دنبال کننده ها

۱۹ مهر ۱۳۹۸

سیب


سیب
نوه ام - نوا جونی- سیب سرخی به دستم می‌دهد و می‌گوید :-بابا بزرگ ! این را برایم قاچ کن .
سیب را قاچ می‌کنم . 
می‌گوید :- حالا تخم هایش را بیرو ن بیاور !
با دقت تخم ها را بیرون میآورم . می‌رود یک دستمال کاغذی میآورد و تخم ها را روی آن می چیند . بعدش می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و بمن می‌گوید : بابا بزرگ ! در را بازکن میخواهم بروم توی باغچه !
میگویم : خانوم خوشگله ! این وقت شب توی باغچه چیکار داری ؟
می‌گوید : میخواهم بروم دانه های سیب را بکارم !
در را باز می‌کنم . می‌رود دانه های سیب را گوشه ای در باغچه توی خاک فرو می‌کند و یک لیوان آب هم روی شان میریزد و بر می‌گردد توی اتاق.
فردایش صبح زود بیدار می‌شود ، قبل از آنکه دست و رویش را بشورد به شتاب وارد باغچه می‌شود . اینجا و آنجا را نگاه می‌کند . در گوشه ای از باغچه جوانه ای سر بر کشیده است. جوانه ای است از درختی یا گلی . شاید هم ریحان باشد . جوانه را نشانم می‌دهد و با شادی می‌گوید :
-بابا بزرگ ! می بینی ؟ می بینی ؟ درخت سیب من دارد بزرگ می شود .آنوقت می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و می ریزد پای جوانه.
و من همچون جوانه ای شاداب میشوم

هیچ


دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ! برای هیچ بر هیچ مپیچ 
آقای ترامپ گفته است ما سربازان خود را از شمال سوریه خارج میکنیم
آقای اردوغان به شمال سوریه لشکر کشی کرده است
حالا ترکها کردها را میکشند
کردها هم ترک ها را خواهند کشت
سنی ها شیعه ها را میکشند
شیعیان میگویند خدای ما بهترین خدای دنیاست ! لاجرم ترک ها و کرد ها و عرب ها و ایرانی ها و یهودی ها و مسیحی ها را میکشند
در یمن و سودان و لیبی و عراق و سوریه ، مسلمانان مسلمانان را میکشند . عرب ها عرب ها را میکشند . کرد عراقی کرد ایرانی را میکشد . کرد ایرانی بروی همزبانان و همنژادان خود شمشیر میکشد
سنی ها شیعیان را کافر و مهدور الدم میدانند. قرمطی و باطنی و کافر و مجوس میخوانند
یهودی ها مسلمانان را می کشند ، مسلمانان میخواهند ریشه قوم یهود را از زمین بر کنند . بودایی ها مسلمانان را می کشند و مسلمانان بودایی ها را
چه قصابخانه ای است این دنیای بشریت
چه تاریکخانه ای است این خاورمیانه 

مادر بزرگ
.... مادر بزرگ انگلیسی ام در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت
« هیچ چیز مهمی در کار نیست . من جز پیر زنی که آهسته آهسته میمیرد نیستم . دلیلی برای نگرانی هیچیک از اهالی خانه وجود ندارد .
من از همه شما معذرت میخواهم...»
« خورخه لوییس بورخس»
نویسنده و شاعر آرژانتینی

۱۶ مهر ۱۳۹۸

نعش کش مدرن برای علما


برتراند راسل میگفت :
روحانیون بزرگترین تاجران جهان هستند.
آنها کالایی را میفروشند که هرگز هیچکس آنرا ندیده و زمان تحویلش هم درون قبر و بعد از مرگ شماست
سازمان بهشت زهرا میگوید : بمنظور تکریم مقام ملکوتی علمای اعلام و آیات عظام ، سه دستگاه نعش کش مرسدس بنز بسیار مدرن خریده است !
سعید خال مدیر عامل سازمان بهشت زهرا (که نامش هم مثل خودش خال خالی است )گفته است این نعش کش های مدرن بمنظور تکریم علمای اسلام خریداری شده تا پس از رحلت شان از آنها برای انتقال اجساد مقدس شان به گورستان استفاده شود .
سعدی حکایتی دارد که گویی بازتاب روزگار دوزخی اکنونی ماست :
درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد
حجاج یوسف را خبر کردند.
بخواندش و گفت : دعای خیری بر من کن
گفت : خدایا ! جانش بستان
گفت : از بهر خدای این چه دعاست ؟
گفت : این دعای خیر است ترا و جمله مسلمانان را.
ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار ؟
به چه کار آیدت جهانداری؟
مردنت به که مردم آزاری
ما که الحمدالله پسر خاله جان آقای باریتعالی هستیم و همه دعا های مان مستجاب میشود دست به دعا بر میداریم و میگوییم : شما انگل ها بمیرید ما جنازه پلیدشما جرثومه های ننگ و نکبت را با هواپیمای اف چهارده به گورستان حمل خواهیم کرد. نگران نعش کش مرسدس بنز هم نباشید . فقط بمیرید و خلقی را آسوده کنید

