دنبال کننده ها

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷

اینجا تهران است .


اینجا تهران است . بهتر است بگویم اینجا تهران بود
شهری که کوچه باغها و باغهای بسیار داشت . شهری که جویبار و قنات و چشمه سار و سبزه و سبزی و سبزینگی و چنار داشت
ناگهان لشکر زمینخواران و آدمخواران از دخمه های تنگ و تاریک و عفن خویش سر بر کشیدند . با دستار و بی دستار .در کسوت مردان خدا . خدایی که جبار و ترسناک و کینه توز و انتقامگر و قاصم الجبارین بود . خدایی که بوی تعفن میداد
و اکنون ، تهران ، شهری که بوی وقاحت عریان میدهد . همچون ملایان . همچون خدای شان

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷

دلار .... دلار


( از داستان های بوینوس آیرس )
*اول پاییز بود . سی و پنج سال پیش .از زمستان بی بهار وطن مان میگریختیم .
در تهران سوار هواپیما شدیم . با موجی از ترس و دلهره .
مقصد : بوینوس آیرس
سی و چند ساعت در راه بودیم . با توقفی کوتاه در فرانکفورت و توقفی کوتاه تر در ریو دو ژانیرو .
رسیدیم بوینوس آیرس . اولین روز بهار بود . سی و چند ساعته دو فصل را پشت سر نهاده بودیم . از پاییز به بهار رسیده بودیم .
آنجا ، در آن سرزمین شگفت ، حکومت سیاه نظامیان به آخر خط رسیده و یک حکومت نیم بند غیر نظامی قدرت را به دست گرفته بود .
کشور از خواب خونین آشفته ای بیدار شده بود . رمقی بر تن نداشت . بیمار و علیل و وامانده .
دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان به کام مرگ رفته بودند . نا پدید شده بودند . تیر باران شده بودند .(البته به فتوای کاردینال کلیسای کاتولیک . همین مردی که امروز پاپ اعظم است . عالیجناب فرانسیس ).
میگفتند اجساد کشتگان را به دریا میریخته اند . راست و دروغش را نمیدانم .
زنان عزادار، صبح و عصر ، حوالی کاخ ریاست جمهوری با عکس هایی از فرزندان و پدران وبرادران خود رژه میرفتند . میخواستند بدانند چه بر سر عزیزان شان آمده است .
یکی دو روزی خسته و گیج و مات هستیم . در خواب و بیداری . نوعی خلسه آمیخته به دلهره و نگرانی . و اینکه : فردا چه خواهد شد ؟ فردا چه خواهد شد ؟ و وای از این فرداها . از این فرداهای نا پیدا .
میآییم به خیابان . خیابان ریوا دا ویا .
خیابانی دراز با ساختمان های سنگی . عظیم . زیبا . یادگار روزگاران شکوه . روزگارانی که آرژانتین یکی از معدود کشورهای ثروتمند جهان بود .
اینجا و آنجا ، مردانی ، کیفی بر دوش ، بالا و پایین میروند . نزدیک میشوند و زیر گوش مان زمزمه میکنند : دلار .... دلار
دلار می خرند و دلار میفروشند . فقط دلار .
میخواهیم چند ده دلاری به پزو تبدیل کنیم .قیمت دلار را نمیدانیم . میرویم صرافی . صد دلار میدهیم . صد پزو میشمارد و بما میدهد .
به خیالان میآییم . یکی از آن دلار فروشان بما نزدیک میشود و میگوید : دلار ... دلار ...
با زبان بی زبانی می پرسیم : دلار چند ؟
میگوید : صد دلار دویست پزو !
می بینیم در همان قدم اول صد پزو سرمان کلاه رفته است .چاره ای نیست . تجربه نا خوشایندی است . تلخ هم هست .
از فردا چشم های مان باز تر میشود . احتیاط می کنیم . می ترسیم . نگرانیم . دلهره امان مان را بریده است .
تورم بیداد میکند .قیمت ها ساعت به ساعت افزایش پیدا میکنند . دخترکم - آلما - شیر میخواهد . یک قوطی شیر امروز یک پزو است ، فردا دو پزو . پس فردا چهار پزو و پسین فردا دوازده پزو . دیگر کسی با پول ملی معامله نمیکند . همه جا دلار . همه چیز با دلار .
کارمندان و کارگران و مزد بگیران همینکه حقوق شان را میگیرند به خیابان میآیند و پول شان را به دلار تبدیل میکنند . پول ملی هیچ ارزش و بهایی ندارد .
نظامیان کودتا گر ، چند سالی از کشته ها پشته ساخته اند . کشته اند و سوخته اند و چپاول کرده اند . همه دار و ندار ملت را . همه دارایی های کشور را .
بدهی خارجی کشور به یکصد و بیست و چهار میلیارد دلار رسیده است . هیچ سرمایه گذار خارجی دیگر قدم به آنجا نمیگذارد . سالهاست که خشتی روی خشت گذاشته نشده است . فقر و بیکاری در هر گوشه و کنار خرناسه میکشد .آدمیان گویی مسخ شده اند .
روزی در یک کتابفروشی ، یک نویسنده آرژانتینی با زبان انگلیسی بسیار فصیحی برایم از مصیبتی که بر آدمیان رفته است سخن میگوید .
از تیر باران های پیدا و پنهان . از ناپدید شدن پدران و پسران و دختران و دخترکان . از عقاب جوری که سالهای سال بر سراسر آن سرزمین بال گسترده بود .از زندان های مخوف . و از مرگ و ترس و بیداد
میگوید : اکنون دیگر برای آدمیان این آب و خاک بلا زده فرقی نمیکند چه کسی سکان کشتی قدرت را بدست گرفته است . فرقی نمیکند آنکه رییس جمهور است چپ است ، راست است یا میانه . یگانه آرزوی شان این است نانی بر سفره خود و پای افزاری برای پاهای خسته و خونین خویش بیابند .برای این آدمیان دیگر تفاوتی بین هیتلر و موسولینی و گاندی و دوگل و چرچیل و پرون نیست .
ما نان میخواهیم . نان . و این یگانه آرزوی ماست
آیا ایران امروز را در آیینه آرژانتین می بینید ؟

