جناب آقای مدیر کل !
مرا از شیراز فرستاده بودند سمنان . زمان نخست وزیری آقای بازرگان بود .
همین آقای نور علی تابنده قطب سلسله درویشان نعمت اللهی- که امروز به داغ و درفش ملایان گرفتار است و یارانش در زندان ها می پوسند -معاون اداری آقای ناصر مینا چی وزیر فرهنگ و ارشاد ملی بود و مارا از شیراز به تهران خواست و با مهربانی پدرانه ای یک ورق کاغذ جلویمان گذاشت و گفت انتخاب کن !
با خودمان گفتیم :
سگی به بامی جسته
گردش به ما نشسته ؟
کاغذ را نگاه کردیم دیدیم نوشته است : سمنان- چها رمحال بختیاری!
گفتیم : منظورتان را نمی فهمیم قربان !
گفت : باید بروی رییس اداره یکی از آنها بشوی !
با حیرت گفتیم : رییس؟ آنهم در چنین اوضاع احوالی که سنگ را بسته و سگ را گشوده اند ؟ظل عالی لایزال. قربان آن شکل ماه تان بشویم ما ! ما گندم خوردیم از بهشت بیرون مان کردند .
گفت : اگر آدمهای سالم و تحصیلکرده ای چون شما گوشه گیری کنند و از قبول مسئولیت بگریزند همین فردا پس فرداست که لشکر اوباشان و اراذل و دلالان و نابکاران بر سرنوشت مملکت مان حاکم شوند !
میخواستیم بگوییم اگر بلال بمیرد مگر اذانگو قحط میشود ؟
اما و اگری کردیم و هزار بهانه تراشیدیم که : آخر قربان ! این آقایان تازه به دوران رسیدگان عینهو هندوانه ابو جهل را میمانند ، هر چه آب شان بدهی کوچکتر میشوند .مرا با اینها چیکار ؟ مگر میشود با چنین خنازیری به یک جوال رفت ؟ از آن گذشته ما نه از مسلمانی چیزی میدانیم و نه در تمامی عمرمان روزه ای گرفته و نمازی خوانده ایم ! ما اساسا از اصول و فروغ دین چیزی نمیدانیم و حتی نمیدانیم چطوری وضو میگیرند و نماز چند رکعت است . شما گول این اسم پر طمطراق ما را نخورید قربان!.
برویم آنجا با این آیات عظامی که از در و دیوار می بارند و هرکدام شان هم شاه و شاهکی و امامکی هستند چگونه کنار بیاییم ؟ ما از کجا ابابیل بیاوریم و به جنگ فیلان ابرهه برویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ!
پدرانه به نصیحتمان بر آمد که اگر به سرنوشت میهنم و مردم میهنم علاقه ای دارم باید بی اما و اگری بپذیرم و راهی میدان شوم .
ما از چهار محال بختیاری چیزی نمیدانستیم اما میدانستیم سمنان دو سه ساعتی با تهران فاصله دارد و میشود گهگاه گریخت و به تهران آمد و رفیقان را دید .
گفتیم : علی الله ! بقول خورخه لوییس بورخس گاهی خوردن لگدی از پشت گامی به جلو است . بگذار تا بیفتم و بینم سزای خویش !
حکمی نوشتند و دست مان دادند و فرمودند : بفرمایید !شده اید مدیر کل فرهنگ و ارشاد ملی سمنان!حقوق و مزایای جنابعالی از بند فلان ماده فلان بودجه فلان پرداخت میشود
ما چند روز ی این پا و آن پا کردیم بلکه فرجی بشود و جناب تابنده از خر شیطان پایین بیایند و بگذارند ما در همان شیراز بمانیم و گهگاهی برویم باغ آقا مسعود مان در بید زرد و با رفیقان شیرازی مان شراب خلار بنوشیم، اما دیدیم دست از سر مان بر نمیدارند.
یک روز کفش و کلاه کردیم رفتیم سمنان . در مهمانسرای جهانگردی اش اطراق کردیم و شدیم آقای مدیر کل !
فردایش عطر وپودری به خودمان مالیدیم و بهترین کت و شلوار مان را پوشیدیم و یک فقره کراوات فرد اعلای ایتالیایی هم به گردن مان بستیم و تلفن کردیم به اداره که یک راننده ای بیاید ما را ببرد سر کارمان.
راننده آمد و رفتیم اداره. دیدیم همکاران ناشناخته با چشمانی حیرت بار نگاه مان میکنند ،نگاهی به اینور و آنور انداختیم و گفتیم همه همکاران بیایند توی سالن تا با هم آشنا بشویم
همه آمدند. زن و مرد . ترس خورده و متردد. بعضی زن ها با لچکی بر سر و برخی نه .