چرا گریه میکنی سینیور ؟


«از داستان های بوئنوس آیرس»
رفته بودم یک بقالی خریده بودم . در یکی از کوچه پسکوچه های بوئنوس آیرس. اسم بقالی مان هم بود مروارید!    نان و پنیر و دوغ و دوشاب میفروختم .هزار نوع کالباس میفروختم که نام هیچکدام شان را نمیدانستم .شراب هم میفروختم . از آن شراب های ارزان برای مستضعفان
صبح اول وقت کفش و کلاه میکردم و سوار اتوبوس میشدم و میرفتم سر کار .مغازه ام را آب و جارو میکردم و می نشستم به انتظار مشتری . نمی خواستم برای آن« نواله ناگزیر » پیش هیچ خدا و نا خدایی گردن کج ک
از صبح تا شب یکسره کار میکردم اما دخل مان به خرج مان نمیرسید . با یک والزاریاتی پول برق و آب و اجاره را روبراه میکردم 
روزها بقالی میکردم شب ها میرفتم دانشگاه. یکی از همکلاسی هایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود . شب ها با همسرش میآمد دانشگاه . میآمد زبان اسپانیولی یاد بگیرد . زمان فرمانروایی حسنی مبارک بود . با مرسدس بنز میآمد. من اما با اتوبوس میرفتم
استاد زبان اسپانیولی مان زنی مهربان و زیبا بود . با چشمانی آبی و موهایی برنگ طلا. اسمش هیمیلسه. گاهگاهی میرفتیم کافه تریایی می نشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران میگفتم . از فاجعه ای که بر یک ملت نازل شده است. یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوییس بورخس. بورخس را بسیار دوست میداشتم . همه کتاب هایش را به ترجمه احمد میر علایی خوانده بودم . شیفته هزار توهایش بودم .بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود . من اما او را بینا ترین نا بینای جهان میدانستم
همکلاسی هایم همه شان چینی و کره ای بودند . یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند . اهل معاشرت و رفاقت نبودند
همکلاسی ایرانی ام - سیروس- در پارکینگ هتلی کار میکرد . میخواست بیاید امریکا. به هر دری میزد .سر انجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مرد
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم میسوخت. هزاران تن از جوانان شیلی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند
سینیور کاپه لتی رفیق و همدم دائمی ام بود .میآمد کنارم می نشست و با شیرین زبانی هایش مرا میخندانید. نمیگذاشت غمگین بمانم
. هشتاد نود سالی داشت اما قبراق و سرحال بود
همسایه ها میآمدند از فروشگاهم خرید میکردند . گاهگاهی هم درد دل میکردند. من نیمی از حرف های شان را نمی فهمیدم. پای درد دل های شان می نشستم . پای درد دل زنان بی شوهر ، مردان بی زن ، زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان .مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر
 یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار.  نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازه ام. همان مدیحه تباهی که به روضه امام حسین میماند
 آی..... های..... وای ...
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
آی....های..... وای....
◦ چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازه ام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال مغازه را تمیز میکردم. یکوقت سرم را بلند کردم و دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم میکند
 با دستپاچگی گفتم : بوینوس دیاس سینیور
 با تعجب گفت : چرا گریه میکنی سینیور؟

۱۵ مهر ۱۳۹۸

نوا جونی و بابا بزرگ


آخر هفته آمده بود خانه ما. تا مرا دید پرید توی آغوشم و گفت :بابا بزرگ ، برایت نامه نوشته ام
نامه اش را خواندم.سراسر عاطفه و مهربانی و عشق.
با خطی کودکانه و چند لغزش نوشتاری برایم نوشته است که بابا بزرگ را دوست دارد زیرا ؛
He is nice
He takes me everywhere
He is sweet
جهان ما - با همه دردها و رنج‌ها و تلخی هایش- با حضور نوا جونی چقدر زیباست

خود کفایی اسلامی


از یکی پرسیدند : چیکاره ای؟
گفت : والله خودم خان هستم برادرم سلطان ! خودم پیراهن ندارم برادرم تنبان!
حالا حکایت ماست :
یک آقایی بنام رضا رحمانی که وزیر صنایع ایران است آمده است یک عالمه قرت و قراب راه انداخته و پنبه لحاف کهنه تکانده و اعلام فرموده است که به یمن سیاست های مدبرانه رهبر کبیر انقلاب و جانفشانی های شبانه روزی امت اسلام تا سه سال آینده در زمینه تولید چادر مشکی به خود کفایی خواهیم رسید !!
آقا ! نمیدانید ما با خواندن این خبر بهجت اثرکه اقتدار و پیشتازی های تکنولوژیک جمهوری عزیز اسلامی را نشان می‌دهد چقدر خوش خوشان مان شد و چه درودهای انقلابی نثار روح پر فتوح امام امت کردیم و از اینکه یکبار دیگر پوزه این استکبار جهانی و این صهیونیزم بین المللی را به خاک مالیده ایم احساس غرور و افتخار فرمودیم !
دست به نقد به خواهران عزیز سیاهپوش هموطن توصیه می‌کنیم دندان روی جگر بگذارند و سه سال دیگر صبر کنند تا به میمنت و مبارکی در ظل توجهات حضرت بقیه الله سلام الله علیه این چادر های مشکی روانه بازار بشود و یکی از عظیم ترین معضلات جامعه ایرانی بدست برادران و خواهران مسلمان متقی حل بشود
امیدواریم در دهه ها و سده های آینده نیز شاهد خودکفایی در عرصه تولید کفن و عمامه و تسبیح و سنگ قبر و قرآن و توضیح المسایل و گیوه و نعلین و تحت الحنک باشیم تا امت جان گرو جامه گرو که اگر چه از مال پس و از جان عاصی هستند و اگرچه نه در زمین بختی و نه در آسمان تختی دارند در راستای خود کفایی اقتصادی مجبور نباشد این ارقام حیاتی را از چین و ماچین و اقالیم سبعه وارد کند .
حضرت سعدی چه نیکو سروده است :
ز دانایی طلب کردم یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند!

چشم انداز بامدادی


صبح که از خواب بر خاستم چشم اندازم سبزه و سبزی و درخت و آسمان آبی بود و این شعر حافظ بر زبانم :
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
گرچه یاران غافل اند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد