دنبال کننده ها

۳ مرداد ۱۳۹۸


گرین کارت
بیست و چند سال پیش بود . خواهر زن مان با شوهر و سه تا بچه قد و نیمقدش با یک ویزای توریستی شش ماهه آمده بود ینگه دنیا .
پس از سه چها روز آمدند و گفتند دیگر نمیخواهیم بر گردیم ایران .
گفتیم : پدر آمرزیده ها ! پدرتان خوب ! مادرتان خوب ! آخر میخواهید اینجا بمانید که چه بشود ؟ مگر مرده شورش به رحمت خدا رفته است ؟ میدانید زندگی در غربت آنهم با سه تا بچه قد و نیمقد یعنی چه ؟ مگر از جان تان سیر شده اید ؟
گفتند : نه خیر آقا ! ما ایران رفتنی نیستیم ! دیگر به آن نیرنگستان آریایی اسلامی بر نمیگردیم ! خدا هم ارحم الراحمین است و سرما را قدر بالا پوش و برف را قدر بام آدم میدهد ! در دنیا هم همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد !
به خودمان گفتیم : ای آقا ! از قدیم گفته اند با پول میشود روی سبیل شاه نقاره زد ! بنا بر این رفتیم پنجهزار دلار دادیم برای شان وکیل گرفتیم تا شاید بتوانند گرین کارت بگیرند و اینجا ماندگار بشوند
رفتیم و آمدیم و رفتیم و آمدیم و هزار جور دروغ و دبنگ سر هم کردیم و برای شان یک پرونده پناهندگی درست کردیم به این کلفتی!
وکیل مان از آن وکیل های دبنگ ینگه دنیایی بود که اخ و تف را به هوای سکه بیست و پنج سنتی از زمین بر میداشت و بو میکشید !
یک روز بما گفتند فلان روز و فلان ساعت باید در دادگاه باشید . کجا ؟ سانفرانسیسکو.
فلان روز و فلان ساعت نیمه های شب بیدار شدیم و از ترس اینکه نکند در گردنه خر بگیران گیر بیفتیم ساعت چهار صبح ریسه شدیم و رفتیم دادگاه .
ساعت هشت صبح وکیل مان با یک کیف گنده و یک پرونده به قطر شکم بابای مرحومش از راه رسید و یکراست آمد سراغ ما ، ما هم چاق سلامتی مختصری کردیم و گفتیم اجازه میفرمایید برویم داخل دادگاه بلخ ؟!
آقای وکیل سری جنباندند و گفتند : دسته چک تان همراه تان است ؟
گفتیم : بله ! چطور مگر ؟
فرمودند :برادری مان بجا ، جو بده آلو زرد ببر ! علی الحساب یک چک سه هزار دلاری بنویسید بدهید دست مان!
گفتیم :برای چه ؟ مگر شما قبلا پنجهزار دلار از ما نگرفته اید ؟
قیافه حق به جانبی گرفتند و فرمودند : آن پنجهزار دلار بابت تشکیل پرونده و کارهای مقدماتی است ! سه هزار دلار را بابت حضورم در دادگاه می سلفید . خلاصه اینکه چنان بازی « باجی خیرم ده » راه انداخت که بیا و تماشا کن .
ما هم پس از مختصری چک و چانه زدن های آبا اجدادی عصبانی شدیم و گفتیم : اصلا آقا! ما وکیل نمیخواهیم ! برو گمشو مرتیکه الدنگ !ظل عالی لایزال !
نوبت مان رسید و رفتیم داخل دادگاه . چشم تان روز بد نبیند ، دیدیم یک آقای اخمالوی عنق منکسره ای با ردای قاضیگری عینهو شمر ذی الجوشن آن بالا نشسته است و با آن چشم های ورقلمبیده ازرق شامی اش چنان چپ چپ نگاه مان میکند که پنداری ما پسر خاله مرحوم مغفور صدام حسین هستیم. توی دل مان گفتیم : یا امامزاده بیژن ادرکنی!
بقول بیهقی از دست و پای بمردیم اما به روی مبارک خودمان نیاوردیم و با قامتی افراشته و تبختر رفتیم نشستیم پشت میز وکیلان .
آقای قاضی القضات نگاهی بما انداختند و فرمودند : : شما؟
عرض کردیم : حسن بن نوروزعلی از فرزندان علیامخدره مکرمه حضرت حوا و جناب آدم!
فرمودند : وکیل هستید ؟
عرض کردیم : خیر عالیجناب !
فرمودند : چیکاره هستید ؟
عرض کردیم : قلم به مفت !
فرمودند :
قلم به مفت دیگر چیست ؟
عرض کردیم :
نان خودمان را میخوریم حلیم حاجی عباس را به هم میزنیم و تنها هنر مان هم دشمن تراشی برای خودمان و هفت پشت مان است !
فرمودند : این خانم چه نسبتی با شما دارند ؟
عرض کردیم : خواهر عیال ماست عالیجناب!
در این حیص و بیص خواهر زن مان شروع کرد به آبغوره گرفتن.
آقای قاضی القضات پرسید : چرا ایشان گریه می‌کنند؟
عرض کردیم : مادرشان همین دیروز فوت کرده اند . بقای عمر شما باشد عالیجناب!
آقای قاضی القضات تسلیتی گفتند وپرسیدند : چرا برای شان وکیل نگرفته اید ؟
عرض کردیم : گرفتیم عالیجناب، آنهم چه وکیلی ! پنجهزار دلار هم دادیم !بعد ماجرای وکیل گرفتن مان را با آب و تاب برای جناب قاضی القضات شرح دادیم.
جناب قاضی القضات پس از شنیدن سخنرانی بالا بلند مان کشوی میزشان را باز کردند و ورقه کاغذی را بیرون کشیدند و آنرا بدستمان دادند و فرمودند :چون شما درس حقوق نخوانده اید نمیتوانید از خواهر زن تان بخوبی دفاع کنید ، آن کاغذی را که به دست تان داده ام اسامی وکیلانی است که بدون دریافت کارمزد می توانند از پرونده شما دفاع کنند ، بروید با یکی از آنها تماس بگیرید و سه ماه دیگر دو باره فلان روز و فلان ساعت بیایید دادگاه .
ما هم رفتیم با یکی از آنها تماس گرفتیم و پس از برو بیا های چند روزه و چند باره پرونده تازه ای تشکیل دادیم و سه ماه بعد رفتیم خدمت جناب قاضی القضات . این بار دل توی دل مان نبود که نکند جناب شمر ذی الجوشن دست مان را توی حنا بگذارد و جواب منفی بدهد
پس از نیم ساعت گفتگوو مقداری هم خنده و شوخی ، برای خواهر زن جان مان گرین کارت گرفتیم و آنها رفتند پی کار و زندگی خودشان و ما هم رفتیم پی دلی دلی خواندن مان !
. به همین سادگی
البته آنوقت ها هنوز آقای دانولد ترامپ یک تاجر ورشکسته بودند و اینجوری آب در خوابگه مورچگان نینداخته بودند