نشستیم و گفتیم و خندیدیم و صمیمی شدیم. ما از زندگی مان برای شان گفتیم . از چاله چوله های مهلکی که به دست خود به آنها گرفتار آمده بودیم . از توفان های مهیبی که در زندگی فردی مان ازسر گذرانده بودیم . از رفتن مان به اروپا. از نگرانی های امروزمان .
آنها هم بسرعت با ما صمیمی شدند . از دیدنم شاد شدند .
یکی شان در آمد که : نمیدانید چقدر از دیدن شما شادیم !
گفتیم : چرا؟ شما که هنوز مرا نمی شناسید . شما که هنوز نمیدانید چند مرده حلاجیم ما ؟
گفتند : نه آقای رییس ! ما وقتی فهمیدیم یک رییس تازه ای بنام آقای فلان بن فلان میآید خیال کردیم لابد یکی از آن حزب اللهی های بوگندوی دو آتشه بیسواد را بر سرمان آوار کرده اند . حالا که می بینیم رییس تازه مان چنین شیک و پیک است و عطر گلاب نمیدهد و تسبیح هم به دست ندارد ، از ته دل مان خوشحالیم
باری، ما چند ماهی در همان سمنان ماندیم. شاید دو سه ماهی. گهگاهی بچه های اداره را جمع میکردیم میرفتیم شهمیرزاد کباب می خوردیم
استاندار مان یک ابله تمام عیار چهار پشته بود . پست فطرت . بیسواد . هوچی . در جستجوی نان و نام. از آنها که اخ و تف را عوض سکه یکشاهی میگرفت ! از آن دزدان که اگر بمیرد تخمش باد میکند تا یک وجب بیشتر کرباس ببرد .
شه فرستاده به ما حاکم فلفل نمکی
نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی!
بما ایراد میگرفت چرا بهنگام پخش اخبار سمنان از بردن نام او خود داری میشود . با خواهش و تمنا میخواست از همکارانم در تهران بخواهیم وقتی خبرهای سمنان را پخش میکنند بجای « استاندار سمنان » بگویند « آقای فلانی استاندار سمنان ! »
چنین مردک حقیر پفیوزی بود آن آقای استاندار.
دو سه ماهی ماندیم و دیدیم داریم خفه میشویم. گویا هوار امام جمعه در آمده بود که پس این آقای مدیر کل فرهنگ و ارشاد کجاست که به نماز جمعه نمی آید؟
همین آقای نور علی تابنده قطب سلسله درویشان نعمت اللهی- که امروز به داغ و درفش ملایان گرفتار است و یارانش در زندان ها می پوسند -معاون اداری آقای ناصر مینا چی وزیر فرهنگ و ارشاد ملی بود و مارا از شیراز به تهران خواست و با مهربانی پدرانه ای یک ورق کاغذ جلویمان گذاشت و گفت انتخاب کن !
با خودمان گفتیم :
سگی به بامی جسته
گردش به ما نشسته ؟
کاغذ را نگاه کردیم دیدیم نوشته است : سمنان- چها رمحال بختیاری!
گفتیم : منظورتان را نمی فهمیم قربان !
گفت : باید بروی رییس اداره یکی از آنها بشوی !
با حیرت گفتیم : رییس؟ آنهم در چنین اوضاع احوالی که سنگ را بسته و سگ را گشوده اند ؟ظل عالی لایزال. قربان آن شکل ماه تان بشویم ما ! ما گندم خوردیم از بهشت بیرون مان کردند .
گفت : اگر آدمهای سالم و تحصیلکرده ای چون شما گوشه گیری کنند و از قبول مسئولیت بگریزند همین فردا پس فرداست که لشکر اوباشان و اراذل و دلالان و نابکاران بر سرنوشت مملکت مان حاکم شوند !
میخواستیم بگوییم اگر بلال بمیرد مگر اذانگو قحط میشود ؟
اما و اگری کردیم و هزار بهانه تراشیدیم که : آخر قربان ! این آقایان تازه به دوران رسیدگان عینهو هندوانه ابو جهل را میمانند ، هر چه آب شان بدهی کوچکتر میشوند .مرا با اینها چیکار ؟ مگر میشود با چنین خنازیری به یک جوال رفت ؟ از آن گذشته ما نه از مسلمانی چیزی میدانیم و نه در تمامی عمرمان روزه ای گرفته و نمازی خوانده ایم ! ما اساسا از اصول و فروغ دین چیزی نمیدانیم و حتی نمیدانیم چطوری وضو میگیرند و نماز چند رکعت است . شما گول این اسم پر طمطراق ما را نخورید قربان!.
برویم آنجا با این آیات عظامی که از در و دیوار می بارند و هرکدام شان هم شاه و شاهکی و امامکی هستند چگونه کنار بیاییم ؟ ما از کجا ابابیل بیاوریم و به جنگ فیلان ابرهه برویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ!
