دنبال کننده ها

۷ اردیبهشت ۱۳۹۶

اگر خواب ببینی ...

یک آقای پاکستانی از من می پرسد  : چند سال است امریکا هستی ؟
میگویم : سی سال
می پرسد : چرا از ایران بیرون آمده ای ؟ کشور شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله کشور ثروتمندی است .
میگویم : از دست اسلام فرار کرده ام .
میخندد و میگوید : من یک پزشک هستم . بیست و چهار سال است در امریکا هستم . من هم از دست اسلام فرار کرده ام .

حرف های مان گل می اندازد . چند خاطره برای هم تعریف میکنیم و می خندیم . میگوید : میدانی در پاکستان اگر پدری یا برادری خواب ببیند که دختر یا خواهرش دست به ارتباط جنسی نامشروع زده است  ؛ این حق را دارد که آن زن را سر به نیست کند و به غیرت و مردانگی خودش هم بنازد ؟
میگویم : خدا را صد هزار مرتبه شکر که جمهوری نکبتی اسلامی هنوز آنقدر مسلمان نشده تا دست به چنین جنایاتی بزند .

۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

عسل .... و سیاست

این رفیق مان آقای  " ایشای "  حول و حوش شهرمان یک مرکز تولید عسل دارد . عسلی که تولید میکند بهترین و خالص ترین عسل دنیاست . شاید بهترین تولید کننده عسل در شمال کالیفرنیا باشد .
من سالهاست که با آقای  " ایشای " داد و ستد میکنم . هر ماه دستکم ده دوازده هزار دلار عسل از آقای ایشای میخرم . هر وقت هم به فروشگاهم میآید اگر چند دلاری خرید کرده باشد  پولش را نمیگیرم و میگویم مهمان من . آقای ایشای هم گهگاه عسلی ؛ مربایی ؛ هدیه ای ؛ چیزی برایم میآورد تا لابد مدیونم نباشد . شاید هم نمیخواهد یک مشتری خوب و خوش حساب را از دست بدهد .
آقای ایشای یهودی است . گهگاه پرسش هایی در باره اسلام از من میکند و من هم بشوخی میگویم : برو تورات و تلموذ را بخوان . اسلام رونویسی برابر اصل آنهاست
وقتی آقای اوباما رییس جمهور بود یکی دو باری آقای ایشای جلوی من چند تا فحش چارواداری نثار آقای اوباما کرد و اما وقتی اخم و تخم مرا دید دیگر لب از لب باز نکرد . میدانستم که از اوباما متنفر است و واله  و شیدای  آقای ترامپ است .
امروز رفته بودم سراغش . دیدم حال چندان خوشی ندارد . پرسیدم : چت شده ایشای ؟ مریضی ؟
گفت : نه بابا ! حالم بد نیست اما خانه ام برایم یک جهنم شده . یک جهنم واقعی
میپرسم : چه اتفاقی افتاده ؟
میگوید : از روزی که آقای ترامپ رییس جمهور شده خانه مان هم شده است میدان جنگ !
میگویم :  آخرچرا؟
میگوید : در  خانواده من  ؛ همسرم و بچه هایم از ترامپ نفرت دارند . اما من محافظه کارم و طرفدار ترامپ . نمیدانی چه بلبشو بازاری شده است خانه ما . همینکه دهانم را باز میکنم تیر ملامت از چهار جهت بسویم پرتاب میشود . خسته شده ام والله
میگویم : ایشای . میخواهی یک چیزی بهت بگویم ؟
گفت : بگو
گفتم : اگر قرار باشد همچنان از آن آقای " حنا بسته مو " حمایت بکنی من دیگر با تو هیچ معامله ای نخواهم کرد
گفت : راست میگویی ؟
گفتم : شوخی ام کجا بود ؟
طفلکی نزدیک بود سکته ناقص بفرماید . می ترسم همین امروز فردا بمیرد و خونش به گردن ما بیفتد

۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

اگر شاه بودم ....

