دنبال کننده ها

۱۶ فروردین ۱۳۹۹

کرونا و چخوف


نشسته ام چخوف میخوانم . برای سومین بار . دو سه سال پیش مجموعه ده جلدی آثارش را ناصر برایم فرستاده است . از هلند .
استخوان ساق پایم درد میکند . نمیدانم چرا . بروی خودم نمیآورم . به خودم میگویم : سو وات ؟ گیرم که پایم را از دست بدهم ، ما که ستم کشته روزگاریم به کجای این چرخ اخضر و این گنبد مینا و این نه طاق خضری بر میخورد ؟ بقول حلاج با این پای سفر خاک میکردم . دیگر نخواهم کرد .میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب.
چخوف اینجا کنارم نشسته است و برایم قصه میگوید . جان و جهانم را در اختیار میگیرد . از جهان پیرامونم بی خبر میمانم .
بقول سعدی : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست .
عالم بیخبری طرفه جهانی بوده است
حیف و صد حیف که مادیر خبر دار شدیم .
چخوف با مضامینی بظاهر ساده و پیش پا افتاده، در اعماق روح و روان انسان به کندو کاو می پردازد و با قصه های شیرینش ابعاد مختلف شخصیت آدمیان را باز می نمایاند
او با بررسی مفاهیمی همچون عشق و خانواده و خوشبختی، تراژدی تلخ و مسخره ای را که با زندگی آدمیان در آمیخته است به تصویر می کشد و انزوای اجتماعی و فروپاشی مناسبات فرتوت و بطالت و بیهودگی جامعه آنروز و سرنوشت انسان حقیر و مستاصل زمانه خویش را به نقد میکشد.
من اینجا نشسته ام بجای ملول شدن از قیل و قال این زمانه درد و اندوه ،و غم خوردن برای این« خفته چند » و « این خلق پر شکایت گریان » ، چخوف میخوانم . نمیدانم چه روزی است ، چه ساعتی است ، چه سالی است .
و نمیدانم در کجای زمان ایستاده ام

نوا جونی و بابا بزرگ


نوا جونی و بابا بزرگ
هروقت خانه مان میآید اولین کاری که میکند مسواک باطری دارش را بر میدارد و دندان هایش را مسواک میزند. بعد دندان هایش را نشانم می‌دهد و می‌گوید : بابا بزرگ ! دندان هایم سپید شده است؟
دیروز آمده بود دیدن ما . اما نمی توانست بیاید توی خانه . آمد آنجا ده متر دور تر ، کنار خیابان نشست . دندان هایش را نشانم دادو گفت : بابا بزرگ ! ببین ! دندان هایم را هر شب مسواک میزنم ها
گفتم : خوب کاری میکنی عزیزم
گفت : بابا بزرگ ! من امروز کمی گریه کردم
پرسیدم : چرا عزیزم ؟
گفت : مامانم با من فارسی حرف میزد . من که فارسی نمیدانم . غصه ام شد و رفتم گریه کردم

۱۴ فروردین ۱۳۹۹

روز نوشت های بابا بزرگ


در ایام محبس هیچ بلای آسمانی بدتر از درد دندان نیست .
وقتی درد دندان تسکین پیدا میکند آدمیزاد تازه می فهمد چه عذابی کشیده است و قدر عافیت را میداند
ماکسیم گورکی میگفت :کاشکی همه جهانیان حداقل چند ساعت در ماه همزمان با هم دندان درد میگرفتند زیرا همین موضوع می توانست موجب شود تا مردم جهان با هم تفاهم پیدا کنند
حالا جناب آقای کرونا با همه طول و عرض و ید و بیضایش در سراسر عالم فرمانروایی و یکه تازی میکند
خدا کند اگر زنده ماندیم و از این دهلیز تنگ و هزار توی درد و اندوه بسلامت گذشتیم تلقی ما از هستی و انسان و طبیعت و جهان تغییر پیدا کند .
این آقای کرونا با آن میمنه و میسره و بوق کرنایش اگرچه پای میلیونها نفر را به دروازه مرگ کشانده اما ما ایرانی ها را کمی مهربان تر کرده است
 دیگر سینه چاکان هوخشتره کبیر و کورش کبیر و شاه عباس کبیر و رضا شاه کبیر با فداییان پطر کبیر و اسکندر کبیر و کاترین کبیر و استالین کبیر و چه گوارای کبیر و فیدل کاستروی کبیر و مائوی کبیر و انور خوجه کبیر دست به یقه نمی شوند و فحش و فضیحت انقلابی و ضد انقلابی نثار همدیگر نمیکنند.◦ دیگراز کشمکش های ضد انقلاب غالب و ضد انقلاب مغلوب خبری نیست و چنین بنظر میرسد که عجالتا شمشیرهای شان را کنار گذاشته سرگرم خوردن فالوده هستند
 دیگر هیچکس را هوس آن نیست که برود ایران شاه بشود . رهبر بشود . امام زمان بشود . صدر اعظم بشود. ماه تابان بشود . وکیل و وزیر بشود .
دیگر کسی از دعوای شاه و مصدق - یا بقول خودشان دعوای اعلیحضرت همایونی و مصدق السلطنه- چیزی نمی گوید .
 دیگر کسی حال و حوصله ندارد عصر طلایی« آن آقا » را با عصر طلایی «این آقا » مقایسه کند و گرد و خاک راه بیندازد .
 نکند همگی شان دندان درد گرفته اند ؟
 این هم از فرمایشات امروز آقای گیله مرد که آمده است کنار درخت یاس زیر آفتاب نشسته است و فلسفه بافی میفرماید

۱۳ فروردین ۱۳۹۹

وظایف محوله !

می پرسد : دست هایت را شستی؟
میگویم : همین حالاکه حمام گرفته ام . هنوز موهایم را خشک نکرده ام 
!!می‌گوید : برو دست هایت را بشور ! خوب بشوری ها ! صابون بزنی ها 
می‌روم دست هایم را می شورم و میآیم صبحانه بخورم .
پس از خوردن صبحانه دوباره فرمان ملوکانه صادر میشود : دست هایت را خوب بشوری ها
سوار ماشین میشویم برویم نوا جونی و آرشی جونی را از پشت حصار شیشه ای ببینیم . ماسکی بمن می‌دهد و می‌گوید : لب و دهن و دماغت را بپوشان. خودش هم سرو صورتش را با پارچه سبز رنگی چنان می پوشاند که به مرحوم مغفور ملا عمر خلیفه سابق مسلمین جهان شباهت پیدا میکند .
توی ماشین هم یک شیشه از این مواد ضد عفونی کننده گذاشته است و دم به دم مرا وا میدارد به دست و پا ی خودم و فرمان و دنده ماشین بمالم
دیروز موقع رانندگی نوک دماغم به خارش افتاده بود . اینکه توی این هیر و ویر چرا این دماغ لعنتی در چنین اوضاع بحرانی ترسناکی به خارش افتاده بود حضرت باریتعالی میداند. انگشتم را گذاشتم روی دماغم تا بخارانمش . یکباره هوارش به آسمان رفت که : چرا دستت را تو ی دماغت میکنی ؟ مگر نمیدانی ویروس کرونا از راه دماغ وارد بدن آدمی میشود ؟
حالا از روی ناچاری رفته ام یکدانه از آن چماق های فرد اعلا خریده ام که اگر زبانم لال خدای نکرده رویم به دیوار فردا پس فردا این دماغ لعنتی مان دوباره به خارش افتاد با آن چماق مرغوب دماغ مان را بخارانیم
پریروز رفته بودم فروشگاهم ببینم چه بلایی سرش آمده است . یخچال ها و سردخانه اش کار میکند ؟ فروشگاه مان را از ترس اینکه نکند جناب آقای کرونا گریبان مان را بگیرد بسته ایم . دیدم هزار ها کیلو میوه - از پرتقال و نارنگی بگیر تا سیب و گلابی و کاهو و سبزیجات - از دم پژمرده و پوسیده شده اندو باید بریزمشان دور . غمگین و دلشکسته آمدم خانه . مقداری میوه سالم پیدا کردم آوردمش خانه . دیدم میوه ها را نه یکبار نه دو بار بلکه سیصد هزار بار هی می شورد و هی ضد عفونی میکند و کم مانده است صابون شان هم بزند
وقتی به دیدن آرشی جونی و نوا جونی میرویم مگر میگذارد آن طفلکی ها از ده قدمی ما جلوتر بیایند؟
اینجایی که ما زندگی میکنیم جنگل است و باغ و دشت . ساعت بساعت آدمیزاده ای اینجا پیدایش نمی‌شود . وقتی میخواهیم قدم بزنیم علاوه بر اینکه باید به صد جور ماسک و دهن بند و پوزه بند مسلح باشیم اگر تنابنده ای را در صد قدمی مان ببیند باید فورا راه مان را کج کنیم و از آنها فاصله بگیریم . وقتی هم برگشتیم خانه باید کفش مان را بیرون خانه بگذاریم . شلوار و بلوز و پیراهن و حتی جوراب مان را باید در بیاوریم بیندازیم داخل ماشین لباسشویی . برویم دوباره دوش بگیریم یا دست و صورت مان را برای هزارمین بار بشوریم .برای هزارمین بار صابون بزنیم
آقا . به دستان بریده حرضت ابرفرض و به گلوی عطشان حضرت علی اصخر! اگر کرونا ما را نکشد و راهی آن دنیا نکند این زن جان مان با این وظایف شاقی که بر دوش ما نهاده است ما را دق کش خواهد کرد
خداوند ما را ببخشاید و بیامرزاد. فاتحه

