم
آقای والتر به رحمت خدا رفته است . وکیلش بمن زنگ زده است و خبر مرگش را داده است .
آقای والتر زن و بچه نداشت . کس و کاری نداشت .
همه دارایی اش را به مرکز سرطان شناسی دانشگاه استانفورد بخشیده است . بیش از یک میلیون دلار .
روحت شاد آقای والتر که به بهشت و دوزخ و اجر اخروی و حوران بهشتی هفتاد ذرعی اعتقادی نداشتی . روحت شاد رفیق خوب من .

هیولا

این هیولا را می بینید ؟خیال میکنید آفتابه دار مسجد سپهسالار است ؟
خیال میکنید دلقکی است که آمده است بچه ها را بترساند ؟
خیال میکنید اکبر آقای قصاب است که در محله تیر دوقلو جگرکی داشته ؟
خیر . ایشان سردار اسلام وزیر پیشین نفت و وزیر راه و ترابری مملکت شماست !
این همان یابویی است که وقتی توسط « رییس القاتلین» به مجلس یابوها یا همان« مجمع السارقین» بعنوان وزیرراه و ترابری معرفی شد خیال میکرد نامزد وزارت نفت است و نیم ساعت در باب طرح ده ماده ای ویژه ای که برای وزارت نفت داشت فرمایشات فرمود تا اینکه فریاد اعتراض یابوهای مجلس نشین به آسمان رفت که : ای یابو ! تو بعنوان وزیر راه و ترابری معرفی شده ای نه وزیر نفت !
شما که چهل و سه سال پیش توی خیابان ها راه افتاده و حنجره تان را پاره میکردید و فریاد میزدید « این مباد آن باد » آیا هرگز در کابوس هایتان هم می توانستید تصور کنید که روزی روزگاری چنین « زاغ سار اهرمن چهره » ای وزیر نفت شما و ابلیس خونخواری با پنج کلاس سواد رییس جمهور مملکت تان باشد ؟
شما را به خدا اگر روزی روزگاری به سرتان زد و خواستید دوباره انقلاب کنید کمی دور و برتان را نگاه کنید مبادا سگی ،الاغی ،گرازی ، خوکی ، خنزیری بخواهد بار دیگر بر گرده تان سوار بشود و خون تان را بمکد
از ما گفتن بود ، فردا نگویید نگفته بودید !
May be an image of 1 person and text

۲۳ شهریور ۱۴۰۱

چهره های ماندگار

علامه دهخدا و محمد علی جمالزاده دو چهره ماندگار تاریخ ایران
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 09 14 2022 Wed

نوا جونی در نیویورک

نوا جونی با مامانش رفته نیویورک. اولین بار است که نوا جونی به نیویورک میرود . برایش تجربه خوبی خواهد بود .
بابا بزرگ و آرشی جونی را با خودشان نبرده اند . گفته اند مادر و دختر میخواهند تنها باشند . آرشی جونی امروز صبح کمی اوقات تلخی کرد و با اخم و تخم راهی مدرسه شد . قرار است بابا بزرگ و آرشی جونی فوریه آینده برویم مکزیک . البته نوا جونی هم همراه ما خواهد بود . مگر میشود بدون نوا جونی جایی رفت ؟
ده دوازده سال پیش که همراه دخترم برای اولین بار نیویورک رفته بودیم من با دیدن آسمانخراش هایش با خودم میگفتم : خدایا ! اینجا دیگر کجاست ؟ این آسمانخراش ها را چطوری ساخته اند ؟ همیشه هم گفته ام کسیکه نیویورک را ندیده باشد انگار امریکا را ندیده است. سانفرانسیسکو در برابر نیویورک دهکده ای بنظر میآید .
من نیویورک را بسیار دوست میدارم اما نمی توانم در چنان شهری زندگی کنم . ما دهاتی های امریکایی هستیم !نیویورک جای ما نیست. اما دلم برای تئاتر های برادوی تنگ میشود . نمایش کمدی رمانتیک موزیکال Hairspray رادر نیویورک دیدم و دلم میخواهد باز هم بروم آنجا نمایش های دیگر را ببینم

۲۱ شهریور ۱۴۰۱

ای آزادی

میخواستم بروم چندگالن آب آشامیدنی برای خانه مان بخرم. سوار اتومبیلم شدم وراه افتادم . پای چراغ قرمز یادم افتاد تلفنم را توی خانه جا گذاشته ام . خواستم برگردم اما خیابان طوری بود که میبایست سه چهار تا چهار راه را رد کنم تا بتوانم دور بزنم .دل به دریا زدم و به خودم گفتم : اگر چه بقول قدیمی ها خلایق بنده حاجات خویش اند اما بی خیال داداش ! تلفن را میخواهی چیکار ؟ نه شب از این دراز تر میشود نه مبارک از این سیاه تر ! نه زمستان خدا به آسمان میماند نه مالیات دولت به زمین ! نیت خیر مگردان که مبارک فالی است !
اما یک دلهره ای به جانم افتاده بود. هی به خودم میگفتم هر جا خرس است جای ترس است .اگر ماشین عیب و علتی پیدا کرد چیکار باید بکنم ؟ اگر یک راننده مست و پاتیلی از پشت به ماشینم کوبید چطوری باید پلیس را خبر کنم ؟ اگر قند خونم بالا رفت و احتیاج به آمبولانس داشتم چه خاکی باید توی سرم بریزم ؟اگر زنم با من کارفوری فوتی داشت چطوری می تواند با من تماس بگیرد ؟
توی همین هول و ولا خودم را رساندم کاسکو . البته جانم به لبم رسید تا خودم را رساندم آنجا . طوری رانندگی میکردم انگار همین دیروز پریروز گواهینامه رانندگی گرفته ام . انگار از کوچه نسیه خور ها میگذرم. چهار چشمی چهار طرفم را می پاییدم نکند اتفاقی بیفتد .
جان به سر شدم تا برگشتم خانه . وقتی بسلامت به خانه رسیدم انگار همه نعمات جهان را بمن هدیه داده اند .
راستی. آنوقت ها که این تلفن های لعنتی نبود چطوری آدرس این و آن را پیدا میکردیم ؟ اگر ماشین مان وسط بزرگراه از کار می افتاد چه کسی به دادمان میرسید ؟
آنوقت ها راحت تر بودیم یا الان ؟
عجب بلایی شده است این تلفن همراه !
ای آزادی ، خجسته آزادی ! کجایی؟
When the phone was tied with a wire
Humans were Free
May be an image of phone and text that says '890 When the phone was tied with a wire- CAMOUF Humans were free.. Br'