دنبال کننده ها

۷ شهریور ۱۳۹۸

سلام آقای انیشتین کوچولو

سلام آقای انیشتین کوچولو!
نوه جان شماره دو - جناب آرشی جونی - امروز چهار ساله شد.
آرشی جونی بر خلاف نوا جونی که یک آتشپاره تما م عیار است شخصیت منحصر به فردی دارد . آرام . بی هیاهو . کنجکاو برای شناختن ناشناخته ها . بسیار با هوش. و البته دوستدار خلوت خویش . چندان اهل داد و قال های کودکانه نیست. چندان با کودکان نمی جوشد . همواره در پی کشف پدیده جدیدی است . در میان همه اسباب بازی های عالم فقط کامیون دوست دارد .گهگاه چهل پنجاه کامیون را ردیف می چیند و با آنها به اقصای جهان سفر میکند.
گاهی با خودم می اندیشم این نوه جان ما انیشتین دیگری خواهد شد ؟بعدش بیاد این شعر می افتم که :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که بیدار است
آرشی جونی حال به کودکستان میرود . ساعت شش صبح بیدار میشود وساعت شش و نیم اتوبوس مدرسه اش را سوار میشود و به مدرسه میرود . بی هیاهو. بی گلایه . با اشتیاق
خواهرش نوا جونی را بسیار بسیار دوست دارد . هر چند نوا جونی گهگاه سربسرش میگذارد و هوارش را در میآورد اما بدون نوا جونی هیچ جا نمیرود
گاهی میگویم آرشی جونی، پا شو برویم خانه مامان بزرگ
فورا میرود کفشش را میآورد و می پوشد و حاضر یراق میشود وبه نوا جونی میگوید : ناوا! لتس گو!let's go
تولدت مبارک عشق من . نمیدانی چقدر دوستت دارم و چقدر شیفته آن شخصیت و متانت ذاتی ات هستم آقای انیشتین!!

