دنبال کننده ها

۳ تیر ۱۳۹۴

خانم چوخ بختیار

شما خانم چوخ بختیار را می شناسید . حتما می شناسید . توی مهمانی ها و جشن ها زیارتش کرده اید .
خانم چوخ بختیار حول و حوش  هفتاد سالگی پرسه میزند .  کفش پاشنه بلند قرمز گل منگولی می پوشد و موهایش را گاه طلایی و گاه خرمایی میکند . شوهرش چند سالی است به رحمت خدا رفته است . طفلکی سکته قلبی کرده است .
خانم چوخ بختیار یک پایش اینجاست یک پایش تهران . تابستان ها به ایران میرود . استخوانی سبک میکند و با یک عالمه زلم زیمبوی سبک وزن سنگین بها به امریکا بر میگردد . در ایران حقوق بازنشستگی شوهر خدا بیامرزش را میگیرد و در امریکا هم آقای عمو سام را می دوشد . هر وقت از ایران بر میگردد با چنان آب و تابی از آزادی و ارزانی و فراوانی مملکت گل و بلبل تعریف میکند که آدمیزاد دهانش آب می افتد .
خانم چوخ بختیار از جنگ و بمباران و آوارگی و گرسنگی چیزی نمیداند . اگر عکس کودکان گرسنه سوری و یمنی و عراقی و افغان و ایرانی را ببیند حالش بهم می خورد و اشتهایش کور میشود .
شب های آخر هفته ؛ خانم چوخ بختیار اگر به کنسرت اندی و کورس و هومن و نمیدانم لی لی و جی جی نرود  یک عالمه رنگ و روغن بخودش میمالد و به مهمانی می می جون و فی فی جون میرود . میگوید و می خندد ومی رقصد و می نوشد . اگر دنیا را آب ببرد ایشان را خواب می برد .
خانم چوخ بختیار مسلمان است . نماز نمی خواند . روزه نمیگیرد . اما ماه محرم که میشود لباس سیاه می پوشد . روسری توری سیاه بسر میکند . یک عالمه چسان فسان میکند . به مسجد مسلمانها میرود . یکی دو ساعت برای غریبی امام رضا و اسیری زینب و آوارگی دو طفلان مسلم و بواسیر امام زین العابدین بیمار آبغوره میگیرد . سه چهار ساعت توی صف میماند تا از شله زرد نذری محروم نماند  و سر کیسه را شل میکند تا برای فلان حرامزاده والاتبار بقعه و بارگاه بسازند .
خانم چوخ بختیار نان نمی خورد . برنج نمی خورد . ماکارونی نمی خورد . خیلی چیز های دیگر هم نمی خورد .می ترسد چهار گرم به وزن شان اضافه بشود .
با پولی که خانم چوخ بختیار بابت صافکاری دماغ مبارک  و بتونه کاری صورت شان میدهد  میشود هزاران گالش برای آرش های پا برهنه سمنان و دامغان و چاه بهار و کردستان و مراغه و سیستان خرید و شکم صد ها اروجعلی و غلامعلی و حسینقلی را سیر کرد .
نگاهی به دور و برتان بیندازید . خانم چوخ بختیار را نمی بینید ؟ 

۲ تیر ۱۳۹۴

صراحت خاموش رنج

       من از مزارع سبز شمال مي آيم
من از تراكم بركت
من از نهايت نيرو
من از صراحت خاموش رنج مي آيم

به دست هايم بنگر 
به دست هايم 
كه جاي پاي مرارت
خطوط اصلي اين وسعت نجيبانه ست
به چشم هايم بنگر
 -به چشم هايم - اين ابرهاي بي پايان 
كه آيه هاي تضرع
به سوره هاي بليغ كتاب صحراهاست

من از مزارع سبز شمال مي آيم
ز سر زمين برنج - اين طلاي تلخ و سپید - 
كه دانه دانه ي آن
قطره قطره خون من است


