دنبال کننده ها

۱۳ فروردین ۱۴۰۱

گشت و گذار

گفتیم حالا که قرار است فردا را با رفیقان به سیزده بدر برویم گشتی در روستا شهرمان بزنیم ببینیم دنیا دست کیست!
جای تان خالی صبحانه ای خوردیم و راه افتادیم . به به ! چه آفتاب دل انگیزی !
رفتیم گشتی در شهرمان زدیم و نگاهی به عتیقه فروشی ها و بارها و رستوران ها و آدمیان و کتابفروشی ها و گالری های نقاشی انداختیم و حاصلش این شد که می بینید.
این شهر ما (Placerville )با ساختمان های آجری صدو چند ساله اش روزی روزگاری کعبه جویندگان طلا بوده است و نخستین شهر امریکاست که قانون مجازات اعدام در آن انجام شده است . هنوز هم محل اعدام گناهکاران را بعنوان یک پدیده تاریخی دست نخورده نگهداشته اند و حتی در همان مقری که قانون شکنان را به دار مجازات می آویختند پیکره نمادین مردی آویخته بر دار مکافات به چشم میآید( نام قدیم شهرمان hangtown بوده است یعنی شهر اعدام )
امروز اما شهرمان یکی از زیباترین شهرهای قدیمی امریکاست که سالانه هزاران نفر برای دیدن معادن طلایش به اینجا میآیند و یکی از عمده ترین مراکز فرهنگی کالیفرنیاست .

۱۱ فروردین ۱۴۰۱

ما قیمه پلو دوست نمیداریم

این رفیق مان ممد آقا هفت دلار از ما طلبکار است . در واقع هفت دلار و بیست و هفت سنت از ما طلبکار است. نمیدانیم پارسال بود یا پیرار سال که ممد آقا رفته بود داروخانه هفت دلار و بیست و هفت سنت داده بود یک بسته قرص سرما خوردگی برایمان خریده بود .
حالا دو سه سال است هفته ای یکی دو بار زنگ میزند و میگوید : حسن جان خانه ای؟
میگوییم : بله ! خانه ایم . فرمایشی داشتید ؟
میگوید : هیچی ! میخواستیم بیاییم خدمت تان آن هفت دلار و بیست و هفت سنتی را که به ما بدهکار هستید تسویه حساب بفرمایید ! آنوقت پا میشود دست زن و بچه و نوه نتیجه هایش را می‌گیرد میآید خانه ما . شامی می خورد و شرابی می نوشد و شب چره ای می لمباند و خوش و خندان راهش را میکشد و می‌رود . گهگاه حتی دختر خاله ها و پسر عمه های دسته دیزی اش را هم همراه میآورد.
وقتی هفت دلار و بیست و هفت سنت را میخواهیم پرداخت کنیم دست مان را پس میزند و میگوید : شما هم عجب آدمی هستی ها ؟ حالا چه عجله ای دارید ؟ طلب مان باشد دفعه دیگر که خدمت تان رسیدیم می توانیم حساب مان را راست و ریست کنیم!
راستش را بخواهید برای همین هفت دلار و بیست و هفت سنت لاکردار، ما تا حالا پنجاه تا مهمانی داده ایم . برای شان باقلا قاتوق شیرازی درست کرده ایم . زولبیا بامیه به حلق مبارک شان ریخته ایم . میوه و آجیل و ترش تره و شیرازی پلو به شکم مبارک شان چپانده ایم . یک عالمه شراب و ویسکی و آبجو و ودکای روسی به کام شان ریخته ایم اما هنوز که هنوز است همان هفت دلار و بیست و‌هفت سنت را بدهکاریم.
چند وقت پیش دیگر جان به سر شدیم . دیگر جان مان به لب مان رسید . تلفن کردیم به ممد آقا که : ممد آقا خانه ای ؟
گفتند : بله بله ! فرمایشی داشتید ؟
گفتیم : عرضی نداشتیم فقط میخواستیم خدمت تان برسیم آن هفت دلار و بیست و هفت سنتی را که به حضرتعالی بدهکار هستیم کار سازی بفرماییم .
ممد آقا تا بیاید عذر و بهانه ای بتراشد و بگوید«حالا چه عجله ای دارید ؟»ما راه افتادیم رفتیم خانه اش . جای تان خالی یک شام مفصلی از جوجه کباب و باقلا پلو و کباب غاز نوش جان کردیم وخواستیم راه بیفتیم بیاییم خانه مان . دست کردیم توی جیب مان بیست و هفت سنت در آوردیم گذاشتیم دست ممد آقا و گفتیم: ممد آقا جان ! این قسط اول بدهی مان ! قسط های بعدی را یواش یواش پرداخت میکنیم. هفته ای یکی دو روز خدمت تان میرسیم بدهی مان را میدهیم . فقط یادتان باشد ما قیمه پلو و آش رشته دوست نمیداریم

