دنبال کننده ها

۱۷ تیر ۱۳۸۹

4
بوی خوش .......


سالها پيش - يعنی همان سال هايی که يک مشت آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ از دايناسورهای اسلامی ؛ آمده بودند و صاحب اختيار جان و مال و ناموس و هستی خلايق شده بودند - من و رفيقم از شيراز پا شديم آمديم تهران تا برويم در وزارت علوم و آموزش عالی ؛ مدارک دانشگاهی مان را بگيريم .

در تهران ؛ رفيق مان ؛ کفش اش پاره شد . رفتيم توی يک کفاشی و يک جفت کفش تازه خريديم .
فردا صبحش ؛ شال و کلاه کرديم و راه افتاديم که برويم وزارت علوم .
رفيق من کفش تازه اش را پوشيد و مقداری هم گل و لای به کفش اش ماليد و با من راه افتاد .

من با حيرت گفتم : چرا همچی کاری کردی ديوونه ؟؟!!
گفت : ای بابا ! اگر با اين کفش نونوار و براق برويم وزارت علوم ؛ نه تنها مدارک دانشگاهی مان را بما نخواهند داد بلکه ممکن است ما را به اتهام طاغوتی بودن بگيرند و بيندازند زندان اوين و يک عمر آنجا آب خنک بخوريم .!!!!
من ؛ آن روز ؛ به ساده دلی دوستم پوزخند زدم ؛ اما بعد ها بلاهايی به سر خودم آمد که فهميدم طفلک رفيق من راست ميگفته است .

حالا اجازه بفرماييد تاريخ را برای شما ورق بزنم تا بدانيد در ميهن ما هميشه تاريخ تکرار شده است :

در کتاب " خلاصه البلدان " اثر صفی الدين ؛ که توسط حسين مدرسی طباطبايی تصحيح و در تهران چاپ شده است ؛ چنين می خوانيم :

"......روزی که قم به دست اعراب افتاد ؛ احوص - رييس قبيله عرب- برای قتل رجال و ثروتمندان قم حيله ای انديشيد .
او يک روز را انتخاب کرد که : اهل فرس آن را تعظيم مينمودند و عيد ميدانستند .
در آن روز ؛ تنعم در اکل و شرب و عيش و طرب و لهو و لعب را مبارک دانستندی ....
احوص ؛ به غلامان خود دستور داد که آن شب ؛ روسا و رجال قم را به قتل رسانند . پس غلامان گفتند که : ما در شب ؛ رييسان را از غير رييسان چگونه فرق توانيم کردن ؟؟
احوص گفت : هر آنکس که از وی بوی خوش آيد ؛ او را به قتل برسانيد ...."

نقل از کتاب : خلاصه البلدان ؛ صفی الدين . به تصحيح حسين مدرسی طباطبايی .صفخه 55

حالا دنباله داستان را از کتاب " تاريخ قم " برای شما می خوانم :
" ....بعد از اين کار ؛ سرهای رجال را در توبره کردند و به حضور احوص آوردند .پس مجموع آن سر ها را در چاهی انداختند ....مردم بعضی بر دست عرب مسلمان شدند ؛ و بعضی پناه بر ايشان آوردند ؛ و ديگران در شهر ها متفرق و پراکنده شدند .... "
نقل از : تاريخ قم . صفحه 257


درس جغرافیا....




** معلم : جغرافيای طبيعی ايران را شرح دهيد :

**شاگرد : ايران از شمال محدود است به ايالات متحده امريکا .از جنوب محدود است به ايالات متحده امريکا . از شرق محدود است به ايالات متحده امريکا . و از غرب محدود است به ايالات متحده امريکا !!


** معلم : جغرافيای فر هنگی و سياسی ايران را شرح دهيد :

** شاگرد : ايران از شمال محدود است به حوزه علميه قم . از جنوب محدود است به حوزه علميه قم . از شرق محدود است به حوزه علميه قم . و از غرب محدود است به حوزه علميه قم !!

** معلم : جغرافيای اقتصادی ايران را شرح دهيد :

** شاگرد : ايران از شمال محدود است به بنياد مستضعفان . از جنوب محدود است به بنياد پانزده خرداد . از شرق محدود است به امپراطوری واعظ طبسی . و از غرب محدود است به بنياد شهيد !!

** معلم : جغرافيای انسانی ايران را شرح دهید :

شاگرد : ايران از شمال محدود است به مستضعفين . از جنوب محدود است به مستضعفين . از شرق محدود است به مستضعفين . و از غرب محدود است به مستضعفين !

** معلم : آفرين !

۱۳ تیر ۱۳۸۹

خر سیاه بر در است ....

گویند روزی امیر خلف سگزی به شکار رفته بود و بر شکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بر بسته .
ناگاه از حشم جدا افتاد . مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته .
امیر بر وی سلام کرد . آن مرد جواب داد .
امیر پرسید : از کجایی ؟
گفت : از بلخ .
گفت : کجا میروی؟
گفت : به سیستان . به نزد امیر خلف ؛ که شنیده ام او مردی کریم است . و من مردی شاعرم و نام من " معروفی " است . شعری گفته ام . چون در بارگاه او بر خوانم از انعام او نصیب یابم .
گفت : آن قصیده بر خوان تا بشنوم .
چون بر خواند گفت : بدین شعر چه طمع میداری ؟
گفت : هزار دینار !
گفت : اگر ندهد ؟
گفت : پانصد دینار
گفت : اگر ندهد ؟
گفت : صد دینار
گفت : اگر ندهد ؟
گفت : آنگاه تخلص شعر بنام خرک سیاه خود کنم !!

امیر بخندید و برفت . چون به سیستان آمد معروفی به خدمت او آمد و شعر ادا کرد . امیر را بدید و بشناخت . اما هیچ نگفت . و چون قصیده تمام بخواند امیر پرسید که از این قصیده چه طمع داری از من ؟
گفت : هزار دینار !
گفت : بسیار باشد .
گفت : پانصد دینار
امیر همچنان مدافعت میکرد تا به صد برسید .
امیر گفت : بسیار باشد .
گفت : یا امیر ! خرک سیاه بر در است !
امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد .

" احیا ء العلوم "