نزديكي هاي خانه مان - حوالي دانشگاه دیویس  -  پهندشت گسترده ي بيكراني است كه در زمستان و بهار  به تالابي همچون دريا تبديل ميشود كه ميزبان هزاران هزار مرغان دريايي است كه از افق هاي دور و از آنسوي اقيانوس ها به اينجا كوچيده اند . اما بهار كه به پايان ميرسد  اين تالاب  به جلگه اي خشك بدل ميشود كه گويي بركت و زايشي را نمي توان از او چشم داشت.
اما هنوز ته مانده هاي نسيم بهاري به هرم خورشيد تابستان تسليم نشده اند كه سر و كله ي چند تراكتور و بولدوزر و آلات و ادوات عجايب و غرايب كشاورزي در آن پيدا ميشود و دل اين جلگه ي تفته را مي شكافند تا برنج بكارند .
تراكتورها ؛ چند روزي  مي خروشند و ميكاوند و شخم ميكنند و شيار ميزنند و آنگاه  يكي دو روزي  يك هواپيماي كوچك سمپاش ؛ بر این دشت بیکران دانه می پاشد  و چشمه هاي جوشان آب  از جاهاي نا پيدا  از درون زمين  سر بر ميآورند و اين زمين تشنه را سيراب مي كنند .

ماه جولای  كه از راه ميرسد  دانه ها سبز شده اند و چشم اندازت تا بيكران هاي دور  سبزه در سبزه است .
و غروبا هنگام  چنان عطري در فضا مي پيچد كه من مست و مدهوش خود را در برنجزارهاي لاهيجان و چمخاله و رودسر و خمام و لولمان و لشت نشاو لنگرود و كلاچاي و سياهكل حس مي كنم.
در اوايل سپتامبر؛ ديگر خوشه ها سر بر آورده اند و با نوازش باد  چنان امواج سبزي  از بيكران تا بيكران جاري است كه گويي اقيانوسي است از سبزه و سبزي و عطر 

و همه ي اين بيكران تا بيكران را تنها چند تراكتور غول پيكر  شخم و شيار و نشا و وجين كرده اند   و وقتي كه فصل درو از راه ميرسد  دوباره همان تراكتور هاي غول پيكرند كه همزمان ؛ هم درو ميكنند ؛ هم شلتوك ها را از ساقه جدا ميكنند ؛ هم ساقه ها را بسته بندي شده در حاشيه ي شيارها مي چينند ؛ هم برنج ها را گوني زده و آماده ي فروش به كاميون ها ميرسانند ؛ و هم آب راهها و آبگير ها و چشمه ها را مي پوشانند .

من  هر روز  وقتي كه از كنار اين برنجزاران پر بركت ميگذرم  ياد برنجزاران ميهنم  و ياد برنجكاران همولايتي ام مي افتم كه بيچاره ها بايد تا زانو در گل و لاي  نشا و وجين كنند  و براي يك قطره آب  فرق سر همسايه شان را با بيل بشكافند و خون خود را به زالوها هديه دهند و شب ها از درد پا و زانو و كمر و روماتيسم نتوانند لحظه اي بياسايند .

آيا نمي شود بجاي ساختن توپ و تفنگ و موشك و خمپاره و آلات و ادوات آدمكشي و لشکر کشی به عراق و سوریه و یمن و سودان ؛ كمي مغز مان را بكار بيندازيم و همين تكنولوژي امريكا را در برنجزارهاي ايران بكار بگيريم تا ديگر هر دانه برنج به بهاي قطره خوني فراهم نشود ؟؟؟