۱۲ فروردین ۱۳۹۹

آرزوهای بزرگ



آنوقت ها که مدرسه میرفتیم اگر عمه جان و دایی جان و خاله عمقزی و خاله خاک انداز و خاله دیگ بسر می پرسیدند میخواهی چیکاره بشوی میگفتم دکتر
اگر می پرسیدند چرا میخواهی دکتر بشوی ؟ میگفتم برای اینکه نگذارم مامانم شب نیمه شب از درد ناله بکند
کمی که بزرگ‌تر شدم آرزویم این بود دوچرخه داشته باشم و بتوانم توی کوچه و خیابان ویراژ بدهم
بعد تر ها عاشق شدم . عاشق زهره . شب و روز خواب و راحت نداشتم . توی برف و باران و باد و توفان میرفتم ساعتها دور و بر مدرسه اش پرسه میزدم بلکه لحظه ای ببینمش . آن روزها بزرگ‌ترین آرزویم این بود که زهره را به زنی بگیرم و صاحب خانه زندگی بشوم
در گذر سالها آرزوهایم رنگ و بوی دیگری گرفت . توی چاله چوله های عجیب غریبی دست و پا زدم و بسیاری از آرزوهایم نیز بر باد رفت . تا رسیدیم به اینجا . تا رسیدیم به امروز
حالا آرزوهایم در این خلاصه میشود که
صبح پا بشوم دوش بگیرم ریشم را بتراشم صبحانه بخورم بروم سر کارم
اینکه گهگاه با نوا جونی بروم بستنی فروشی محله مان با هم بستنی بخوریم و او شادمانه بخندد
اینکه آرشی جونی را ببرم فروشگاه اسباب بازی فروشی تا بین ده هزار تا کامیون و ترن و هواپیما یکی شان را انتخاب کند
اینکه روزهای پنجشنبه با محمد و داود و هانری برویم رستوران قاسم آقا ، بگوییم و بخندیم و من دور از چشم نسرین هر غذایی دلم میخواهد سفارش بدهم
اینکه بروم کافه تریای مورد علاقه ام گوشه ای بنشینم و قهوه ام را با لذت و آرامش سر بکشم
اینکه گهگاه با بهمن و سوسن و ستار و سرور و علی و فرزانه و شهلا دور هم جمع بشویم و بخوانیم و بنوشیم و به ریش دنیا بخندیم
اینکه شب جمعه یا شب شنبه با امیر و بهناز و هانری و مینا و بیژن و نسرین برویم همان رستورانی که از بس دختر و پسر جوان در آن موج میزند صدا به صدا نمیرسد . بروم آنجا با بچه ها آبجو بخوریم و از زمین و زمان حرف بزنیم و نصفه های شب مست و ملنگ برگردیم خانه مان
چه آرزوهای بزرگی ! نمیدانم آیا به این آرزوها دست می یابم یا اینکه
ای بسا آرزو که خاک شده

گرنگهدار من آن است ....


