دنبال کننده ها

۲۱ دی ۱۴۰۲

آرزوهای بزرگ

چه آرزوهای دور و‌درازی
برادرم ده دوازده ساله بود میخواست مسیحی بشود . نمیدانم چه کسی زیر پایش نشسته بود و میخواست از او یک جناب موسیو قاراپتیان بسازد.
برادرم اهل کتاب و کتابخوانی نبود . با همان درس و مشق مدرسه هزار جور گرفتاری داشت .
تا بخواهد آن دیپلم کوفتی اش را بگیرد دو‌بار رفوزه شده بود . یکسال زود تر از من مدرسه رفته بود اما یکسال دیر تر از من دیپلم اش را گرفته بود ، آنهم با چه والزاریاتی!
حالا چپ و راست برایش کتاب و مجله میآمد . انواع و اقسام انجیل ها و مجله های تبلیغی . من از همان هشت نه سالگی با هیچ خدا و پیغمبری میانه ای نداشته ام . آخوند محله مان - آقای جزایری - چو انداخته بود که پسر حاجی فلانی بابی شده است ! من اصلا نمیدانستم بابی چیست . بعد تر ها از زبان همین آقای جزایری شنیدم که روی منبر میگفت بابی ها با خواهرشان همخوابگی میکنند !
انجیل مرقس و انجیل متی و انجیل لوقا و انجیل یوحنا را همان زمان ها خواندم . از داستان هایش خوشم میآمد.
برادرم هیچوقت مسیحی نشد . مسلمان هم نشد . هرهری مذهب هم نشد . اصلا با کتاب و کتابخوانی میانه ای نداشت تا مسلمان و گبر و کافر و یهودی بشود . اهل رفیق بازی هم نبود . میرفت مدرسه و میآمد خانه و با گل ها و گلدان ها سرگرم می‌شد . من اما با عالم و آدم رفیق بودم .
یکبار هم نمیدانم چه مرضی گرفته بود دست به غذا نمیزد . غذا نمی خورد . دو سه ماه غذا نمی خورد . مادر بیچاره ام باید با هزار زور و زحمت یک تکه نان توی دهانش میگذاشت و هزار بار قربان صدقه اش میرفت تا آن تکه نان را با یک لیوان شیر قورت بدهد .یک گوسفند هم نذر بقعه آسید رضی کیا کرده بود . چه تب و تابی هم داشت مادر بیچاره !
همان انجیل خوانی مرا کتابخوان کرد . پول هایم را جمع میکردم و از کتابفروشی آقای سعادتمند مجله میخریدم و میخواندم . هر هفته هم یک پنج قرانی میدادم و مجله ای از مدیر مدرسه مان آقای کنارسری میگرفتم که کاغذش عطر مخصوصی میداد . اسمش یادم نمانده است ، اما داستان های دنباله دارش شوق کتابخوانی را در من صد چندان کرد .یواش یواش پایم به کتابخانه عمومی شهر مان هم باز شد . آنجا در خیابان پهلوی روبروی بیمارستان پهلوی کنار ورزشگاه پهلوی کتابخانه جمع و جوری بود که آقای محسنی آزاد دبیرادبیات مان دستم را گرفت و برد آنجا . سفارش کرد کتاب های صادق هدایت را نخوانم . میگفت آدمیزاد را به خود کشی میکشاند . من اماحاجی آقا و سگ ولگرد و سه قطره خون را همانجا دزدکی خواندم و خودکشی هم نکردم ، چند صفحه بوف کور را هم خواندم اما چیزی حالیم نشد . هنوز هم چیزی حالیم نمی شود .
آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز را دو روزه خواندم . شبانه روز خواندم . خورد و خواب از یادم رفته بود .
آقای محسنی آزاد مرا با خانلری آشنا کرد . شعر بلند «عقاب »را حفظ کردم و در کلاس خواندم . بی هیچ تته پته ای . آقای محسنی آزاد کیف می‌کرد .
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو‌از او‌دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید ....
یک همکلاسی دیگری داشتم بنام علی رکنی. علی رکنی تهرانی بود . یکی دو ماه همکلاسی ام بود . او مرا با نیما آشنا کرد . من تا آنروز اسم نیما را نشنیده بودم . بگمانم آقای محسنی آزاد با نیما میانه ای نداشت . گمان کنم از طرفداران المعجم فی معاییر اشعار العجم بود . علی رکنی منظومه افسانه نیما را بدستم داد و گفت بخوان . خودش چند بیتی را با آن صدای آهنگینش برایم خواند و گفت بخوان.
کمی که بزرگ‌تر شدم بیگانه آلبر کامو را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار خواندم . آنوقت ها بود که یواش یواش سر و کله بزرگ علوی و جمالزاده و صادق چوبک پیدا شد و لنگان لنگان با غلامحسین ساعدی و احمد محمود و علی اشرف درویشیان آشنا شدم . درویشیان مرا با دنیای بینوایان و درماندگان آشنا کرد . با همسایه های احمد محمود برای نخستین بار با « عشق ممنوع» آشنا شدم . با غلامحسین ساعدی از خیاو به کوره پزخانه های اطراف ورامین پریدم .
ویکتور هوگو و داستایوفسکی و تولستوی وپوشکین و آنتون چخوف و موریس مترلینگ و جان اشتاین بک و ارنست همینگوی مونس روزگار نوجوانی ام شدند و مرا با خود به کهکشان های دور کشاندند . دور دور دور .
حالا اینجا در پیرانه سری نگاهی به پشت سرم می اندازم و میگویم : کاشکی بیشتر خوانده بودم . کاشکی با دقت بیشتری خوانده بودم. کاشکی آنقدر زنده بمانم تا بتوانم همه کتاب های عالم را بخوانم !!!
چه آرزوهای دور و درازی ؟
May be an image of text that says 'BIBLE EKUMENICKY CESKY PREKLAD BIBLE KRALICKA Downloadefilm.ir'
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Changiz A-Vandchali and 41 others

بسلامتی امامزاده هاشم

ناصر آقا راننده اداره مان بود . از آن داش مشدی های با مرام بود که از زور ناچاری آمده بود راننده اداره مان شده بود . یک کلاه شاپو رو سرش میگذاشت و همیشه خدا هم هشتش گروی نه اش بود .
هفت هشت تا بچه داشت . همه شان پسر
ناصر آقا وقتی دو سه تا گیلاس بالا می انداخت می نشست برایم خاطره تعریف میکرد . چه خاطره هایی هم . من خاطراتش را میشنیدم قاه قاه میخندیدم .
یک شب که خیلی مست کرده بود
داستانی برایم تعریف کرد که
شنیدن دارد :
میگفت: یک روز آمدم خانه دیدم زنم گریه میکند . پرسیدم چه خبر شده ؟
گفت : یکی از پسران مان تب دارد و مثل بید میلرزد . باید ببریمش دکتر .
دیدم یک پاپاسی توی جیبم نیست . با خودم گفتم : جن و پری کم بود یکی هم از دیوار پرید ؟خدایا چه کنیم چه نکنیم ؟ دست مان که به جایی بند نیست . چوق خط مان هم که پیش دوست و رفیق و آشنا و موسیو قاراپت پر است . از لوطیگری هم که فقط پاشنه کش اش را داریم . نه پشت داریم نه مشت . چه کنیم چه نکنیم ؟
گفتیم خدایا ! نعمت به سگان دادی و دولت به خران ، پس ما به تماشای جهان آمده ایم ؟
پاشدم پاشنه گیوه ام را ورکشیدم و ماشین لندرور اداره را برداشتم و د برو !رفتم امامزاده هاشم .نیمه شب بود رسیدم آنجا . امامزاده هاشم تا خانه ام سی چهل دقیقه ای فاصله داشت . میدانستم در حیاط امامزاده هاشم یک صندوق آهنی گذاشته اند رویش با خط جلی نوشته اند صندوق نذورات! خلایق میآمدند پول بی زبان شان را میریختند توی صندوق تا برای دختران ترشیده شان شوهر پیدا بشود یا اینکه شقاقلوس شان با انفاس قدسی آقا درمان بشود !
گفتم : این آقا نه کور میکند نه شفا میدهد . فی الواقع استخوان لای زخم است . نه به دار است نه به بار است اسمش علی خدایار است . یک یا علی گفتم و زنجیر را انداختم پشت صندوق آهنی و آنرا از جا کندم و گذاشتمش توی لندرور و یکراست آمدم خانه.
زنم گفت : این دیگر چیست؟
گفتم :صندوق قرض الحسنه است ! از بانک امامزاده هاشم قرض گرفته ام .!
رفتم چکش و اره و یک عالمه آچار هفت سر و آچار جغجغه ای آوردم افتادم بجان صندوق. با چه والذاریاتی صندوق را شکستم . به به چه اسکناس هایی . به به چه پولی !
صبح بچه را برداشتم بردم دکتر .ده دوازده تومان پول دکتر و دوا درمان بچه مان شد . مابقی پول را چپاندم توی کیفم دو سه ماه شب ها با همین پول به سلامتی امامزاده هاشم ودکا میخوردم و کیف میکردم .
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Azar Fakhr, Miche Rezai and 148 others