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

سه شنبه ها با نوا جونی


آمدیم با نوا جونی بیرون . همینکه سوار ماشین شد رو بمن کرد و گفت : با با بزرگ ! مامانم گفته No Shopping today
گفتم : خوب
همینکه آمدیم توی شاپینگ سنتر دوید رفت توی فروشگاه و سه چهار تا عروسک برداشت و خرید و آمد بیرون
حالا هم اینجا با یک عده بچه های همسن و سال خودش در یک مرکز بازی های کودکانه از سر و کول هم بالا میروند و جیغ میکشند و کیف میکنند
من هم کیف میکنم

بچه لاک پشت یا بچه اژدها


یکی نوشته بود :
‏" یک بچه‌لاک‌ پشت وسط جاده ایستاده بود.
ترمز زدیم. بلندش کردیم بردیم "اون‌ور" جاده وسط سبزه‌ها رهاش کردیم و هرگز نفهمیدیم و نپرسیدیم که داشت می‌رفت یا داشت می‌اومد؟
‏امشب یاد اون لاک‌ پشت افتادم:
قصدمون خوب بود ، اما حالا یقین ندارم که چه به سر آینده‌اش آوردیم."
حالا ما هم داریم از خودمان می پرسیم : با این دسته گلی که امروز آقای ترومپت به آب داد آیا این بچه اژدهای سمی خونخوار را که وسط جاده " چه کنم چه کنم " ایستاده بود رسانده است به خانه اش یا اینکه پرتش کرده است توی گریبان ملت فلکزده ایران ؟!

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷

پرچم امریکا

 یکی از مقامات امریکایی گفته است  اگر مخالفان امریکا که راست و چپ پرچم ما را آتش می زنند راست می گویند و خیلی قدرت دارند بروند و پرچمی را که ما در کره ی ماه نصب کرده ایم آتش بزنند!

