دنبال کننده ها

۱۸ آذر ۱۳۸۹

خود را باش....

چون " خود " را به دست آوردی
خوش می رو !
اگر کسی دیگر را یابی
دست به گردن او در آور
و اگر کسی دیگر را نیابی
دست به گردن خویش در آور ...!!


ابا یزید به حج چون رفتی ؛ مولع ( حریص ) بودی به تنها رفتن .
نخواستی که با کسی یار شود .

روزی شخصی را دید که پیش ؛ پیش او می رفت
در او نظر کرد
در سبک رفتن او ؛ ذوقی او را حاصل میشد !

با خود متردد شد که :
- عجب ! با او همراه شوم ؟
شیوه تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است ؟؟-

باز میگفت که :
- با حق باشم رفیق !

باز میدیدم که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق رفتن به خلوت .
در میان مناظره ماتده بودم که : کدام اختیار کنم ؟

آن شخص رو را پس کرد و گفت :
- نخست تحقیق کن که منت قبول میکنم به همراهی ؟؟!!

او در این عجب فرو رفت با خود که :
- از ضمیر من ؛ چون حکایت کرد ؟ -

آن شخص گام تیز کرد .

از مقالات شمس تبریزی

۱۶ آذر ۱۳۸۹

طنز
تنها پناهگاه کوته آستینان ......


**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان ؛ می نویسد :
-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط :
یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد .
دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد .
سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد .

و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت ؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی ؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

میگویند : روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که : ای خلایق ! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است !
مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان ! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است .
ملا هوارش در آمد که : ای خلایق ! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد .!!

وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد .
وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد .
وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند .
مردم تنها یک پناهگاه دارند : و ان پناه بردن است به طنز

و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد .
یعنی می خواهم بگویم " طنز " کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد .

۱۵ آذر ۱۳۸۹

حکایت یک آدم سر به هوا ...!!!

یکی از کارمندان فروشگاهم ؛ اتومبیل وانت ام را بر میدارد و میرود مزرعه تا میوه بیاورد .
من هم میخواهم بروم کاسکو مقداری خرت و پرت خریداری کنم . بناچار اتومبیل پسرم _ الوین _ را میگیرم و میروم کاسکو .
وقتی از خرید بر میگردم ؛ می بینم ماشینم سر جایش نیست .
بخودم میگویم : یعنی ماشین ام را دزدیده اند ؟ آنهم روز روشن ؟ آنهم توی این شلوغی ؟؟

توی پارکینگ درندشت کاسکو صد ها اتومبیل پارک شده اند . صد ها نفر هم بخاطر نزدیک بودن کریسمس سرگرم رفت و آمد و خریدند .
میروم سمت راست پارکینگ .همه جا را وارسی میکنم . اما انگاری ماشینم دود شده است و رفته است هوا .
می آیم سمت چپ . از بالا به پایین میروم . از پایین به بالا میروم . سمت راستم را نگاه میکنم . سمت چپم را وارسی میکنم .اما ماشینم نیست که نیست !

یواش یواش ترسم میگیرد . میگویم : کی حالا حال و حوصله آژان و آژان کشی را دارد ؟
دو باره از بالا به پایین و از پایین به بالا را گز میکنم ؛ اما از ماشینم خبری نیست که نیست .
می خواهم به پلیس تلفن بزنم و بگویم که ماشینم را دزدیده اند .بار و بندیلم را کشان کشان بطرف ساختمان کاسکو میآورم . دیگر دارد کفرم بالا میآید . تلفن دستی ام را بر میدارم و می خواهم شماره پلیس را بگیرم که چشمم به ماشین پسرم می افتد . همان جایی که پارک کرده بودم به من چشمک میزند .
نفس راحتی میکشم و میگویم : گور پدر سر به هوایی !! من با ماشین پسرم به کاسکو آمده بودم اما داشتم دنبال وانت ام می گشتم !!
حالا نمیدانم گناه را به گردن سر به هوایی خودم بگذارم یا پیری ؟؟ شما چه فکر میکنید ؟؟

۱۴ آذر ۱۳۸۹

سر..... و ... زر


در کتاب " روضه الصفا " می خوانيم که :
در دوره خلافت عبد الملک مروان ؛ مردی بنام عمرو بن سعيد ؛ با وی از در مخالفت در آمد و عليه وی قيام کرد .
بدستور مروان ؛ او را دستگير و سرش را از تن جدا کردند .
مردم به اعتراض بر آمدند و شور و غوغا بر خاست .
عبدالملک پرسيد : اين چه غوغا و فرياد است ؟؟
گفتند : يحيی بن سعيد با جمعی از متابعان ؛ بر در قصر ايستاده اند ؛ عمرو را ميطلبند .
عبدالملک گفت : از بام کوشک ( قصر) سر عمرو را در ميان اهل غوغا بينداز ؛ و ده هزار درهم هم بر سر ايشان بپاش ....
به موجب فرموده عمل کردند . مردم چون " زر " و " سر " ديدند ؛ بعد از برچيدن زر ؛ سر خود گرفتند ...-- يعنی به خانه های خود باز گشتند .-

حالا از شما خواهش ميکنم به اين پرسش پاسخ دهيد :
آيا مردم زمانه ما ؛ فرقی با مردم زمانه عبدالملک مروان کرده اند ؟ و يا اينکه با ديدن " زر " سر خود ميگيرند و به خانه های خويش باز ميگردند ؟؟