دنبال کننده ها

۱۸ آبان ۱۴۰۲

سلام از بنده است

این رفیق مان آدم عجیبی است.
هر وقت بهش زنگ میزنم همینکه گوشی تلفن را بر میدارد میگوید : سلام از بنده است !
میگویم : من که سلام نگفته بودم .
میگوید : چون میدانم آدم بی تربیتی هستی میگویم” سلام از بنده است “ بلکه خجالت بکشی وقتی تلفن میزنی سلام بکنی !
امروز صبح اول وقت تلفن مان زنگ زد . بعد از ساعت ها بیخوابی و بدخوابی تازه خواب مان برده بود داشتیم خواب هفت پادشاه را میدیدیم .
گوشی را که بر داشتیم یکی با لهجه غلیظ عربی گفت: السلام علیکم !
گفتیم : وات؟
گفت : السلام علیکم و رحمت الله و برکاته !
ما هم که اوقات مان بد جوری گه مرغی شده بود گفتیم : سلام ات سرت را بخورد مرتیکه غربتی ! خبر مرگت این وقت صبح زنگ زده ای که چه بشود؟ ما از دست « الله اکبر » و «السلام علیکم » شما آواره کوه و بیابان شده قاره ها و‌کشور ها را پشت سر نهاده آمده ایم در بیدرکجا پناه گرفته ایم ، اینجا هم دست از سرمان بر نمیدارید؟
بگمانم یارو میخواست بنام جنگزدگان غزه جیب ما را بزند ( این روزها عده ای کیسه گدایی بدست گرفته بنام جنگزدگان غزه سرگرم جیب زنی خلایق هستند ).
یارو فورا گوشی را گذاشت
May be a doodle of text
All reactions:
Nasrin Zaravar, Mina Siegel and 73 others

۱۷ آبان ۱۴۰۲

دزدان شمع

پدرم شب های زمستان برای مان کتاب میخواند. پدرم کارمند شهرداری بود در شهرکی بنام آستانه اشرفیه . شهرکی بین راه رشت و لاهیجان . از آن شهرک ، پنجشنبه بازار و ازدحام آدمیان و بادام زمینی و نان برنجی خوشمزه و معطرش را بیاد دارم . و خیابانی با ماسه های نرم .
پدرم پیش از آن کارمند اداره راه بود . اداره ای که نامش طرق و شوارع بود .
همچنین بیاد دارم غروب ها مردی مشعلی بدست میآمد چراغ های نفتی کنار خیابان را روشن میکرد .
ما در آن شهر خانه ای داشتیم و از بقالی آقای خیر خواه نسیه میخریدیم . خانه ای دو طبقه با پله های چوبی .
تابستان که میشد بار و بندیل مان را می بستیم میرفتیم لاهیجان . آنجا در دامنه شیطانکوه باغات چای داشتیم . گاو‌داشتیم . غاز ‌واردک و مرغ و خروس وبوقلمون داشتیم . و باغستانی از درختان سیب و‌انجیر ‌و انگور و انار و نارنج و‌ترنج و گردو و آلبالو . و خانه ای درندشت در کمرکش کوه که استاد رضای بافکر لیالستانی برای مان ساخته بود . خانه ای دو طبقه با چهار اتاق و تالاری بزرگ و‌دلگشا و بامی حلبی و چشم اندازی از سبزه و سبزینه از کران تا به کران .
گاو های مان هرکدام نامی داشتند . یکی نامش جیران بود، آن دیگری حیران . وقتی نام شان را صدا میکردیم ماغ میکشیدند پاسخ مان را میدادند .
کنار خانه مان آبشاری از دل کوه می جوشید که زلال ترین آب دنیا را داشت .
نیمه شب ها شغالان همچون همنوایی شبانه ارکستری دستجمعی زوزه میکشیدند و گهگاه خوک ها مزرعه ذرت مان را شخم میزدند .
یکی از آن کتاب ها که بسیار کهنه و دود زده و با کاغذی به رنگ سبز بود داستان جنگهای سید جلال الدین اشرف با کافران و ملعونان و ملحدان بود . ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست . فقط میدیدیم در همان آستانه اشرفیه بقعه و ‌‌بارگاهی دارد و مردم از گوشه ‌و کنار عالم به زیارتش میآیند.
آنچه از بقعه و بارگاه سید جلال الدین اشرف به یادم مانده این است که با مادرم میرفتیم زیارت مزار آقا ! آنجا کودکانی بودند که شمع میفروختند . مادرم دهشاهی میداد شمعی می خرید روشن میکرد. بعد زیر لب دعایی می خواند و دستی به سر و صورتم میکشید . لابد میخواست آقا مرا از کلیه بلیات ارضی و سماوی محفوظ بدارد ! اما همینکه دو قدم بر میداشتیم همان بچه ها میآمدند بسرعت شمع را خاموش میکردند تا آنرا به بینوای دیگری بفروشند!بچه ها راه و رسم دزدی ‌و حقه بازی را همانجا بخوبی آموخته بودند .
پدرم مصدقی بود . اهل کتاب بود . خط بسیار زیبایی داشت .
. همواره کت و شلواری تیره به تن میکرد . با کراواتی نازک و سیاه .
سرانجام بقول خودش نوکری دولت را وانهاد و به کشاورزی دل بست .شاید بیرونش کرده بودند . نمیدانم .
وقتی میهنم را ترک میکردم پدرم پنجاه ساله بود . قبراق و سرخ چهره. تصویری که از او‌در ذهنم دارم مردی پنجاه ساله است که دوستدار روی خوش و موی نکو بود ، و مادری که مدام می هراسید نکند پدر برایش « هوو» بیاورد .
از آن خانه اکنون ویرانه ای بر جای مانده . و از پدرو ‌مادر یادی و خاطره ای و دیگر هیچ .
از ما چه به یادگار میماند ؟
جز نام چیز دیگر ماند در این جهان ؟
یا نام نیز میرود از یاد روزگار ؟،
All reactions:
Nasrin Zaravar, Hosein Amirrahmat and 135 others

۱۶ آبان ۱۴۰۲

مامان بزرگ برگ ها

رفتم دور ‌بر خانه ام قدم بزنم . خیابان‌ها و گذرگاهها آنچنان از برگ های هزار رنگ پاییزی پوشیده شده اند که گویی فرشی زمردین بر پهنه زمین گسترده اند .
نوا جونی میگوید : بابا بزرگ ! وقتی میروی قدم بزنی روی برگ ها پا نگذاری ها !
میگویم : چرا عزیزم ؟
میگوید: درد شان میآید.
یک روز با هم رفته بودیم رستوران . بعد از ناهار آمدیم خیابان قدم بزنیم. برگ های پژمرده حاشیه خیابان را نشانم میداد میگفت: بابا بزرگ ! اینها را می بینی؟ اینها مامان بزرگ برگ ها هستند . می بینی چقدر پیر هستند ؟ یکوقت لگدشان نکنی ها ! میمیرند
All reactions:
Farough Amiri, Aryan Abkenar and 8 others