سیزده بدر در اساطیر ایران

سیزده بدر در اساطیر ایران
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 03 30 2022

۹ فروردین ۱۴۰۱

در هوایت بیقرارم روز و شب

امروزم با شمس گذشت . شمس تبریزی . مردی که خیزاب های درونش گهگاه به توفانی میماند که یکدم - یکدم حتی - راحتش نمیگذارد . مردی که میگوید : در درون من " بشارتی " هست ، عجبم میآید از این مردمان که بی آن " بشارت " شادند .
مردی که آزادی را در بی آرزویی میداند.
مردی که خدا پرستی را رهایی از خویشتن پرستی میداند : زهی آدمی که " هفت اقلیم "و " همه وجود " دارد
گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز.
گفتم: تفسیر ما چنان است که می‌دانید. نی از محمد و نی از خدا!
این «من» نیز منکر می‌شود مرا. می‌گویمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) می‌دهی؟
می‌گوید: نی. نروم! سخن من فهم نمی‌کند. چنان‌که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر … یکی را هم او خواندی هم غیر او … یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.
راست نتوانم گفتن؛ که من راستی آغاز کردم، مرا بیرون کردند.
چون به سوی کعبه نماز می‌باید کرد، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه حلقه کردند و سجود کردند. چون کعبه را از میان حلقه بگیری نه سجود هر یکی سوی همدگر باشد؟
دل خود را سجود کرده‌اند.
مقالات شمس را میخوانم . شاید دهمین بار . شاید صدمین بار . هر وقت دلم میگیرد به مهمانی شمس میروم . بهتر است بگویم شمس به مهمانی ام میآید . با همه شوریدگی جان و جهانش . شوریده سر . سودایی . آشفته حال . حیران .
میگویم : خود غریبی در جهان چون شمس نیست
گفت خدا یکی است
اکنون تو را چه؟
چون تو در عالم تفرقه‌ای،
صد هزاران ذره،
هر ذره در عالم‌ها پراکنده
پژمرده، فروافسرده...
... او یکی است،
تو کیستی؟
تو شش‌هزار بیشی.
تو یکتا شو
وگرنه از یکی او تو را چه؟
و آنگاه ندا در میدهد که :
چون خود را به دست آوردی خوش می رو. اگر کسی دیگر را یابی دست به گردن او درآور، و اگر کسی دیگر نیابی دست به گردن خویشتن درآور.

مرا ببخش رفیق

(گفتگوی یک سرباز با جنازه سرباز دشمن )
من تازه الان که تو بر خاک افتاده‌ای دارم تو را می‌بینم. تو پیش از این در نگاه من نارنجک دستی بودی و سرنیزه و تفنگ . ولی حالا چهره‌ات را می‌بینم . همسرت را می‌بینم و همه‌ی آن چیزی را می‌بینم که میان من و تو مشترک است.
مرا ببخش ای رفیق! ما همیشه دیر می‌بینیم. چرا به ما نگفتند که شماها هم مثل ما مسکین و فلک‌زده‌اید؟که مادران شما هم همان‌قدر نگران و وحشت‌زده‌اند که مادران ما؟
چرا به ما نگفتند که شماها هم همان‌قدر از مرگ می‌ترسید که ما می‌ترسیم . که درد و رنج و مرگ ما و شما فرقی با هم ندارد؟
مرا ببخش ای رفیق! تو چطور می‌توانستی دشمن من باشی؟ اگر این تفنگ و لباس سربازی را دور بیاندازیم تو هم می‌توانستی مثل آلبرت و کات برادر من باشی.
بیا و بیست سال از عمر مرا بگیر ولی از جایت بلند شو رفیق . نه ! بیست سال کم است . بیشتر بگیر چون من نمی‌دانم چه کنم با این عمر.
———///////———————-
از رمان “در غرب خبر تازه‌ای نیست”،
اریش ماریا رمارک (زاده ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸- مرگ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰)
برگردان : حسین منصوری
Erich Maria Remarque
All Quiet On The Western Front
1928-
May be an image of 1 person, outdoors and text that says 'MEHR NEWSAGENCY'