اهل رشت



آقا ! ما یک رفیقی داشتیم بنام اتوبوس سبز سبز
این اتوبوس جان مان با آن مینا خانم جان مان دست بیکی کرده بودند و یقه ما ن را چسبیده بودند که : آقای گیله مرد ! بیا آستین هایمان را بالا بزنیم و یک دولت در تبعید سه نفره تشکیل بدهیم بلکه توانستیم مملکت مان را از چنگ این آخوندهای وافوری در بیاوریم
ما هم خام شدیم و گفتیم چه بهتر از این.
نشستیم و یک عالمه طرح و نقشه پیاده کردیم و ما هم شدیم آقای رییس جمهور . مینا خانم را کردیم وزیر امور حیوانات و اتوبوس سبز سبز هم چون مدام جیم میشد و غیبت صغرا و کبری داشت شد وزیر جهانگردی
وقتیکه کابینه مان را تشکیل دادیم این اتوبوس سبز سبز مان ناگهان آب شد و در زمین فرو رفت ، رفت و دیگر پیدایش نشد .هر چه پیغام پسغام فرستادیم که اتوبوس جان ، پدرت خوب ، مادرت خوب ، دست ما ن را توی حنا گذاشته ای و خودت در رفته ای ؟چرا نمیایی در جلسات کابینه شرکت کنی؟ نا سلامتی شما وزیر امور سیاحت و جهانگردی هستی ، میشود بما بگویی کجا رفته ای و چرا رفته ای ؟
اما اگر شما از سنگ خارا پیامی و کلامی شنیدید ما هم از این اتوبوس فراری کلامی و سخنی و خبری و پیغامی شنیدیم
ناچار کابینه مان سقوط کرد و ما هم رفتیم پی سرنا زدن خودمان و کشک سایی اجدادی مان
.
امروز یکی آمده بود فروشگاه مان . تا دهن مان را بازکردیم در آمد که : به ! عجب لهجه قشنگی !!کجایی هستی شما؟
گفتیم : پرژن
گفت : پر ژن کجاست؟
ما هم شوخی مان گرفت و گفتیم: کشور کوچکی است کنار دریای پرژن
پرسید : دریای پرژن در اروپاست ؟
ما هم گفتیم بله و قال قضیه را کندیم .
بعدش بیاد همین اتوبوس سبز فراری مان افتادیم که یک توصیه حکیمانه ای کرده بودند و گفته بودند
هر کی از ما می پرسه مال کجایی؟ میگیم حدس بزن!
اگر گفت یک کشوری تو خاورمیانه! می فهمیم طرف سرش به تنش می ارزه ! میگیم آره ایرانی هستم
اگر پرت و پلا بگه! میگم نه! من مال رشتم! میگه رشت؟رشت؟ رشت تو اورپا! میگم آفرین زیر دریای کاسپین.... :

پیچ خطرناک


اینجا ، کنار دریاچه ، پیچ خطرناکی است که اگر سر بجنبانی و سرعت ماشینت را کم نکنی ممکن است داخل دره پرت بشوی و به دیدار آقای باریتعالی بروی.
اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند و هشدار پشت هشدار که اینجا پیچ خطرناکی است و سرعت تان نباید بیش از سی و پنج مایل باشد
گهگاه می بینم یکی دو تا ماشین پلیس میآیند پای دره پشت تپه ها کمین میکنند وچپ و راست ماشین ها را جریمه میکنند . حالا جریمه شان سرشان را بخورد . اغلب این جریمه شدگان کارگران مکزیکی هستند که یا گواهینامه ندارند ، یا بیمه ندارند ، یا اجازه اقامت . آنوقت این بیچاره ها نه تنها ماشین شان توقیف میشود بلکه باید بروند دادگاه و بین هزار تا هزار و پانصد دلار جریمه بدهند . ماشین شان را هم میفرستند گاراژ و مدت یکماه حق ندارند آن را ترخیص کنند . اگر هم بخواهند ماشین شان را پس از یکماه ترخیص کننددستکم دو سه هزار دلار باید بسلفند.
دیروز صبح که از همین جاده میگذشتم دیدم دو تا خانم خوشگل امریکایی یک تابلوی گل و گنده درست کرده اند و آمده اند نزدیکی های همین پیچ خطرناک ایستاده اند و با داد و فریاد و رقص و آواز تابلوها را به راننده ها نشان میدهند.
روی تابلو با خط درشت نوشته بود :
پلیس ها پای تپه کمین کرده اند ، آهسته برانید.
وقتیکه پای تپه پایینی رسیدم دیدم دو تا پلیس دوربین بدست آنجا ایستاده اند و میخواهند شکار کنند . شکار راننده های متخلف.
چقدر از آن دو تا خانم خوشگل امریکایی خوش مان آمد