۵ شهریور ۱۳۹۸

یا امامزاده بیژن


3 hrs
یا امامزاده بیژن!!
آقا ! ما دوباره مریض شده ایم ! مریض که نه ! بیمار شده ایم
البته معده و روده و اثنی عشر و جزیره لانکرهاوس و لوزالمعده و مابقی اسافل اعضا ی مان بحمدالله سالم است ! سالم که چه عرض کنیم ؟ هنوز از کار نیفتاده اند و وظایف محوله را بضرب قرص و کپسول با نک و نال انجام میدهند ، اما بعضی اوقات پشه لگد مان میزند و کارمان را به بیمارستان یا بقول رفیقان افغان مان به شفاخانه میکشاند . لابد آقای شاعر حق دارد که میفرماید :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !
پریروزها صبح که از خواب پاشدیم دیدیم نمی توانیم روی پای مان بایستیم . کمرمان چنان دردی میکرد که انگاری کوه احد روی دوش مان است یا اینکه رفته ایم همراه علی بن ابیطالب قلعه خیبر را فتح کرده ایم ! به خودمان گفتیم : زمانه نه بیداد داند نه داد .نکند نهیب حادثه بنیاد ما زجا بکند ؟بعد خودمان را دلداری دادیم و گفتیم :
نگر ز نکبت ایام تنگدل نشوی
که چرخ گه بدهد درد و گاه بستاند
به زن جان مان گفتیم : زن جان ! یعنی چه مرگ مان است ؟
زن جان مان که مثل همه زن های ایرانی یکپا طبیب و بیطار و روانشناس و منجم و دندانپزشک و کارشناس معده و روده و سرطان و شقاقلوس و دردهای شناخته و ناشناخته دیگر هستند کلی ملامت مان کردند که همه این درد و بلاها ناشی از آن است که شبانه روز پای کامپیوتر نشسته ای و داری دشمن تراشی میکنی ! فیل هم اگر میبود از پای می افتاد ! آخر حرکتی ، ورزشی ، تکانی بخودت بده ! مگر نمیخواهی زنده بمانی و عروسی نوا جونی و آرشی جونی را ببینی ؟
همه از دست غیر مینالند
سعدی از دست خویشتن فریاد .
لبخندی زدیم و گفتیم :
همه از تو خوش بود ای صنم ، چه وفا کنی چه جفا کنی
پاشدیم لنگان لنگان رفتیم خانه نوا جونی . آرشی جونی خواب بود و هفت پادشاه رادر خواب میدید .
نوا جونی تا حال و روزگارمان را دید یک عالمه ناز و نوازش مان کرد و بالشی آورد پشت مان گذاشت و حال مان چنان خوب شد که اصلا یادمان رفت بیمار بوده ایم و نای نفس کشیدن نداشته ایم .
فردایش خواستیم برویم سر کار . دیدیم ای داد و بیداد ، پای چپ مان از کار افتاده است . چنان دردی هم میکند که خدا نصیب دشمنان تان که هیچ نصیب گرگ بیابان هم نکند .
امروز گفتیم آقای گیله مرد ! نشود بز به پچ پچی فربه ! به قول مولانا : نا امیدی را خدا گردن زده است .فلذا پاشدیم رفتیم بیمارستان . آنجا هزار جور لوله و سیم و نمیدانیم ماس ماسک به بدن مان بستند و گفتند عصب های سیاتیک تان آسیب دیده است !
فعلا یک زنبیل قرص و کپسول بما داده اند که این را صبحها بخور قبل از صبحانه ، آن دیگری را همراه ناهار بخور و آن دو تای دیگر را موقع خواب!
فعلا درد امان مان را بریده است .
همین یکشنبه عروسی پسرمان است . آقای دکتر الوین جونی بمبارکی داماد میشوند . مانده ایم حیران که خدایا آخر با این کمر مافنگی و این زانوی خراب و این پای شکسته چطوری توی عروسی پسرمان شلنگ تخته بیندازیم و قر کمر بدهیم و برقصیم و برقصانیم !
ای آقای امامزاده بیژن! دستم به دامنت!

آدمیزاده طرفه معجونی است

دارم به رادیو گوش میدهم . رادیوی سرتاسری امریکا. یک آقای پروفسوری آمده است در باب رویداد های سهمناک جنگ جهانی دوم سخن میگوید . از آنهمه بربریت موی تنم سیخ میشود .
یک افسر نازی توسط پارتیزان های نهضت مقاومت فرانسه ربوده میشود . نازی ها به مقر پارتیزان ها حمله میکنند . یک روستا را اشغال میکنند . زنان و کودکان را به کلیسا می برند و درهای کلیسا را می بندند . مردان را دستجمعی به گلوله می بندند، آنگاه کلیسا را به آتش میکشند .
داستان دیگری هم میگوید :
پس از اشغال لهستان و کشتار یهودیان ، مردی یهودی از لهستان میگریزد . به روسیه پناه می برد . به ارتش سرخ می پیوندد تا علیه نازی ها بجنگد . اما غذای ارتش سرخ را نمی خورد . چون گوشت خوک دارد ! آنقدر غذا نمی خورد تا از گرسنگی هلاک می‌شود !
مولانا حق دارد که می‌گوید :آدمیزاده طرفه معجونی است

