دنبال کننده ها

۱۹ دی ۱۳۹۴

اندر باب ادیان

....سه کس مردمان را تباه کردند :
شبانی و طبیبی و شتربانی
و این شتربان ؛ از همه مشعبد تر و محتال تر بود .

" ابوسعید گناوه ای (جنابی ) از رهبران جنبش قرامطه

* - مردم دنیا دو گروه اند :
آنها که عقل دارند و دین ندارند
و آنها که دین دارند و عقل ندارند
ابوالعلا معری - شاعر و فیلسوف عرب 

۱۷ دی ۱۳۹۴

آقای پناهنده ...!

" از داستان های بوئنوس آیرس "

*-...در میدان فردوسی تهران ؛ در آن گرما و دود سرسام ؛ اتومبیلی از پشت سر به ماشینم میکوبد . پیاده میشوم . ترافیک بند میآید .
آنکه به ماشینم کوبیده پیاده میشود و میگوید : بهتر است ماشین هایمان را از اینجا حرکت بدهیم تا ترافیک بند نیاید . سوار ماشینم میشوم و به یک خیابان فرعی می پیچم . گوشه ای می ایستم . او هم از راه میرسد .ماشینش را گوشه ای پارک میکند و بسویم میآید . دست میدهد و میگوید : خیلی متاسفم . تقصیر من بود . اسم من خاکپور است .
میگویم : ماشینم را از شیراز آورده بودم تهران تا زودتر بفروشمش . آخر یکی دو هفته دیگر راهی خارج از کشور هستم .
میپرسد : کجا میروی ؟
میگویم : آرژانتین .
میگوید : آرژانتین ؟ عجب ؟ من کارمند وزارت خارجه هستم . یکی از بهترین دوستانم در آرژانتین است . شماره تلفنش را بشما میدهم تا باهاش تماس بگیری . هر کمکی خواسته باشی دریغ نخواهد کرد .
فردایش میروم وزارت خارجه . چند ماهی از انقلاب گذشته است . آقای خاکپور مقام مهمی در وزارت خارجه دارد . هنوز پاکسازی نشده است .
شماره تلفن دوستش را بمن میدهد و میگوید : به بوئنوس آیرس که رسیدی به این شماره زنگ بزن و بگو دوست من هستی . اسمش دکتر کوهل است . از هیچ کمکی خودداری  نخواهد کرد .
وقتی به بوئنوس آیرس میرسم به آن شماره زنگ میزنم . خانمی گوشی را بر میدارد .
میگویم : فلانی هستم و از ایران آمده ام . میخواهم با دکتر کوهل حرف بزنم .
میگوید : متاسفم ؛ دکتر کوهل یکی  دو هفته ای است  به آلمان منتقل شده ؛ چه کاری با دکنر کوهل داشتید ؟ شاید بتوانم کمک تان کنم .
میگویم : میخواهم بروم امریکا ؛ شاید دکتر کوهل بتواند کمکی کند .
نشانی خودش را میدهد و میگوید : فردا سوار اتوبوس خط فلان بشو و در خیابان فلان پیاده بشو و بیا دفترم .
فردا میروم سراغش . زن و دخترم هم همراهم هستند . دخترم یکسال و نیمه است .با مهربانی بسیار ما را می پذیرد . داستان فرارم از ایران را برایش شرح میدهم .با دقت به حرف هایم گوش میدهد .بعد کاغذ سبز رنگی بدستم میدهد و میگوید : فردا صبح برو به این نشانی و این کاغذ را به آنها بده .
فردا سوار اتوبوس میشویم و به آن نشانی میرویم . خانمی به پیشواز مان میآید  نامش " البا " ست . بلند قد و زیباست اما یک کلام انگلیسی نمیداند .  دخترکی میآید مترجم مان میشود . یکی دو ساعتی داستان گریز ناگزیر مان را برایش شرح میدهم .همه را یاد داشت میکند .بعدش دو سه تا کاغذ میگذارد جلوی من و میگوید : امضایش کن . من هم امضای شان میکنم . کشوی میزش را باز میکند و دویست دلار میشمارد و میگذارد جلوی من .
تعجب میکنم .میگویم : پول برای چه ؟ من که تقاضای کمک مالی نکرده ام .
میخندد و میگوید : شما از امروز زیر حمایت سازمان ما هستید . مادام که در بوئنوس آیرس هستید می توانید روی کمک های ما حساب کنید .
پول را بر میگردانم و میگویم : بسیار متشکرم . من به کمک مالی نیازی ندارم .
از دفترش بیرون میآییم . نگاهی به ساختمان سنگی و تابلویی که بر سر در آن آویخته است می اندازم . رویش نوشته است سازمان حمایت از آوارگان .
نخستین بار است که در زندگی ام در زمره آوارگان در میآیم . 

۱۶ دی ۱۳۹۴

هزار نقش بر آرد زمانه و ......

