دنبال کننده ها

۱۱ بهمن ۱۳۹۶



نقل است که در زمان ناصرالدین شاه ، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند!
شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند؟
امیر گفت : ماست و خیار!
شاه سر آشپزباشی‌ را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند .
سر آشپزباشی‌ به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد :
۱) ماست پر چرب اعلا ۱ من
۲) خیار نازک و قلمی ورامین ۲ من
۳) گردوی مغز سفید بانه ۳ کیلو
۴) پیاز اعلای همدان ۱ من
۵) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته ۱ کیلو
۶) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه ۳ من
۷) نعنای باغی اعلا و سبزی‌های بهاری۱ کیلو!
۸) و …
ناصر الدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار تناول کردند ، فرمان به یک کاسهِ اضافه داد و در حالی‌ که ترید می فرمودند برگشت و به امیرکبیر گفت : پدر سوخته ها ، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی‌ خبر بودیم!
هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت ، به چوب و فلک ببندینش …

بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می‌شود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می‌شود.
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می‌خورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.
الف- بامداد
LikeShow more reactions

یکی داستانی است پر آب چشم


دوستی برایم نوشته بود : فلانی را میشناسی ؟
گفتم : نه ، نمیشناسم ، اما می بینم که اینجا و آنجا ، برنامه تلویزیونی دارد و بظاهر سری پر سودا . من چون چندان تلویزیون ایرانی نگاه نمیکنم لاجرم گهگاه ، گذرا و شتابان دو سه کلامی از حرف هایش را میشنوم و میگذرم .
میگوید : میگویند فلان مقدار پول از فلان سازمان امریکایی گرفته است و همچنان میگیرد . 
میگویم : به راست و دروغش کاری ندارم ، اما بیاد ماجرایی افتاده ام که بر خود ما گذشته است :
یادم میآید سی سال پیش بهنگام یکه تازی آن شهید مغبون مغروق ! من و چند تا رفیق دیوانه تر از خودم تصمیم گرفتیم یک روزنامه منتشر کنیم . آن روزها از اینهمه شبکه های تلویزیونی و رادیویی و اینترنت و مجله و روزنامه خبری نبود .
یک رفیق مان در سن هوزه کالیفرنیا رستوران کوچکی داشت که بالای رستورانش دو تا اتاق خالی بود . آن دو تا اتاق را به ۱۵۰ دلار بما اجاره داد . پولی روی هم گذاشتیم و روزنامه را منتشر کردیم . نامش خاوران . من هم شدم سر دبیرش ، آگهی هم نداشتیم . روزنامه مان سیاسی بود و خلایق میترسیدند بما آگهی بدهند . پنج سال هر هفته بدون هیچ وقفه ای روزنامه مان را منتشر کردیم و تیراژ مان هم روز بروز بالاتر رفت . چون اهل جنگ و دعوای فرقه ای نبودیم ، به هر قوم و قبیله ای اجازه دادیم بیایند حرف شان را بزنند . گاهی پیش میآمد که همان صد و پنجاه دلار اجاره را نداشتیم به رفیق مان بدهیم . اما یک روز دیدیم کیهان هوایی یک مقاله مفصل در باره ما ن نوشته و اسامی ده دوازده سازمان و بنیاد را که ما حتی نامشان را نشنیده بودیم آورده که ما از آنها پول میگیریم .
یاد رفیق مان زنده یاد طاهر ممتاز بخیر . وقتی روزنامه مان را صفحه بندی میکردیم و میخواستیم به چاپخانه بدهیم میدیدیم پول چاپش را نداریم . زنگ میزدیم به رفیق شاعرمان مسعود سپند - که آن روزها وضع مالی روبراهی داشت - که مسعود جان ! یک چک سیصد دلاری بنویس بیار برای مان که دست مان تنگ است و پول چاپ روزنامه را نداریم . در چنین مواقعی زنده یاد ممتاز زهر خندی میزد و میگفت : حسن ! کجاست آن سازمانهایی که کیهان از آن سخن میگوید تا بیایند به داد مان برسند ؟

۸ بهمن ۱۳۹۶

برف آمده است

میگوید : شنیدی تهران برف آمده ؟
میگویم : مبارک است انشا الله
میگوید : ما نماز باران خواندیم آقای باریتعالی برای مان برف فرستاد
میگویم : لابد دو رکعت اضافی خواند بودید کاکو  !  مگر نمیدانید دستگاه کبریایی برای خودش حساب کتاب دارد عمو جان ؟. ما هم اینجا در امریکا  پارسال نماز باران خوانده بودیم برای مان دود و آتش  فرستاد . کم مانده بود کوههای اطراف خانه مان آتشفشانی بشوند . گویا ما بجای نماز باران نماز آتشقشان خوانده بودیم !، حالا شما بروید نماز آفتاب بخوانید تا برف ها آب بشوند .
می پرسد : بعدش چی ؟
میگویم : هیچی ! بعدش نماز سیل بخوانید تا سیل راه نیفتد .