دنبال کننده ها

۳ مرداد ۱۳۸۸

ما قوم جدا مانده و گم ؛ همديگر را پيدا کرديم و باور کرديم ....

من اين نامه را از ايران دريافت کرده ام .آنرا اينجا ميگذارم تا بدانيد که ما - قوم جدا مانده و گم - چگونه همديگر را پيدا کرده ايم و باور کرده ايم .




سلام گيله مرد
می خواستم بگویم که من هنوز جزء شهدا نشده ام :
می خندم مثلن ... اما راستش را بخواهید خنده ندارد . هر وقت بر می گردیم
از تجمعات این روزها , در حالی که نفس به زور بالا می آید از آن همه گاز
و دود و آتش و مغزمان انگار پخته شده از این همه گرما و توحش که موج می
زند همه جای شهر , بعد از دوش آب سردی و رفع عطش کردن و بعد از فریاد زدن
سر بام , تازه وقتی بقیه می خوابند اشک من راه می افتد , که باز سالم
برگشتم ... نه اینکه فکر کنید مثلن له له میزنم برای شربت شهات , یا
اینکه تنم می خارد برای بیداد گاه اوین . نه والله . اما ... چطور بگویم
؟ مثلن , بعد از خبر شهادت سهراب بود ( روز بعدش گمانم) که مادر گفت
برویم سمت خانه شان که به مادرش تسلیت بگوئیم . رفتیم . نشستیم پائین
ساختمان , جلوی خانه اش و شعار دادیم و سرود خواندیم و شمع روشن کردیم
... سر آخر مادرش آمد بیرون . خواهش کرد که برویم چون نگران جانمان است .
مادر رفت و تسلیت گفت . من جم نخوردم . وقتی برمی گشتیم مادر گفت که چرا
برای تسلیت نیامدم ؟ گفتم : چطور می آمدم ؟ چطور به چشم هایش نگاه می
کردم ؟ چه می گفتم اصلن ؟ می گفتم , ببخشید که سهراب رفت و من هستم ؟ از
من بر نمی اید مادر . این همه شرمندگی از توان من خارج است . مادر تشر زد
که خجالت ندارد . مگر نشسته ای خانه که این همه خجالت می کشی ؟ مگر روزی
که ندا را کشتند , همان ساعت بیشتر از صد متر فاصله داشتی با او ؟ نداشتی
. شانس بود ... پرسیدم : شانس ؟ شانس من یا شانس او ؟ خوش شانسی یا بد
شانسی ؟ مادر سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت ...
روزگارمان غریب است این روز ها گیله مرد . خیلی غریب . چه بگویمت که چه
ها دیدیم این روز ها ... چطور توضیح بدهم که یاد گرفتیم احساسات و
افکارمان را بخش بخش کنیم این روز ها ؟ که شب ها ساعت ده وقت فریاد است
, که تمام خشممان را می ریزیم در حنجره یمان و فریاد می زنیم در دل شهر
چون وقتش همان آن است , که چطور شب ها اشک می ریزیم برای کسانمان و
کسانشان , از سر درد , چون وقتش همان وقت است . که چطور می خوانیم و می
خوانیم و هر چیز را با چه عطشی می خوانیم که بفهمیم فردا چه باید بکنیم و
چطور , چون رهبری نداریم و خودمان رهبریم . فقط اخبار نمی خوانیم , رمان
, داستان, نمایشنامه , تاریخ ... هرچه دستمان برسد می خوانیم . از
چکسلواکی می خوانیم و از یونان و از شیلی و از تاریخ خودمان , از جنبش
دهه ی هفتاد فرانسه می خوانیم ... هر چه که شاید به کارمان بیاید ... بعد
سخت ترین قسمت زندگی شروع می شود . می ترسیم . واقعن می ترسیم . از فردا
می ترسیم . از فردائی که باید برویم خیابان . از مرگ نمی ترسیم گیله مرد
, از کتک خوردن و از زخم برداشتن هم ... از دو چیز می ترسیم . اول اینکه
باز چیز هائی ببینیم که کابوس شب و روزمان بشوند و دوم از اسیر شدن ...
اما فردا که می شود می رویم باز . و این بار نه از خشم خبری است نه از غم
و نه حتی از تحلیل یا ترس . در خیابان فقط باید بود . فقط جای صبر است و
حضور است و آرامش .
افعال , اول شخص جمعند چون این روز ها عجیب همه عین هم فکر می کنیم و
احساس می کنیم. و این عجیب است . شاد ترین و عجیب ترین بخش قضیه . انگار
دوباره فتح کرده باشیم شهرمان را بعد از قرن ها . که حالا تهران باز شهر
من است , که مردمش کسان منند دوباره . دوباره شهر ماست !... و این لذت
بخش است . و وقتی در شهر راه می روم لبخند می زنم بی اختیار . بگذار
حرامی ها ده ها هزار باشند . ما میلون ها نفر هستیم و همه با هم . اینجا
شهر ماست و آنها هیچ چیز نیستند . نمی دانی که این روز ها چقدر مردم با
هم مهربان شده اند . شده ایم مثل یک خانواده . همه کس و خویش :

می دانی گیله مرد؟ , نمی دانم چطور پیش آمد . نمی دانم چطور شد که این همه
سال از هم دور افتادیم و هر کداممان جدا , در حالی که اینقدر همه شبیه هم
بودیم این همه سال ها . اما یک چیز را می دانم . اینکه دیگر هیچ چیز مثل
سابق نیست و مثل سابق نخواهد شد . نمی گویم بیدار شده ایم که شاید هیچوقت
خواب نبودیم این همه سال , اما همدیگر را پیدا کردیم و باور کردیم .
باورت می شود که ما قوم جدا افتاده و گم , همدیگر را پیدا کنیم ؟
پوف , حرف زیاد است . اگر صد برابر این هم بنویسم انگار هیچ ننوشته ام .
پس بی خیالش می شوم :
فقط خواستم بگویم که من هنوز هستم . شما چطور ؟
آذر

۱ مرداد ۱۳۸۸

آقای نوبل ...!!

آقا !
مگر برای شما فرق ميکند
خبری باشد يا نباشد ؟؟
مگر برای شما فرق ميکند
آسمان آبی باشد يا نباشد ؟؟

مگر برای شما فرق ميکند
کسی -
برای گرفتن نوبل باشد يا نباشد؟؟

" آسمان پوشيده از توده ای خاکستری
که از انفجار بمب هيدروژنی است "
( البته اين خبر کمی قديمی است )

آقای نوبل !
نوبت شماست که بياييد
بفرماييد
جايزه تان را بگيريد
حالا بايد جايزه های بزرگ تری
به بزرگان علم بدهيد
ديگر بمب ها صدا ندارند
سنگ از سنگ نمی افتد
خانه ای هم ويران نمی شود !
انسان ها ؛ پست مدرن می ميرند

مگر برای شما فرق می کند
آدم -
باشد يا نباشد !


مژگان رود بارانی

۳۱ تیر ۱۳۸۸

در آستانه.......از : احمد شاملو

در آستانه

بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار ِ توست و
اگر بي‌گاه

به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشي.

آيينه‌يي نيک‌پرداخته تواني بود
آن‌جا

تا آراسته‌گي را

پيش از درآمدن
در خود نظری کني

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم ِ توست نه انبوهي‌ ِ
مهمانان،

که آن‌جا
تو را
کسي به انتظار نيست.
که آن‌جا
جنبش شايد،
اما جُمَنده‌يي در کار نيست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان ِ کافورينه به کف
نه عفريتان ِ آتشين‌گاوسر به مشت
نه شيطان ِ بُهتان‌خورده با کلاه بوقي‌ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بي‌قانون ِ مطلق‌های مُتنافي. ــ

تنها تو
آن‌جا موجوديت ِ مطلقي،

موجوديت ِ محض،
چرا که در غياب ِ خود ادامه مي‌يابي و غياب‌ات
حضور ِ قاطع ِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزير
فروچکيدن قطره‌ قطراني‌ست در نامتناهي‌ ظلمات:

«ــ دريغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي

درکار درکار درکار
مي‌بود!» ــ
شايد اگرت توان ِ شنفتن بود
پژواک ِ آواز ِ فروچکيدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشان‌های ِ
بي‌خورشيدــ

چون هُرَّست ِ آوار ِ دريغ
مي‌شنيدی:
«ــ کاش‌کي کاش‌کي
داوری داوری داوری

درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بي‌ردای شوم ِ قاضيان.
ذات‌اش درايت و انصاف
هياءت‌اش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد.


بدرود!
بدرود! (چنين گويد بامداد ِ شاعر:)
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بيرون به درون آمدم:

از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ

نه به هياءت ِ گياهي نه به هياءت ِ پروانه‌يي نه به هياءت ِ سنگي نه به هياءت ِ
برکه‌يي، ــ

من به هياءت ِ «ما» زاده شدم
به هياءت ِ پُرشکوه ِ انسان

تا در بهار ِ گياه به تماشای رنگين‌کمان ِ پروانه بنشينم
غرور ِ کوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم
تا شريطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ
خويش معنا دهم

که کارستاني ازاين‌دست

از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است.

انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:
توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.

انسان
دشواری وظيفه است.


دستان ِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را.

رخصت ِ زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتيم

و منظر ِ جهان را

تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون
آنک دَر ِ کوتاه ِ بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت ِ دربان ِ منتظر! ــ

دالان ِ تنگي را که درنوشته‌ام

به وداع
فراپُشت مي‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامداد ِ خسته.)

۲۹ آبان ِ ۱۳۷۱

ا ياد شاملوی بزرگ