گر نگهدار من آن است که من میدانم.....
آقا ! این قدیمی ها یک حکمتی در کارشان بود. یک حکمتی در کارشان بود که میگفتند :
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد .
در ایتالیا- یعنی کشوری که جناب آقای کرونا به پیروی از منویات بشر دوستانه عالیجنابان موسولینی و هیتلر و فرانکو و امام خمینی رحمه الله علیه! - روزانه دستکم هزار نفر را راهی گورستان میکند یک عالیجناب یکصد و یک ساله ! پس از ابتلا به ویروس کرونا و بستری شدن در بیمارستان، نمیدانیم با چه دوز و کلکی سر جناب آقای ملک الموت را کلاه گذاشته اند و امروز سر و مر و گنده، شاد و خندان برگشته اند سر کار و زندگی شان .
این عالیجناب« سینیور پی » که بسال 1919 بهنگام شیوع طاعونی بنام Spanish Flu بدنیا آمده و از این طاعون جان سالم بدر برده اند و در دوران زندگی شان جنگ دوم جهانی و قحطی و گرسنگی و وبا و طاعون و هزار و یکجور مصیبت بشری دیگر را به چشم دیده اند ، دو هفته پیش گرفتار بلای کرونا شده بودند و کم مانده بود قبض و برات آخری را بدهند و چانه آخری را بیندازند و غزل آخرین را هم بخوانند و راهی آن هیچستان موهوم بشوند، اما از آنجا که بقول معروف « زمانه نه بیداد داند نه داد» بسلامتی از این تله مخوف ترسناک هم رهیدند و انشاالله تعالی قرار است صد سال دیگر هم زنده بمانند و از مواهب زندگی بر خور دار بشوند که : سحر تا چه زاید شب آبستن است ..
باری ! همانطوری که قبلا به عرض مبارک تان رسانده ایم گیله مردی که ما باشیم اگر چه با این کرونا و مرونا یکپای مان این دنیا و آن پای دیگرمان آن دنیا ست اما بینی و بین الله از مردن و گور به گور شدن باکی نداریم ولی به این آسانی ها هم جلوی عالیجناب ملک الموت سپر نخواهیم انداخت و لنگان لنگان از « کوچه نسیه خور ها » خواهیم گذشت وتا زنده هستیم به ریش آقای باریتعالی و توابع ! خواهیم خندید .
بقول آن شیخ یک لاقبای شیرازی :
گوش کن پند ای پسر ! از بهر دنیا غم مخور
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد

۱۱ فروردین ۱۳۹۹

آقای خبرنگار


چهل و نه سال گذشت . تقریبا نیم قرن. 
خبرنگار بودم . جوان . ماجراجو . و جویای نام .
تابستان بود . جاده ها ی شمال مملو از مسافر . خبر آمد که تصادف شده است . نزدیکی های  امامزاده هاشم . رفتیم آنجا . با عکاس روزنامه . قیامتی بود .
کنار جاده . در حاشیه سپید رود . ردیف شده بودند . هشت جنازه . دختر و پسر . کم سن و سال . از دوساله تا دوازده ساله . مردی گریان دور خودش می چرخید و ناله میکرد .به سر و کله خودش میکوبید و ندبه میکرد . با لباسی پاره پوره و خیس . هنوز پس از پنجاه سال قیافه اش را به یاد دارم . لاغر واستخوانی . با ته ریشی بر صورت .
ژاندارم ها آمده بودند . با تفنگ های شان .
پرسیدیم :چه اتفاقی افتاده است؟
گفتند : مردی با زن و هشت فرزندش آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . با یک فولکس واگن . استیشن . قراضه و یادگار عهد عتیق. از آن ابوطیاره ها که به ماشین مشدی ممدلی مشهورند .
آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . آنجا حوالی امامزاده هاشم . در اوج رطوبت و گرما . لاستیک ماشین شان ترکیده است . ماشین به سپید رود پرت شده . هشت تن از فرزندانش غرق شده . جنازه همسرش را هنوز نیافته اند .
مرد . شکسته و نالان دور خودش
می چرخید . با مشت به کله خودش می کوبید . ناله میکرد . ضجه میزد
چهل و نه سال گذشته است . چهل و نه سال . اما هنوز قیافه مرد را بیاد دارم .
انگار هزار سال پیر شده بود . هزار سال .
و این نخستین تجربه خبرنگاری ام بود . تجربه ای تلخ . تجربه ای به رنگ و تلخی زیتون خام .