هوخشتره


فرمودید اسم سرکار ؟؟
-هوخشتره
چی فرمودید ؟ هما شاخدار ؟ شما که مثل شاخ شمشاد هستی ! شاخی هم روی کله ات نمی بینم ! چرا اسمت را گذاشتی هما شاخدار ؟
-هما شاخدار نه آقاجان ! هوخشتره ! خدا نکرده مگر گوشات سنگینه؟
آها ! خیلی ببخشین ! پدر پیری بسوزه آقا ! فرمودین اسم شما هما شاطره است ! خیلی ببخشین ، خیال کردم اسم تان هما شاخ داره ! حتما بابا تون خبازی داشتن یا نونوایی چیزی بودن که همچی اسمی روی تان مونده ؟ خیلی ببخشین !
-هما شاطره نه آقا ! هوخشتره . هو- وخ- شاتره. دوزاری ات افتاد ؟
آها ! حتما شیرازی هستین؟چون شیرازی ها یه جور شربتی دارن بهش میگن عرق شاتره! خیلی هم خوشمزه است!
عرق شاتره نه جانم ، هوخشتره!مگه شما تاریخ نخوندین آقا؟هوخشتره همان است که ششصد سال پیش از میلاد، بزرگ‌ترین و پهناور ترین امپراتوری ماد ها را رهبری می‌کرد .
آها ! حالا فهمیدم ، پس شما از نوادگان ایشان هستید ؟عجب ! عجب ! چه سعادتی که ما بالاخره با یکی از نوه نتیجه های آقای عرق شاتره آشنا شدیم . خیلی خوشوقتم از زیارت حضرتعالی !
⁃ عرق شاتره نه آقا جان ! هوخشتره ! هو- واخ- شاتره! فهمیدین؟
⁃ فهمیدم ، فهمیدم ، اما خودمانیم ها ، راستی راستی اسم تان هو واخ شاتره است؟
⁃ آقا جان ، اسمم مش غلامعلی است ، شما صدام کن غلامعلی، خیلی هم ممنون!
-

آسیاب خون


...چون به تبریز رسیدم چنان سلطان حسن بیگ (اوزون حسن ) را بیمار یافتم که در شب دیگر که عید خاج شویان بود در گذشت و چهار پسر از وی بجای ماند . سه تن از یک مادر و یک تن از مادر دیگر .
همان شب آن سه تن ، چهارمی را که نا برادری ایشان و جوانی بیست ساله بود خفه کردند و سپس مملکت را بین خود تقسیم کردند . پس از آن برادر دوم ، برادر بزرگتر را به کشتن داد و خود پادشاه شد .....
( نقل از کتاب سفرنامه ونیزیان - جوزوفا باربارو )
و این آسیاب همچنان و هنوز می چرخد ومی چرخد و می چرخد . .

۳ شهریور ۱۳۹۸

ما کجاییم ؟


جلوی بانک چهل پنجاه نفری زن و مرد و پیر و جوان به صف ایستاده اند . میگویند و می شنوند و گهگاه صدای قهقهه مردی به آسمان میرود .
تعجب میکنم . چرا مردم به صف ایستاده اند ؟
کامیونی از راه میرسد . روی بدنه اش نوشته است بانک غذا . گوشه ای می ایستد . یکی دو نفری پیاده میشوند . درهای کامیون باز میشود . مملو از مواد غذایی است . از مرغ و ماهی بگیر تا نان و پنیر و کمپوت و میوه و سبزیجات . غذای مجانی پخش میکند 
من از داخل بانک به صف آدمیان نگاه میکنم . نه کسی شتابی دارد و نه کسی میخواهد جای آن دیگری را بگیرد . صف آرام آرام جلو میرود . مردان و زنانی - اغلب شان کارگران مکزیکی و تک و توکی هم پیرمردها و پیر زن های امریکایی - به اندازه نیاز خود مرغی و نانی و میوه ای و کمپوتی میگیرند و خندان راه شان را می کشند و میروند
یکباره خاطراتی از ایران در جانم زنده میشود . در عالم خیال چنین کامیونی را در دارالخلافه اسلامی می بینم. می بینم صدها نفر از سر و کول هم بالا میروند تا با دشنام و هیاهو سهم بیشتری بگیرند . تا نگذارند سهمی هم به آن پیر زن مفلوج و آن مادر دردمندی برسد که ماههاست خود و فرزندانش رنگ گوشت ندیده اند
راستی ، ما در کجای زمان ایستاده ایم ؟