می پرسم : اگر شاه قدر قدرتی بودی چه کار میکردی ؟
میگوید : اولین کاری که میکردم این بود که هر چه شاعر و نویسنده و روشنفکر و روضه خوان و هنرمند را میریختم توی دریا تا زمین از لوث وجود شان پاک شود !
میگویم : این بیچاره ها نه سر پیازند نه ته پیاز . مگر چه کرده اند که مستوجب چنین عقوبتی جانفرسایند ؟ دیواری کوتاه تر از دیوار انها پیدا نکرده ای ؟
میگوید : همه بدبختی های ما زیر سر اینهاست . هر چه میکشیم از دست همین هاست . اگر اینها نبودند ما سرنای خودمان را میزدیم و ماست خودمان را میخوردیم و مجبور نبودیم  زیر سایه آیات عظام و علمای اعلام ! زندگی کنیم .
میگویم : مگر تو از نسل تیمور هستی ؟
میگوید : کدام تیمور ؟
میگویم : تیمور لنگ . همان که وقتی بغداد را تصرف کرد اولین کارش این بود که هر چه شاعر و مداح و ملا و رمال و روضه خوان و اهل علم بود جملگی را به دجله انداخت و گفت اینان نعمت خدا را حرام میکنند . لاجرم خلایق از شر وجود شان بیاسودند .
میگوید : نمیدانم . شاید از نسل تیمور باشم . خودت از کدام قوم و قبیله ای ؟
میگویم : از قبیله آدمخواران صفوی .  از نسل چگین ها .  همانها که به فرمان قبله عالم ؛ آدمها را زنده زنده می خوردند .  زنده خواران جناب شاه عباس کبیر !!
میگوید : پس هر دوی ما از یک قماشیم . از یک قوم و قبیله ایم .حالا بگو ببینم اگر تو شاه بشوی جه کارها خواهی کرد ؟
میگویم : من یک رفیق نویسنده ای دارم که کشک را خیلی دوست دارد . میروم با رفیقم یک عالمه کشک میخرم و  می نشینیم کشک مان را می سابیم . 

۴ اردیبهشت ۱۳۹۶


دروغ و دزدی ....
سال 1341خورشیدی بود . شهریور ماه . داشتیم خودمان را برای رفتن به کلاس هشتم آماده میکردیم . خبر آوردند که در بوئین زهرا زلزله آمده است و هزاران نفر را کشته است . ما تا آنروز نام بوئین زهرا را نشنیده بودیم .
 از فردایش جنب و جوشی در شهرمان پدید آمد و مردم به جمع آوری کمک های نقدی و جنسی بر آمدند و هر کس به اندازه همت و توان خود پولی و لباسی و کفشی و چادری و برنجی و حبوباتی به جمعیت شیر و خورشید سرخ تحویل میدادند تا در اختیار زلزله زدگان قرار بگیرد . در تهران هم غلامرضا تختی پهلوان همه اعصار ؛ دست همت به کمر زده بود و کمک های مردمی بسیاری فراهم کرده بود .
آنوقت ها هنوز پای این جعبه جادویی بگیر و بنشان - تلویزیون -  به خانه ها باز نشده بود و ما فقط به رادیو گوش میدادیم و خبر های آنرا دنبال میکردیم . پدرم یکی از آن روزنامه خوان های حرفه ای بود و معتاد به کیهان . و اگر از آسمان سنگ هم میبارید باید میرفت از کتابفروشی آقای آزاد کیهانش را میخرید و به خانه میامد .
 یکماهی از زلزله گذشته بود . پدرم یک گونی برنج از خوارو بار فروشی آقای جمشیدی خریده بود و آورده بود خانه . فردایش وقتی مادرم گونی برنج را باز کرد دید یک یاد داشتی توی برنج هاست . صدایم کرد و گفت : پسر جان ! من که چشم هایم خوب نمی بیند . بخوان ببین چه نوشته ؟
 و من یاد داشت را خواندم . نوشته بود : بر پدر و مادر کسی لعنت که این برنج را خریداری کند . این گونی برنج برای زلزله زدگان بویین زهراست .
معلوم شد که دزدان کراواتی حتی از برنج اهدایی خلایق به زلزله زدگان فلکزده هم دست باز نداشته اند .
 فردایش پدرم گونی برنج را به آقای جمشیدی بر گردانید و گفت : من حاضرم بچه هایم از گرسنگی بمیرند اما لب به چنین برنجی نزنند
راستی ؛ داریوش شاه بود که میگفت : خدایا ! سرزمینم را از دروغ و دشمن  و خشکسالی در امان نگهدار ؟ یعنی یادش رفته بود دزدی را هم به آن اضافه کند ؟
 انگار پس از گذر هزاران سال هنوز هم دعای داریوش شاه مستجاب نشده است . بگمانم هیچوقت هم نخواهد شد
LikeShow more reactions
Comment