۱۰ فروردین ۱۳۹۹

آقای رویهمرفته


آقای رویهمرفته میخواهد بیاید به داد ما مستضعفین امریکایی برسد !  اما تحریم های ظالمانه دولت کینه توز امریکا نمیگذارد ایشان تشریف بیاورند و ما مستضعفان را از این مخمصه عظما نجات بدهند
آقای رویهمرفته زمانی وزیر ارشاد اسلامی بود . گویا مهندس چاه فاضلاب است . سید الاغ پیغمبر هم هست . یعنی سید سه پشته هم هست ! هم سید مصطفی است . هم میر سلیم است . آقا هم هست . فی الواقع نشان از سه کس دارد این نیک پی!
آقای رویهمرفته ریش دارد . اما سبیل ندارد . شبیه مجاهد کبیر آقای گلبدین حکمتیار است .تازگی ها نهصد هزار نفر از مردم مومن خداجوی اتقلابی دارالخرافه اسلامی به ایشان رای داده اند تا به مجلس شورای ملایان برود و آنجا قانون وضع کند . قانونی که یک پاسبان همان دارالخرافه با گرفتن چند هزار تومان  میشاشد تویش .
آقای رویهمرفته در زمان آن خدا بیامرز چند روزی گذارش به پاریس افتاده و یکی دو بار هم از کنار دیوارهای دانشگاه بی نام و نشانی رد شده و لاجرم حالا جناب آقای مهندس سید مصطفی میر سلیم است . بگمانم یکی دو کلام فرانسوی هم یاد گرفته است . بن ژور . کومو ته وا؟ بیه ن....
حالا این آقای مهندس میخواهد بیاید کمک رسانی ما مستضعفان امریکایی !
این سید الاغ پیغمبر وقتی وزیر ارشاد بود کار سانسور را بجایی رسانده بود که اگر در رمانی یا داستانی کلمه « رویهمرفته » بکار برده شده بود خذفش میکرد و میگفت خلاف اسلام است و باعث تحریک امت اسلام میشود. بهمین خاطر ما اسمش را گذاشته بودیم آقای رویهمرفته .
آقای ترامپ عجالتا به هر امریکایی ماهیانه هزار و دویست دلار میدهد تا به زخم زندگی شان بزنند ، لابد عالیجناب آقا ی مهندس سید مصطفی میر سلیم میخواهند بما مستضعفان یارانه ملا خور شده مان را بدهند تا با آن برویم هاوایی و نفسی تازه کنیم و خوش باشیم
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را

اختلاس

.. و اختلاس بر وزن اسکناس اندر لغت سرقت را گویند و اخص آن سرقت دیوانیان است از خزانه ، و در تسمیه این کلمه عقاید متفاوت است .
زمره ای کتابت آن با « صاد » کرده و ریشه آنرا « خلوص » دانسته اند و حجت ایشان اینکه مامور مختلس را ارادت و اخلاص چنان است که کیسه خویش را از خزانه دیوان فرق ننهد و جدایی در میانه نبیند . چنانکه شاعر فرماید :
خلوص نیت و اخلاص چون به پیش آمد
زجیب خویش منه فرق جیب دولت را
ببر ز کیسه دیوان و قصر و کاخ بساز
به خویش راه مده خواری و مذلت را
گروهی دیگر اختلاس را از « اختلال حواس » گرفته و به همین علت مختلسین رااز سیاست و مجازات معاف دانسته اند
ز اختلال حواس است اختلاس ای دوست
که هوشیار بدین کار تن نخواهد داد
جنون محض بود ورنه مرد روشن رای
تن از برای یکی پیرهن نخواهد داد
خواجه علی طفیلی در رساله مصباح المختلسین ، اختلاس اندک را تحریم فرموده و حجتی که آورده این است که چنین مختلسی را یارای ارضای فراتران خود نیست و گاه باشد که مغرضین بر وی حسد برند وبه زندانش اندازند:
در پی دانه مرو همچو کبوتر که ترا
عاقبت بهر یکی دانه به دام اندازند
صید کن شیر صفت ، نیم بخور ، نیم ببخش
تا به هر جا که روی بر تو سلام اندازند
و بر مختلس است که در امر اختلاس همت بلند دارد واز مسروقات خویش بخشی گران نثار فراتران کند و بقیت آن بنام خویش و پیوند به کار ابتیاع ضیاع زند و عمر در شادکامی بسر آورد .
تو دزدی میکن و در کیسه انداز
که دزدان راست در این ره سرودی
اگر دزدی نباشد در ادارات
در استخدام دولت نیست سودی
از کتاب ( التفاصیل )- فریدون توللی

در قرنطینه


این رفیق مان آقا مجید میگوید 
آنقدر توی خانه مانده ام ، همسرم هر چند وقت یکبار به من نگاه می کند و میگوید 
خدایا این بلا را از سر ما ن کم‌ کن
نمی دانم منظورش منم یا کورونا 

خاورانی ها


دسامبر 1992- سن حوزه -کالیفرنیا
از راست : حسین جعفری- نصرت الله نوح- گیله مرد
سه تفنگدار روزنامه خدا بیامرز خاوران
جای مسعود سپند و طاهر ممتاز و پوران مهدی زاده و دکتر کریم آبادی و شیرین دخت نیک منش و امیر کیایی و جمشید معماری خالی است