صائب تبریزی میفرماید :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است
آقا ! این مملکت مان مملکت هشلهفی شده .آنقدر سمن هست که یاسمن تویش گم است . مملکت حسینقلیخانی است . بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان سگ صاحبش را نمیشناسد .
اصلا آقا ! هر جا که سری بود فرو رفت به خاک - هر جا که خری بود بر آورد سری
اگرچه از قدیم ندیم ها گفته اند : میراث گرگ به کفتار میرسد اما آیا شما هرگز تصورش را میکردید که زاغ بد اندیش پلیدی که تا همین دیروز پریروز مگس های خایه خر را می شمرده یکباره اعلیحضرت همایونی مقام عظمای ولایت و فرمانده کل نیروهای زمینی و دریایی و هوایی و فضایی و فرا زمینی یک مملکت بشود؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که روزی روزگاری یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه ؛ یا بقول فردوسی " زاغ ساران بی آب و رنگ " بشوند وزیر و وکیل و استاندار و دالاندار و سفیر و نمیدانم قاضی القضات و باب الحوائج ؟
آیا به تصور عقل می گنجید  که روزی فرومایه مردی از تبار  " مار خوار اهرمن چهرگان "  بر کرسی ریاست جمهوری یک مملکت بنشیند و سنگ ها را ببندد و سگها را بگشاید و عقاب جور بر همه جای شهر و دیارمان بال بگشاید ؟
اصلا آقا ! شما هرگز در تصور تان هم می گنجید که یک ارتش چهارصد پانصد هزار نفری تا دندان مسلح ؛ در برابر چهار تا و نصفی گاو گند چاله دهان سنگ انداز ؛ عقب بنشیند و تسلیم بشود و فرمان مرگ خودش را بدست خودش امضاء کند ؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که .....؛ چه بگویم ؟
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی در آن میان که در آیینه تصور ماست .
آقا ! ما امروز دل مان گرفته بود . شاید هم تقصیر هوای دلگیر بارانی است . حرف هایمان را زدیم و دل مان اندکی خنک شد . باز بقول شاعر : شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت .
تازه حالا میفهمم که چرا حافظ جان مان میفرماید :  آه از این جور و تطاول که در این دامگه است .

آیت الله بجای شاهنشاه !

باری ! ای عارف خجسته ضمیر
حال ما این بود : بنال و بمیر
نه که هم اذن ناله مان ندهند
جز به مردن حواله مان ندهند
بار دیگر به تختگاه کیان
تکیه زن گشته یعرب قحطان
مستقر شد به زور حزب الله
آیت الله بجای شاهنشاه
کرده این قوم سفله را منتر
دزد و شیاد و شیخ افسونگر
نو مسلمان شدند و مومن نیز
دله دزدان حزب رستاخیز
همه خواهان اجر و مزد شدند
نیمه دزدان ؛ تمام دزد شدند .....

سعیدی سیرجانی

۱۳ دی ۱۳۹۴

که این عجوزه عروس هزار داماد است

خبرش را مرتضی بمن میدهد - مرتضی نگاهی را میگویم -  همچون همه خبر هایی که این روز ها از مرگ این و آن می شنویم : تلخ و ناگوار: هما ناطق هم رفت
یکباره یاد ها و خاطرات بوئنوس آیرس در روح و روانم جان میگیرد . آنجا در تنهایی و بی همزبانی ؛ دنبال روزنه ای میگشتم تا شراره نوری از میهنم را به روح و جانم بتابانم . نامه ای برای استاد فاضلم هما ناطق میفرستم . یکی دو سالی بود که در آن گریز ناگزیر به پاریس رفته بود و " زمان نو " را منتشر میکرد .
هفته ای میگذرد و چند شماره " الفبا " و چند نسخه " زمان نو " را برایم میفرستد .در آن غربت غریب شگفت انگار تشنه ای در بیابان به سایه ساری خنک  و برکه ای  زلال رسیده باشد . میخوانم و میخوانم . و مینویسم نیز . و نوشته هایم را در زمان نو چاپ میکند .دستم را میگیرد و تشویقم میکند بیشتر بنویسم .
بعد تر کتاب هایش را برایم می فرستد : ایران در راهیابی فرهنگی - از ماست که بر ماست - کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی - کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران - مصیبت وبا و بلای حکومت .
وقتی به امریکا میآیم سردبیری روزنامه خاوران را بعهده میگیرم . مقالات خواندنی و ناب هما ناطق زیر نام " یاران متحد در کودتا و انقلاب " را در خاوران چاپ میکنم . دوستان توده ای ؛ مرا و هما را به دشنام میگیرند . دشنام ها را می شنویم و خم به ابرو نمیآوریم . بعد از آن ؛  نوبت چاپ " کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران " است . آن نوشته نیز واکنش هایی را بر می انگیزد و کار به تهدید و شکایت میرسد . اسنادی را به دادگاه میدهیم و تبرئه میشویم .
خاوران پس از پنج سال به خاموشی میگراید و ارتباطم با هما ناطق میگسلد .
اکنون سالها از آن روز های شور و شوق و امید و پیکار گذشته است و همای ناطق - که غلامحسین ساعدی همای صامت صدایش میکرد - سر به خاک نیستی مینهد و اندوهی تازه بر دلم تلنبار میشود .
 و حافظ است که به تسلای من و ما میآید :
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است .