پدرانه به نصیحتمان بر آمد که اگر به سرنوشت میهنم و مردم میهنم علاقه ای دارم باید بی اما و اگری بپذیرم و راهی میدان شوم .
ما از چهار محال بختیاری چیزی نمیدانستیم اما میدانستیم سمنان دو سه ساعتی با تهران فاصله دارد و میشود گهگاه گریخت و به تهران آمد و رفیقان را دید .
گفتیم : علی الله ! بقول خورخه لوییس بورخس گاهی خوردن لگدی از پشت گامی به جلو است . بگذار تا بیفتم و بینم سزای خویش !
حکمی نوشتند و دست مان دادند و فرمودند : بفرمایید !شده اید مدیر کل فرهنگ و ارشاد ملی سمنان!حقوق و مزایای جنابعالی از بند فلان ماده فلان بودجه فلان پرداخت میشود
ما چند روز ی این پا و آن پا کردیم بلکه فرجی بشود و جناب تابنده از خر شیطان پایین بیایند و بگذارند ما در همان شیراز بمانیم و گهگاهی برویم باغ آقا مسعود مان در بید زرد و با رفیقان شیرازی مان شراب خلار بنوشیم، اما دیدیم دست از سر مان بر نمیدارند.
یک روز کفش و کلاه کردیم رفتیم سمنان . در مهمانسرای جهانگردی اش اطراق کردیم و شدیم آقای مدیر کل !
فردایش عطر وپودری به خودمان مالیدیم و بهترین کت و شلوار مان را پوشیدیم و یک فقره کراوات فرد اعلای ایتالیایی هم به گردن مان بستیم و تلفن کردیم به اداره که یک راننده ای بیاید ما را ببرد سر کارمان.
راننده آمد و رفتیم اداره. دیدیم همکاران ناشناخته با چشمانی حیرت بار نگاه مان میکنند ،نگاهی به اینور و آنور انداختیم و گفتیم همه همکاران بیایند توی سالن تا با هم آشنا بشویم
همه آمدند. زن و مرد . ترس خورده و متردد. بعضی زن ها با لچکی بر سر و برخی نه .
نشستیم و گفتیم و خندیدیم و صمیمی شدیم. ما از زندگی مان برای شان گفتیم . از چاله چوله های مهلکی که به دست خود به آنها گرفتار آمده بودیم . از توفان های مهیبی که در زندگی فردی مان ازسر گذرانده بودیم . از رفتن مان به اروپا. از نگرانی های امروزمان .
آنها هم بسرعت با ما صمیمی شدند . از دیدنم شاد شدند .
یکی شان در آمد که : نمیدانید چقدر از دیدن شما شادیم !
گفتیم : چرا؟ شما که هنوز مرا نمی شناسید . شما که هنوز نمیدانید چند مرده حلاجیم ما ؟
گفتند : نه آقای رییس ! ما وقتی فهمیدیم یک رییس تازه ای بنام آقای فلان بن فلان میآید خیال کردیم لابد یکی از آن حزب اللهی های بوگندوی دو آتشه بیسواد را بر سرمان آوار کرده اند . حالا که می بینیم رییس تازه مان چنین شیک و پیک است و عطر گلاب نمیدهد و تسبیح هم به دست ندارد ، از ته دل مان خوشحالیم
باری، ما چند ماهی در همان سمنان ماندیم. شاید دو سه ماهی. گهگاهی بچه های اداره را جمع میکردیم میرفتیم شهمیرزاد کباب می خوردیم
استاندار مان یک ابله تمام عیار چهار پشته بود . پست فطرت . بیسواد . هوچی . در جستجوی نان و نام. از آنها که اخ و تف را عوض سکه یکشاهی میگرفت ! از آن دزدان که اگر بمیرد تخمش باد میکند تا یک وجب بیشتر کرباس ببرد .
شه فرستاده به ما حاکم فلفل نمکی
نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی!
بما ایراد میگرفت چرا بهنگام پخش اخبار سمنان از بردن نام او خود داری میشود . با خواهش و تمنا میخواست از همکارانم در تهران بخواهیم وقتی خبرهای سمنان را پخش میکنند بجای « استاندار سمنان » بگویند « آقای فلانی استاندار سمنان ! »
چنین مردک حقیر پفیوزی بود آن آقای استاندار.
دو سه ماهی ماندیم و دیدیم داریم خفه میشویم. گویا هوار امام جمعه در آمده بود که پس این آقای مدیر کل فرهنگ و ارشاد کجاست که به نماز جمعه نمی آید؟
یک روز آمدیم تهران سوار هواپیما شدیم رفتیم شیراز. آنجا استعفای مان را نوشتیم و برای جناب تابنده پست کردیم .
و هرگز پای مان را در هیچ اداره دیگری نگذاشتیم .
و هرگز پای مان را در هیچ اداره دیگری نگذاشتیم .