۱ تیر ۱۳۹۴


درد دل یک پیر مرد باز نشسته!
پیر مرد یکی دو روزی بود از ایران آمده بود امریکا
آمده بود نوه هایش را ببیند.
تامرا دید سر درد دلش بازشد .
گفتم : پدر جان ! خیلی خوش آمدی !عطروطن میدهی ،امیدوارم در امریکا خوش بگذرد
درجوابم گفت : چه وطنی پسر جان ؟دیگروطنی نمانده که .
گفتم :چطور ؟
گفت : یکی دو روز قبل از پروازم رفتم برای نوه هایم یک مشت سوغاتی بخرم ،یکی دو تا نوار موسیقی سنتی هم برای پسرم بگیرم .فروشنده گفت : صد وسی تومان !
گفتم : صد و سی تومان ؟ این را که تا همین دیروز صد تومان میفروختند ، حالا یک شبه شده صدو سی تومان ؟
در جوابم گفت :آنکه صد تومان میفروشد عرق سگی تقلبی می خورد ،من ویسکی جانی والکر سیاه میخورم ،خرجم زیاد است !
Like · Comment · 



من آخرین خر بودم ...!!!
* نمیدانم کتاب " خانه دایی یوسف " نوشته اتابک فتح الله زاده را خوانده اید یا نه ؟
نویسنده این کتاب که با فداییان اکثریتی همکاری داشت در جریان بگیر و ببند ها و اعدام های حکومت ملایان با هزار مرارت و مشقت به آنسوی مرزها - یعنی به اتحاد جماهیر شوروی - گریخت تا لابد در آن مدینه فاضله ای که " رفقا " بر پا کرده بودند زندگانی آبرومندانه ای را آغاز کند . اما به مصداق ضرب المثل " شنیدن کی بود مانند دیدن " وقتی به سر زمین موعود افسانه ای رسید همه تصورات و توهمات و ذهنیت های پیش ساخته اش در چشم بهم زدنی فرو ریخت و خود را در گنداب دروغ و ابتذالی دید که هرگز تصورش را نمیکرد .
از نسل پیش از ما هم دکتر صفوی و شاندرمنی که پس از کودتای 28 مرداد همراه با دهها تن از توده ای ها با هزار امید و آرزو به آنسوی مرز ها پناه برده بودند ؛ حکایت های دردناکی را از سالهایی که در اردوگاههای کار اجباری گذرانده اند بیان میکنند .
من در میان کشور های کمونیستی آنروز فقط بلغارستان را در سال 1978دیده ام و با دیدن رنجها ی بی پایان مردم این کشور و فقر و فاقه وحشتناکی که در سراسر این خاک حاکم بود از هر چه ایسم و میسم - بخصوص نوع روسی اش - عقم گرفت .
حالا در اینجا بخش کوتاهی از کتاب " خانه دایی یوسف " را بعنوان مشتی نمونه خروار برای تان نقل می کنم تا دریابید دستاورد حکومت های ایدئولوژیک چیست و داوری را به خودتان واگذار میکنم .
**تاشکند
... با اینکه کار خانه تراکتور سازی یکی از بزرگترین کار خانه های ازبکستان بود ؛تکنیکی عقب مانده داشت .
رفتار و سطح فکر کار گران و کار کنان به ذوق ما میزد . از کار گران طراز نوین خبری نبود . وقتی دانستند ما از ایران و کمونیست هستیم با ما احتیاط آمیز بر خورد میکردند .
بخشی از مردم بر اثر تبلیغات شبانه روزی و یکطرفه ؛ از کشور های دیگر بی اطلاع بودند سئوالات خنده آوری از ما میکردند . مثلا :
- آیا در ایران اتومبیل و تلویزیون هست ؟؟ آیا دانشگاه هست ؟؟
این بی اطلاعی شامل لایه های گوناگون و وسیع مردم میشد .
یوسف حمزه لو - از فراریان حزب توده - میگفت :
در زمان ما یکی به دوست افسر ما گفته بود : آیا در ایران خر وجود دارد ؟؟!!
و دوست حاضر جوابش با تمسخر جواب داده بود :
خر بود ؛ ولی تمام شد !! زیرا آخرین خر من بودم که من هم اینجا آمدم !!!