دنبال کننده ها

۲۶ فروردین ۱۳۹۶

Mamadera


9 mins
Mamadera
پستانک
" از داستان های بوئنوس آیرس "
* - در بوئنوس آیرس ؛ سینیور کاپه لتی بهترین رفیقم بود . هشتاد و چند سالی داشت . قبراق و سر حال و خوش زبان . بازنشسته وزارت بهداری بود . 
عصر ها میآمد توی فروشگاهم کنار دستم می نشست و جوک تعریف میکرد . مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت . آنقدر حرف های بی حیایی و رختخوابی به پیر زنها میگفت که من از خنده غش و ریسه میرفتم .
مرا خیلی دوست داشت . وقتی فهمید  میخواهم از بوئنوس آیرس به امریکا بیایم اخم هایش را تو هم کرد و گفت :
کاراخو !* ما پس از عمری یک رفیق حسابی پیدا کرده بودیم ها . دلت میآید ما را رها کنی و بروی ینگه دنیا ؟
خنده از لبانش نمی افتاد . از آن ایتالیایی های خوشگذران و بشکن و بالا بنداز بود که حالا در دوره بازنشستگی هم سر و گوشش می جنبید و از تک و تا نیفتاده بود .
سینیور کاپه لتی دنیا را جور دیگری میدید . اصلا از نق و نوق و شکوه و ناله و ندبه و گلایه بدش میآمد . همیشه بمن میگفت : Asan ! Disfruta de la vida *
اگر کسی میآمد توی فروشگاهم از گرانی و بیکاری و فقر و ناداری نک و نال میکرد سینیور کاپه لتی فورا مرا صدا میکرد و میگفت : اسن ! یکدانه مامادرا بیار بده خدمت آقا !( حسن یکدانه پستانک بیار بگذار دهن آقا ! )
حالا سالهاست که سینیور کاپه لتی زیر خروار ها خاک خوابیده است . اما من هروقت در چنبر زندگی و بیماری گیر می افتم و میخواهم نک و نالی راه بیندازم ؛ یکباره بیاد حرف های سینیور کاپه لتی می افتم و میگویم : سینیور کاپه لتی کجایی ؟ بیا یکدانه مامادرا بگذار توی دهن این آقای گیله مرد نق نقو !!!
--------
*- Mamadera = Feeding Bottles
*- Karajo= Fuck
*Disfruta De la Vida = enjoy your life

۲۴ فروردین ۱۳۹۶

آقای رویهمرفته ....!

نمیدانم چه سالی بود . بگمانم یکی دو سال از انقلاب گذشته بود .
رفته بودم وزارت ارشاد یکی از دوستانم را ببینم .
گفتند : در سالن اجتماعات است .  رفتم آنجا . دیدم رفیقم گوشه ای روی صندلی کز کرده است و نیشترش بزنی خونش در نمیآید . انگاری سی سال پیر تر شده بود .
گفت : کنارم بنشین . و زمزمه کنان خواند که :
نماز را به حقیقت قضا توان کردن
قضای صحبت یاران نمیتوان کردن .
من هم نشستم .  ناگهان سر و کله یک مشت پاسدار مسلسل بدست پیدا شد که به مصداق  "  رجاله ز پیش و شه ز دنبال آید "    هروله کنان مردی  را در میان گرفته بودند و به سالن اجتماعات میآوردند . این مرد وزیر ارشاد بود . ریش داشت اما سبیلش را تراشیده بود . بیشتر به حمال های میدان تره بار فروشان میمانست تا یک وزیر . توی دلم گفتم :
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را

به رفیقم گفتم : این وزیر شماست ؟  این که مثل نعش تعزیه را میماند . یعنی جن و پری کم بود یکی هم از دیوار پرید ؟ سرناچی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟ این یارو مفرداتش که هیچ ؛ مرده شور آن  ترکیبش را ببرد .  آدم با دیدنش زهره ترک میشود . نه به بالا چش و ابرو نه به پایین چیزی . این هیولا  از دور شبیه آدمیزاد است
رفیقم در آمد که : آری ؛ این وزیر ماست . بشکن دلم که رایحه درد بشنوی
گفتم : اسم این هیولا چیست ؟
گفت : آقای رویهمرفته !
پرسیدم : چی چی ؟  راستی راستی اسمش آقای رویهمرفته است ؟
گفت : نه بابا ! ما این اسم را رویش گذاشته ایم .
پرسیدم : چرا ؟
گفت : برای اینکه اگر در کتابی یا مقاله ای کلمه  گ رویهمرفته " بکار برده شده باشد این تپاله گاو اجازه چاپش را نمیدهد و میگوید بر خلاف شئون اسلامی است ؟
گفتم : حالا اسم واقعی این حمال چیست ؟
گفت : مصطفی میر سلیم .
حالا سی و چند سالی از آن قضایا گذشته است اما امروز دیدم که همین آقای رویهمرفته نامزد ریاست جمهوری ایران شده است !