از خاک بر آمدیم و ،،،

به ارتفاع بیست و نه هزار پایی اورست رسیده اند .چند قدمی مانده است تا به بالا بلند ترین قله روی زمین پا بگذارند . با تقلای بسیار خود را به نوک قله میرسانند. هفت هشت نفری هستند .
فریاد شادی شان در آن فضای نا متناهی طنین می اندازد : فاتح شدیم . فاتح شدیم ، خود را به ثبت رساندیم .
دوربین تلویزیون آنگاه مردی بودایی را نشان میدهد. با ردایی نارنجی. و نازک .
مرد ، از پای بلند ترین و سرفراز ترین کوه گیتی پاره سنگ سپیدی بر میدارد . هزاران سال از عمر سنگ گذشته است .
چند نفری سنگ را میکوبند و میکوبند . نه در آسیابی ؛ بل با سنگ دیگری . سنگ ذره ذره میشود . هزار تکه میشود . ده هزار پاره میشود .اکنون به قطعه های الماس میماند . دوباره میکوبند . و باز میکوبند . با صبر و حوصله ای شگفت . سنگ اکنون به گونه پودری است . همچون نمکی . آنرا با پودرهای زرد و نیلی میآمیزند . آنگاه می نشینند و با دقتی فرا انسانی از ترکیب رنگ ها ، از ترکیب سرخ و سپید و بنفش و نیلی و آبی و قرمز ، تابلویی میسازند . تابلویی که به قالی های هزار رنگ ایرانی میماند . چشم و دل و جان و جهان آدمی را میلرزاند . با ترکیبی از شگفت انگیز ترین رنگها .
مرد بودایی میگوید : بهنگام ساختن این تابلو ، از هر حس درونی خالی میشویم . نه می شنویم ، نه می بینیم ، نه چیزی را حس میکنیم . نه لامسه ای ، و نه ذایقه ای .....
دوربین ، روی تابلو مکث میکند .براستی یک شاهکار هنری است . شاهکاری که انگشتان هنر بار چند انسان آنرا خلق کرده است .
ناگهان ، مرد بودایی ، دستانش را دراز میکند و در چشم بر هم زدنی تابلو را در هم میریزد . نابودش میکند .
آه از نهادم بر میآید . خشمگین میشوم . حیران میمانم . یعنی چه ؟ آفریدن و آنگاه شکستن ؟
دیگر چیزی از آن رنگین کمان ، جز مشتی غبار رنگ وارنگ باقی نمانده است
مرد بودایی میگوید : این کار ، یعنی اینکه هیچ چیز در این جهان پایدار نیست. هیچ چیز ماندنی و ماندگار نیست . هیچ چیز .
و من می بینم که خیام بزبانی دیگر این ناپایداری جهان را باز میگوید :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
May be an image of mountain
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 119 others