۱ مرداد ۱۳۹۸

این زبان لعنتی
آقا! ما توی بد انشر منشری گیر افتاده ایم .
زبان مادری مان لاهیجانی است ، زبانی است که با زبانهای رشتی و ترکی و تاتی و تالشی تفاوت دارد
در هفت سالگی رفتیم مدرسه تا از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزیم شاید بتوانیم بعد تر ها خر خودمان را از پل بجهانیم !
لاجرم با زبان فارسی آشنا شدیم . منتها فارسی حرف زدن مان با لهجه لاهیجانی است !
بعد ها رفتیم دانشگاه تبریز تا سری توی سر ها در بیاوریم و استاد بشویم ! آنجا هفت هشت سال عمر گرانمایه را صرف ضربا ضربوا کردیم و خیال میکردیم پیزری لای پالان مان میگذارند و شاید - به فضل الهی - وزیری ، وکیلی ، ایلچی خاصی ، صدر اعظمی ، چیزی بشویم .
آنجا ترکی یاد گرفتیم ! اما ترکی حرف زدن مان با لهجه فارسی لاهیجانی است
بعد تر ها گذارمان به شیراز افتاد . خیال میکردیم لابد به میمنت قدوم مبارک مان از دروازه قرآن تا باغ دلگشا ، کوچه ها و بازارها را آذین می بندند وچار طاق ها بر افراخته ، تمامی دکاکین را به دیبای چین و مخمل فرنگ و اطلس ختا و تاچه هفت رنگ خواهند آراست !
بجای اینهمه آرزوهای دور و دراز و خیالپردازی های شاعرانه !آنجا زن گرفتیم ، چهار کلام هم زبان شیرازی یاد گرفتیم . حالا شیرازی حرف زدن مان با لهجه ترکی فارسی لاهیجانی است
در آن اقلیم دلگشا سلانه سلانه برای خودمان دلی دلی میخواندیم که ناگهان یک آقای نتراشیده نخراشیده مو سپید دل سیاه اهریمن صفتی بنام امام همراه با خیل غسالان و قوادان و لولیان و دستار بندان از راه رسیدو :
چنان زد بر بساطم پشت پایی
که هر خاشاک ما افتاد جایی
هنوز داشتیم از آن ضربه هولناک امام نازنین مان تلو تلو میخوردیم که سرمان را بلند کردیم دیدیم از بوئنوس آیرس سر در آورده ایم .
رفتیم دانشگاه آنجا زبان و ادبیات اسپانیولی خواندیم ، حالا زبان اسپانیولی را با لهجه شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی حرف میزنیم .
بسال ۱۹۸۸ میلادی سرابی بنام « امریکا » ما را بسوی خود کشاند .
با خود گفتیم لابد متوطنان بلاد این اقلیم به حسب صورت و سیرت افضل اولاد بشرند و مظهر اصناف فضل و هنر .
جل و پلاس مان را جمع کردیم و راهی ینگه دنیا شدیم .
در ینگه دنیا بناچار چهار کلام انگلیسی یاد گرفتیم اما انگلیسی را با لهجه اسپانیولی شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی بلغور میفرماییم
غرض از اینهمه فرمایشات ملوکانه اینکه اگر اینجا و آنجا هیچکس از حرف های مان سر در نمیآورد تقصیر ما نیست به قمر بنی هاشم !
بقول حافظ جان :
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
این را هم بگوییم و برویم پی کارمان:
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو
پیش نظرت تشنه بمیرم چه ؟ حلال است ؟
این شعر آخری هم هیچ ربطی به مقوله زبان ترکی و فارسی و انگلیسی و اسپانیولی ندارد . خواستیم اینجا بگذاریمش تا دل بعضی ها را بسوزانیم