اینجا در حیاط خانه ام نشسته ام . زیر درخت کاج .دارم کتاب میخوانم . یاس و داس میخوانم .
هلیکوپتری میآید بالای سرم چرخ میزند . میرود و میآید. بالا و پایین میرود . در یک دایره بسته چرخ میزند و چرخ میزند . آرامش صبحگاهی ام را در هم می شکند . نمیدانم چه اتفاقی افتاده است . نمیدانم آن پایین ، در خیابان چه خبر است. آیا دنبال مجرمی فراری میگردد ؟ آیا کسی از زندان گریخته است ؟نمیدانم.
ناگاه به خیالم میرسد نوه ام - نوا جونی - اینجا کنارم نشسته است . می ترسد . خودش را به من می چسباند . قلب کوچکش تلپ تلپ میزند .
خودم را در غزه و تل آویو می بینم . خودم را در یمن و کابل می بینم . در حلب و دمشق و طرابلس می بینم .
خیال میکنم هلیکوپتر بالای سرم موشک اندازش را بسوی مان - بسوی من و نوه ام - نشانه گرفته است
با دستپاچگی نوه ام را در آغوش میکشم و به درون خانه می خزم .
اگر هلیکوپتر خانه ام را نشانه بگیرد به کجا می توانم گریخت؟
آه ای انسان ! شرمت باد