یاد داستانی افتادم . ما یک رفیقی داریم که سالها پیش همسرش را در یک حادثه رانندگی از دست دادو پس از مدتی با خانم دیگری ازدواج کرد که دو تا بچه از شوهر قبلی اش دارد . یک شب خانه اش مهمان بودیم . این رفیق دیگرمان دکتر کیومرث خان از رفیق مان پرسید : فلانی ! شما رویهمرفته دو تا بچه دارید ؟
و رفیق مان هم در جواب گفت : ما روی هم نرفته دو تا بچه داریم !!
حالا حکایت این آقای رویهمرفته ماست .

۲۱ فروردین ۱۳۹۶


کرامت....
دوست دیرینه ام - محمد حیدری - داغی بردل مان گذاشت وبه قلمروی هیچ پر کشید.
آهی بر زبانم و داغی بر نهانم .
چند ماه پیش از من پرسیده بود : کریم بهادرانی کجاست ؟
گفتم : سال هاست که مرده است
از رفیق دیگرت نعمت اسلامی چه خبر؟
بگمانم آستاراست . دیگر نمی نویسد
-جواد کجاست ؟
آلمان است -
- خودت کجایی؟
- نا کجا آباد
 محمد حیدری پس از آنکه سردبیری روزنامه اطلاعات رابه لطف تازه آمدگان چماق کش هیچ ندان پر هیاهو وانهاد ، به مسافر کشی و آش رشته فروشی پرداخت تا در برابر خدایی و نا خدایی سر خم نکند - و نکرد -
 و اینک مرگ نا بهنگامش، آهی بر زبانم و داغی بر نهانم نهاده است
به یاد دوست دیگرم می افتم . کرامت. مهندس برق . فرزند یک خانواده بهایی . پاک و صادق و بی ریا.
 مردی که به هیچ خدایی و ناخدایی باور نداشت . مردی که بر همه ادیان زمینی و فرا زمینی پشت پا زده بود .
در همان نخستین ماههای پس از انقلاب - به جرم بهایی بودن - بر کنارش کرده بودند . انگار میهن ما به مهندس برق نیازی نداشت .به طلبه و روضه خوان و مداح و خایه مال نیاز بیشتری داشت ۰
 کرامت ، بار زندگی پدر ومادر پیرش را هم بر دوش داشت. همسری و فرزندی وخواهری که نمیدانستند و نمیتوانستند به جایی پناہ ببرند .
در آن کویر هراس ، در هراس میزیستند و راه به جایی نداشتند .
من نیز عنصر نامطلوب و ضد انقلاب ونوکر صهیونیزم بین المللی شناخته شده وبیکار و محاکمه شده بودم :
 روزی در دادگاه ؛ جوانک ریشویی که هم قاضی و هم بازجو و هم دادستان و هم چاقو کشی قهار مینمود ؛ عکس بزرگی از من کنار شاه را جلویم گذاشت و گفت : چه میگویی؟
گفتم : چه بگویم ؟
گفت : آنچنان سر سپرده ساواک بوده ای که می توانستی با شاه ملعون به سفر بروی !
 گفتم : آخر ای بنده خدا ! عقلتان کجاست ؟من یک خبر نگار بودم . برای من چه فرقی میکرد که در کنار شاه باشم یا فیدل کاسترو یا مصدق یا برژنف یا ریچارد نیکسون ؟ من خبر نگار بودم . میفهمی ؟ خبرنگار !
حکم صادر میشود : محرومیت  مادام العمر از خدمات دولتی . پنج سال ممنوعیت خروج از کشور. و چند ممنوعیت دیگر....
از کرامت می گفتم :
 کرامت میآید درخیابان پرتی در شیراز - گوشه دنجی - چادری میزند و یک کامیون هندوانه میخرد و می ریزد آنجا ومیشود هندوانه فروش!
میگویم : کرامت ! عزیز من !آخر ترا به هندوانه فروشی چیکار ؟
ساده دلانه میگوید : این هم نوعی اعتراض است
 میگویم : اعتراض به چه کسی کرامت جان ؟مملکت ما دارد در گنداب غرق میشود ؛ چه کسی به اعتراضت اهمیت میدهد کاکو؟
 شب ها کنار چادرش در حاشیه خیابان می خوابد . اما رندان میآیند و رندانه هندوانه هایش را شبانه میدزدند . کرامت همچون خود من نه جامعه اش را می شناسد نه مردم شریف آنرا .
 همچون خود من با پاکدلی زیسته بود وبا مهر به زاد و بوم و مردمش. و همان مردم حالا با رندی هندوانه هایش را میدزدیدند و میبردند و میخوردند و کیف میکردند
 سالها از آن روزهای تلخ گذشته است . نمیدانم بر کرامت و خانواده اش چه رفته است . شاید هم در گورستان بی نشانی در خاک غنوده است.
گاهی یاد حرف هایش می افتم و می خندم میگفت :
حسن ! دوست داشتی یکی از چشم هایت کور بود در عوض در زندان امام خمینی بودی؟
 یاد محمد حیدری عزیزم هم گرامی با د.